مجله نماوا، سحر عصرآزاد
فیلم سینمایی «گذرگاه» درامی روانشناختی از تبعات حضور یک سرباز زن آمریکایی در جنگ افغانستان است که فراتر از جسم، روح و روان او را به چالش کشیده است. ترومایی که به واسطه حضور یک همرنج در مسیر ترمیم؛ نه بهبودی قطعی، قرار میگیرد.
لیلا نوگباور، نویسنده و کارگردان آمریکایی تئاتر که تجربه ساخت فیلم و سریال دارد این فیلم بلند سینمایی را بر اساس فیلمنامهای مشترک از آتوسا مشفق، لوک گوبل و الیزابت سندرز ساخته که تولید آن از سال ۲۰۱۹ آغاز شد و ۲۰۲۲ به نمایش درآمد.
نکته کلیدی این اثر نه فقط پرداختن به ترومای ناشی از جنگ و خشونتهای جاری در آن برای افراد درگیر، بلکه بسط مفهوم تروما در گسترهای رئال است. گسترهای که جنگ تا تصادفات جادهای، همزیستی با والدین نالایق و حتی تحمل رنج یک عضو معلول خانواده را در برمیگیرد که کمتر به عمق موقعیتهای اینچنینی به عنوان تروما اندیشیده میشود.
به این واسطه است که فیلم در ایده اولیه خود یعنی چگونگی بازگشت لینزی (جنیفر لارنس) به زندگی عادی؛ پس از آسیب مغزی ناشی از انفجار در جنگ افغانستان، متوقف نمیماند. در واقع همین تمهید بازگشت به شهر و محل زندگی و تلاش برای به دست گرفتن افسار کار و زندگی و ارتباط اجباری با آدمهای اطراف، بستری است دراماتیک برای آسیب شناسی تروما در ابعادی گستردهتر و عمیقتر.
فیلمساز و گروه نویسندگان با یک طراحی هوشمندانه تلاش کردهاند حجم اطلاعات درباره کاراکتر لینزی را در روندی تدریجی و گام به گام؛ به فراخور رویدادها و درام محوری ارائه دهند. به این ترتیب افشاگری درباره این شخصیت درونگرا، آسیب دیده و کم حرف بیش از هر چیز متکی بر میمیک و اکتهای زیرپوستی این بازیگر سرد است که جنس بازیاش به تعمیق رمز و رازهای اطراف لینزی؛ نه ابهام او، کمک بسیاری کرده است.
فیلم از همان اولین سکانس روند اطلاعاتدهی قطره چکانی برای کنجکاوی برانگیزی و مشارکت مخاطب را به واسطه روایت و جنس کارگردانی نهادینه میکند. نمایی از نیمرخ زنی که در ادامه با زاویه پشت به دوربین، به نوعی سر و کار داشتن فیلم با پسِ ذهن کاراکتر را بسترسازی میکند؛ آنهم درحالیکه نمای نقطه نظر او فلو و مبهم است و حضور گذرای مردی با لباس ارتشی در عمق تصویر، کدی کاربردی درباره چرایی این موقعیت در ادامه ماجرا میدهد.
مقطع کوتاه همراهی شارون (جین هودیشل) برای پرستاری از لینزی؛ با تکیه بر محدودیتهای حرکتی و رفتاری او، تصویری مراقبهوار از مواجهه یک انسان ترومازده با روزمرگیهایی سهل و ممتنع است که به مثابه موانعی پی در پی باید با آنها مقابله کند تا این مرحله را پشت سر بگذارد.
اما درام ماجرا آنجاست که نوع مواجهه لینزی با بازیابی مهارتهای بدیهی زندگی گذشتهاش باعث میشود مسیر بهبود با چالش مواجه شود. طبعاً زنی که از به دست آوردن دوباره مهارت رانندگی به جای اشک پیروزی، اشک خشم و حقارت میریزد، مسیر طولانیتری برای التیام زخمهایش پیش رو خواهد داشت.
در این مقطع از فیلم کدهایی از حادثه منجر به آسیب مغزی لینزی در افغانستان ارائه میشود که همگام با پیشرفت درام این قطعات پازل به تدریج کنار هم قرار گرفته و شمایلی کاملتر از او میسازند.
اهمیت رسیدن به شمایل تکمیل شده لینزی در پایان فیلم از آن جهت اهمیت مییابد که مسیر حرکت او از درون به بیرون؛ برای مواجهه با آسیبهای روحی/ روانی یا ترومایی که تجربه کرده، به نوعی با مسیر حرکت کاراکتر جیمز (برایان تایری هنری) قرینهپردازی شده است.
یک تعمیرکار سیاهپوست با زخمهایی نهفته که پای پروتز نشانهای بیرونی از آنهاست؛ اهمیت حضور جیمز در طراحی مسیر خودشناسی که لینزی طی میکند، بیش از هر چیز در بسط مفهوم و تعریف تروما نهفته که میتواند یک زن و مرد متفاوت در ظاهر و باطن را به تعامل و همدلی وادارد.
فیلمساز و گروه نویسندگان توانستهاند تلاقی خط قصه این دو کاراکتر را با ظرافت و با تکیه بر سکون و رخوت برآمده از ریشه مشترک بحران روحی/ روانی لینزی و جیمز پیش ببرند. با تکیه بر جزئیات پردازش شده خط داستانی هر یک از آنهاست که قرابت تدریجی لینزی و جیمز ملموس و باورپذیر میشود بدون آنکه یک پایان خوش تحمیلی را تداعی کند.
اهمیت این آسیب شناسی بیش از هر چیز در نگاه دراماتیک به ریشههای مشترک این زخمها در کودکی و خانواده است که این زن و مرد را ورای شوک وارده از انفجار بمب در افغانستان و تصادف جادهای، با یک درد مشترک به هم پیوند میدهد.
همانطور که اشاره شد فیلم آگاهانه قصه خطی و به ظاهر لاغر خود را به واسطه حرکت در عرض خط داستانی دو کاراکتر و باز کردن پرانتزهای موجز برای باز کردن زخمهای گذشته، بسط و گسترش داده است. به همین واسطه است که در روندی آرام و با طمأنینه برای مخاطب برگهایی را در بزنگاههای حساس رو میکند که به تکمیل پازل نهایی کمک میکند تا مانع از رکود و ایستایی درام شود.
تکمیل تدریجی پازل واقعه منجر به ترومای لینزی، حادثه منجر به ترومای جیمز، روابط گذشته لینزی با مادر و برادر ناشنوایش، رابطه گذشته جیمز با خواهر و خواهرزادهاش و … از جمله این موارد هستند که اطلاعاتی جدید به مخاطب داده و او را غافلگیر میکنند.
به این ترتیب میتوان مدعی شد ترومای فردی هر یک، ریشه در کودکی و روابط آسیب دیده با خانواده دارد؛ یکی را همچون لینزی برای فرار از مادر بیقید و برادر موادفروش به جبهه جنگ افغانستان کشانده و یکی را همچون جیمز برای فراموشی قتل غیرعمد به دام الکل و مواد و تنهایی کشانده است.
درام وقتی وارد سطحی جدید شده و ارتقا مییابد که این دو کاراکتر به خودآگاهی نسبی میرسند و هر یک برای شکستن دور باطل فرار از گذشته و اشتباهات و در واقع خودشان، تصمیم به همخانه شدن برای مرهم نهادن بر زخمهای یکدیگر میگیرند. همین تصمیم کلیدی میتواند کدی تعیین کننده از تغییر و تحول درونی باشد که برای هر یک در شرف وقوع است.
هرچند به نظر میآید «گذرگاه» بر پایه خلاصه داستانی آشنا، روندی قابل انتظار را برای مخاطب خود تدارک دیده، اما تمایز مهم آن از همین نقطه میآید؛ زاویه نگاهی که برای به تصویر کشیدن زخمهای درونی و بیرونی برآمده از تروما انتخاب کرده است.
نگاهی که بر پایه مدارا و همراهی برای التیام عمیقترین زخمها بنا شده و به نظر میآید نسخهای کاربردی و لازم الاجرا بهخصوص در جهان و روزگار امروز ما باشد که فقط خودمان میتوانیم به عنوان همرنج، مرهم یکدیگر باشیم؛ نه چندان با لطافت، نه چندان با محبت اما وفادار…