مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
چه فرحبخش است بر تابی سوار شوی و خودت را مدام بالا و بالاتر بکشی/ببری؛ دستهایت را بالا بگیری و پاها را تکان دهی و در خودت انرژی وسیعی تولید کنی تا تاب تو را از زمین بکند و بالا ببرد تا آسمان. و اگر آدمی باشی که پیش از آن به طرزی مشکوک و کودکانه از تاب دادن و تاب خوردن خود ترسیده باشی، رسیدن به این تجربه تازه، به حتم که لذتی توصیف ناشدنی دارد؛ لذتی که از پسِ ترسی میآید، لذتی دوچندان است. و این لذت دوچندان، خود محصول و میوهی جستجو ست. جستجوگر فقط یاینده نیست که بهرهگیرنده از لذت نیز هست. فوقالعاده بلند و بینهایت نزدیک، عنوانی طولانی است برای یک فیلم، اما دربرگیرنده مفهومی است که در دل این فیلم جا دارد. انگار که اسم فیلم دارد فریاد میزند وقتی دنبال چیزی هستی، شاید در نگاه نخست خیلی بالا و بلند به نظر برسد، اما نگاه عمیقتر و جستجوگر، آن را به تو نزدیک میکند. نه نزدیکتر که بینهایت نزدیک. پس فقط باید حرکت کرد و البته انگیزه نیر باید داشت.
کوشش برای چکیده کردن فیلم «فوقالعاده بلند و بینهایت نزدیک» کار سختی است. البته سخت نیست و در واقع نشدنی است چرا که این درام شخصیتپرداز و لحظهمحور، به فشرده شدن تن نمیدهد.علتش اصلیاش هم این است که خط روایی اثر آنچنان اهمیت ندارد بلکه لحظه لحظهای که اسکار شل در مواجهه با موقعیتها و با برخورد با آدمها از سر میگذراند، واجد ارزشهای زیبایی شناختی و روایتی است. فیلمنامهنویس و پیشتر از او نویسنده رمان، داستان را از خلال مفاهیم پیش میبرند و قصد اصلی این بوده که ما و اسکار به حقایق دست پیدا کنیم به جای آن که روی فراز و نشیبهای داستانی قرار بگیریم.
معذالک افشرهی اتفاقات «فوقالعاده بلند و بینهایت نزدیک» اینطور میشود که نوجوانی به نام اسکار و با نام خانوادگیِ شل و همچنین شریک در مغازه جواهر فروشی پدرش توماس، پس از مرگ پدرش که به خاطر سقوط ساختمان تجارت جهانی صورت میگیرد، به یک کلید دست پیدا میکند و حالا ویرش میگیرد که بفهمد قرار است آن کلید چه قفلی را باز کند. گمان او این است که آن کلید نه فقط یک کلید که درسی است که پدر برای او بجا گذاشته است. درسهایی اینچنین بین پدر و پسر مرسوم بوده و حالا اسکار آن کلید را آخرین درسی میپندارد که قرار بوده از طریق پدر به او داده شود تا سبب گشایش و پیش رفتنی، در پسر شود. اسکار و پدرش رابطهای خاص و دانشی با هم دارند. اسکار آنطور که خودش را به سرایدار خانهشان معرفی میکند، پسری است که بیشتر از سنش میفهمد و با مفاهیم و فکتها آشناست و آنها را درک می کند. او در زمینه کسب دانش، روحی پروار و روانی مشتاق دارد و پدر نیز همیشه پشتیبان و مشوق اوست. اصلا پدر است که پسر را به سمت فراگیریها سوق میدهد. اوست که همواره برای اسکار ماموریت های اکتشافی جور میکند تا او را هر چه بیشتر به دامن فهمِ مفاهیم دانش بنیان بیندازد. با این حال تا زمانی که زنده است نمیتواند شعله شجاعت را در پسرش روشن کند. گیرم که در دادن روحیه جستجوگری در پسرش موفق است، اما در این که بتواند او را روی تاب کوچک سوار کند تا اسکار کیفِ تاب خوردن را تجربه کند، ناتوان است چرا که اسکار به شکلی افراطی ترسو است و به شکلی غلو شده همه چیز و همه جا را ناامن تلقی میکند. او بیش از اندازه محتاط است و این مساله نمیگذارد او فیزیکِ برخی از موقعیتها را از سر بگذارد. مثالها را میشود ردیف کرد: سفر در مترو ناامن است، نشستن روی تاب ناامن است، قدم زدن روی یک پل چوبی ناامن است، حتی سکوت ناامن است. اگر او همواره یک دایره زنگی با خود همراه میکند و صدایش را در میآورد برای این است که سکوت را رعبآور میداند. با این حال فقدان پدر و پیدا کردن کلید آنقدر به او انگیزه میدهد که به راههایی پا بگذارد که تا به حال آنها را نپیموده است. گیرم که آن راهها ناهموار و پر از کلوخ باشند، اما اسکار آن قدر زرنگ و باهوش هست که پیرمردی را با خود همراه کند تا از ترسِ این سفرها کاسته شود.
همیشه نخست قفلی هست و باید برای آن کلیدی پیدا شود تا قفل باز شود. اما اینبار برعکس شده؛ نخست کلیدی پیدا شده که باید برای آن دنبال قفلی بود. بین اسکار و پدرش همواره بازیهایی برقرار بوده که یکی از آنها بازی سرنخ دادن است. برای اسکار، کلید حکم سرنخی است که پدرش به او داده تا اسکار معمایی را حل کند. سرنخ بعدی در جمله یک روزنامه است که پدر دور آن خط کشیده: «دست از جستوجو برندار».از آنجایی که اسکار آدمی سمج است و اگر مسالهای حل نشده داشته باشد، سلسله اعصابش بهم میریزد، چارهای جز جستجو ندارد. در این راه، کلیدساز یک اسمِ خانوادگی به او میدهد؛ یک سرنخ. اسکار وارد الگوریتم همیشگیاش شده و پیدا میکند که برای یافتن آدمی به نام بلک باید دنبال ۴۷۲ نفر باشد. بعد پیدا میکند این ۴۷۲ نفر در ۲۱۶ آدرس مستقر هستند و اگر بخواهد با هر کدام از آنها گفتوگویی کوتاه بکند، سه سال طول میکشد. این محاسبهای است که یک پسر منطقی با ذهنی ریاضیوار انجام میدهد و نمیداند که آخرِ این سفر، برملا شدن رازی بزرگ نیست بلکه دریافت شجاعت است. اسکار باکی ندارد که جستجوی آدمهایش سه سال طول بکشد. مهم افشای رازی است که پدرش برای او باقی گذاشته. و کنایه این سفر در آن است که اصلا این پدر نبوده که رازی داشته، بلکه داستان اصلی مال آدمی دیگر است که خیلی اتفاقی وارد داستان این پدر و پسر شده است. خوشبختی بزرگ اسکار در این است که او بخت آن را پیدا میکند تا با ۴۷۲ نفر حرف بزند و داستانهای زندگیشان را بشنود. و مگر چیزی لذتبخشتر از شنیدن داستان وجود دارد؟ آدمی که این همه داستان بلد شده، بیشک آدمی رستگار است. دانستن این همه داستان خود یک گنج است. فیلم «فوقالعاده بلند و بینهایت نزدیک» علیرغم ساختمان مدرنش، همان مفهومی را دنبال میکند که در داستانهای کلاسیک و پندآموز شنیدهایم. همان داستانی که پدری به پسرش میگوید زمینی را شخم بزند تا طلا و جواهری را در آن پیدا کند. پسر زمین را شخم میزند و چیزی پیدا نمیکند. اما در مییابد گنج اصلی همین زمینِ شخم زده است؛ زمینی آماده کاشت و ریختن بذر بر آن و پیدا کردن سرمایهای بزرگ در روزهای آینده. این گنج برای اسکار، دست یافتن به شجاعت و آن همه داستان است.