مجله نماوا، سحر عصرآزاد
سریال کوتاه «هیچکدام باقی نماندند» یک درام معمایی- جنایی برگرفته از اثر ملکه ادبیات جنایی است که از الگوی رایج آثار این نویسنده تبعیت نمیکند. رمانی که قصه رمزآلود و سلسله قتلهای تودرتو و قریبالوقوع خود را با ایده به چالش کشیدن مفهوم عدالت، به تصویری آخرالزمانی از جهان بسط میدهد.
این مینی سریال سه قسمتی به قلم سارا فلپس اقتباسی است از رمان مشهور و تحسین شده آگاتا کریستی به همین نام که سال ۱۹۳۹ منتشر شد و رنه کلر؛ کارگردان فرانسوی سال ۱۹۴۵ فیلمی وفادارانه بر مبنای آن ساخت که در ایران به نام «۱۰ سیاه کوچک» هم معروف است.
رمان این ویژگی منحصر به فرد را دارد که همچون دیگر آثار نویسنده، قرار نیست یک کارآگاه زن/ مرد کاریزماتیک و همه چیزدان، با حل معما و پیدا کردن قاتل و نقشه جنایت نوعی راحتی خیال به جهان درون و بیرون درام و بهخصوص مخاطب تزریق کند.
اینجا دیگر خبری از رویکرد کلیشهای به اصول اخلاقی و مفهوم عدالت نیست و عدم حضور یک مغز متفکر برای حل و فصل ماجرا و فقدان نقطه امن حتی در پایان درام، اتمسفری آخرالزمانی را ترسیم میکند که ترس و تردید و اضطراب حاکم بر آن پایان ندارد. فضایی که هرچند برآمده از جو نابسامان اروپای آن روزگار در فاصله میان دو جنگ جهانی است، اما همین ویژگی، آن را مدرن و قابل تعمیم در زمانهای آتی کرده است!
اتمسفری که با نوع خوانش فلپس از رمان و کارگردانی کریگ ویوروس بیشتر به آثار مدرن و آینده نگرانه استیفن کینگ و تداخل جهان پر از تردید ذهن و عین در درامی پر شخصیت و متکی بر جنایت های اخلاقی شباهت دارد.
محور اصلی سریال دعوت ۸ غریبه به جزیره دورافتاده دِوون توسط ناشناسی به نام اوون است که همه چیز را از قبل با استخدام یک زوج خدمتکار در خانهای ویلایی مهیا کرده است. در واقع ۱۰ غریبه با رازهای شخصی خود زیر سقف این خانه گرد هم میآیند و سر میز اولین شام مشترک؛ به واسطه پیام پخش شده از گرامافون به قتل متهم میشوند!
این شروع ماجرایی پرکشش، تودرتو و شناور بین گذشته و حال، ذهنیت و عینیت است که با تکیه بر روایتی هوشمندانه و تعلیقهای شدتگیرنده پیش میرود. همه اینها درحالیست که این معمای جنایی طبق شعر کودکانه و تمثیلی (۱۰ سرباز کوچولو) که روی دیوار اتاق همه مهمانان ثبت شده، پیش میرود و در واقع نقشه قتل به نوعی از پیش تعیین شده است.
اما این هشدار و پیش آگاهی در کنار روند ناپدید شدن یک به یک مجسمههای سنگی روی میز نهارخوری؛ بعد از هر قتل، نمیتواند خدشهای در ادامه مسیر ایجاد کند و نوعی نگاه تقدیری این ۱۰ نفر را به سوی سرنوشتی محتوم هدایت میکند.
این نگاه بیش از هر چیز به واسطه نماهای لانگ شات متعددی که فیلمنامهنویس و کارگردان از جزیره دورافتاده و خانه تکافتاده در میان آبهای خروشان و زیر آسمان گرفته و ابری به تصویر کشیدهاند، برجسته شده و به نوعی تقدیر محتوم کاراکترها را در راستای اعمالشان مورد توجه قرار میدهد.
میرا الیزابت کلیثورن (میو درمودی)؛ یک معلم سرخانه است که فیلم با حضور او و قبول دعوت برای حضور به عنوان منشی و سفر به جزیره آغاز میشود. این انتخاب تا پایان مخاطب را با شک نزدیک به یقین پیش میبرد که این زن جوان؛ راویِ بیگناه و تنها بازمانده و نجات یافته از این قتل های سریالی خواهد بود.
لارنس جان وارگریو (چارلز دنس)؛ قاضی بازنشسته، جان گوردون مک آرتور (سام نیل)؛ ژنرال کهنه کار ارتش، ویلیام هنری بلور (برن گورمن)؛ گروهبان کارآگاه، ادوارد جرج آرمسترانگ (توبی استیونز)؛ پزشک جراح، فیلیپ لامبارد (ایدن ترنر)؛ شکارچی الماس، آنتونی جیمز مارستون (داگلاس بوس)؛ جوان سر به هوا، امیلی کارولاین برنت (میراندا ریچاردسون)؛ زن اشرافی خشکه مذهب و نهایتاً زوج پیشخدمت/ آشپز؛ توماس راجرز (نوآ تیلور) و اثل راجرز (آنا مکس ول مارتین)، میهمانان این خانه هستند که در بدو ورود هر یک به قتلی متهم میشوند.
در ابتدای سریال شیوه دعوت، پذیرش و سفر این شخصیتها به شکلی متقاطع ترسیم شده و روایت با ایجاز تا ورود آنها به جزیره پیش میرود. همچنین نماهایی پراکنده از اتفاقاتی به ظاهر مبهم نیز در لابلای این روند گنجانده شده که قرار است همچون قطعات پازل در مسیر رسیدن به فینال به تدریج رمزگشایی شوند.
ایجاز اشاره شده بعد از طرح همگانی اتهام نیز در شکل روایت به ظرافت لحاظ شده و در روندی حساب شده قرار است پازل شخصیتی اولیه هر یک از کاراکترها با تکیه بر فلاش بکهای ذهنی و تضاد آن با ادعای بیگناهیشان، تکمیل و در نهایت شاهد قوام شخصیت پردازی در فاصله بین انکار تا اعتراف و افشای حقیقت باشیم.
به این ترتیب با پازلهایی چندگانه و متقاطع از کاراکترها مواجه هستیم که در مسیر حذف تدریجی، به ثبت حقیقت و چهره بدون ماسک آنها منجر میشود. همان ماسک مشترکی که همه کاراکترها جز شکارچی الماس بر چهره میزنند؛ ماسک انکار.
لامباردِ جوان تنها کاراکتری است که همان ابتدا صادقانه اتهام قتل ۲۱ آفریقایی قبیلهای را به طمع الماس میپذیرد و به تدریج از پذیرش مواجهه با عقوبت گناهی که مرتکب شده، پرده برمیدارد که میتواند در تعدیل چهره سیاه او (علیرغم جذابیت ظاهری) کمک کند. همچنانکه نویسنده نیز او را به عنوان یکی از دو سرباز پایانی نگه میدارد و به نظر میآید نوعی نگاه تطهیرگرانه به لامبارد دارد.
نکته تأملبرانگیز این نقشه قتل، روند حساب شدهای است که فیلمنامهنویس و کارگردان برای تغییر و تحول تدریجی کاراکترهای گناهکار طی زمانی کوتاه طراحی کردهاند تا آنها را به باور پذیرش برساند؛ علیرغم دلایلی که برای توجیه عمل خود بر زبان میآورند. روندی که از کوچکترین اکتها تا ظریفترین دیالوگها را دربرگرفته و آنها را مهیای اعتراف میکند.
نقطه پذیرش همان موقعیتی است که هر یک از کاراکترها در ذهن خود یا مقابل دیگری، دست از انکار برداشته و ماهیت اصلی عمل قتل را ورای دیدگاههای اخلاقی و … میپذیرند. در همان نقطه فروپاشی درونی و بیرونی است که فیلمنامهنویس، کارگردان، نویسنده و البته طراح این نقشه پیچیده در داستان، آنها را سزاوار تطهیر با مرگی تقدیری میبینند و ۹ کاراکتر را ناخواسته و نفر آخر را خودخواسته به آن هدایت میکنند.
زیرمتن تأملبرانگیز درام، دیدگاه طراح این نقشه در اجرای عدالت؛ به زعم خود برای حظّ مواجهه با گناهکار (قاتل) و برقراری عدالت است. دیدگاهی که در نهایت با طراحی حذف خود توسط قاتلی که وجود ندارد، می تواند استعارهای از نویسنده رمان و باور و اعتقاد او به این زیرمتن باشد.
سریال هرچه به پایان نزدیکتر شده و تعداد کاراکترها کمتر میشود، بیشتر سویههای آخرالزمانی موقعیت را به واسطه پذیرش و اعتراف، آشکار کرده و آنها را در معرض مرگی قرار میدهد که میتواند به آرامش پس از اعتراف تعبیر شود.
نمونه برجسته آنهم کاراکتر ژنرال مک آرتور است که پذیرفته؛ قرار نیست از این جزیره و این موقعیت رهایی یابند و خطای خود را میپذیرد. پس از آن است که مجسمهاش ناپدید میشود و … این روند تردیدافکنی در دل خطاکار به اشکال مختلف در مورد مارستون، راجرزها، برنت، آرمسترانگ، بلور و … نیز صدق میکند.
یکی دیگر از نشانههای نگاه آخرالزمانی موقعیت دراماتیک محوری را میتوان در سکانس تمثیلی (جشنِ آخر) مورد توجه قرار دارد که چهار کاراکتر؛ آرمسترانگ، بلور، لامبارد و میرا برای فرار از ترس به الکل و کوکائین پناه میبرند.
در هرج و مرج تصویری که به واسطه تلفیق موسیقی و اسلوموشن حرکات آنها ترسیم شده، میتوان جنونی را که زیر پوست این آدمهای در آستانه مرگ موج میزند و دست و پا زدنهای ناگزیرشان را به خوبی حس کرد.
همچنانکه اعوجاج تصاویر تکثیرشده آنها در موقعیتی که انگار نمیدانند موجودیت عینی دارند یا ذهنی، در کابوس به سر میبرند یا واقعیت، برجستهتر میشود. حتی در اوج کشمکشها یکی از کاراکترها این پرسش را با صدای بلند تکرار میکند و پاسخ میخواهد!
آنچه نقطه پایان را بر پرونده این قتلهای تودرتو در فینال میگذارد، نه لزوماً پیدا شدن قاتل و افشای نقشه قتل بلکه ترسیم جهانی است همچون همان جزیره دورافتاده با قاتلی نامرئی که در یک دور باطل باقی میماند. جهانی قابل ارجاع به هر جغرافیا و زمان که مفهوم عدالت و اخلاق در آن به چالش کشیده شده و قاتل و مقتول یکی و … سرنخ در دستانی است ناپیدا…