مجله نماوا، ندا قوسی
ژانر پلیسی-کاراگاهی از آن تمهایی است که از پیشترها طرفداران زیادی داشت و در دوران اخیر نیز توجه بسیاری را به خود جلب کرده به خصوص وقتی مفاهیم روانشناسی و تحلیل روانکاوانه کنار این گونه قرار میگیرد چنان فضای توجهبرانگیز و معطوفکنندهای را ایجاد میکند که مخاطب را به درستی ملازم و پابهپای خود میکند؛ حال اگر این هر دو به جای فیلم و سینما در اثری سریالی قرار بگیرد حتی پُرپسندتر و مطلوب اکثریت میشود چرا که در دنیای پردغدغهی امروز مکان و مقامی را در ذهن مخاطب پیدا میکند تا برای دقایقی هم که شده، هر از چند گاهی، ازپیچیدگیها و مشکلات روزمره دور -و یا رها- شود.
مینی سری تلوزیونی «میر از ایستتاون» Mare of Easttown که یک مجموعهی هفت قسمتی است و بهسفارش HBO ساخته شده، هم در زمرهی مجموعههای جنایی-پلیسی قرار میگیرد و هم فضای درک و تحلیل روانی کاراکترها بر اساس شرایط و خانواده و اجتماعشان را به تماشاگر میدهد؛ اما مهمتر از این دو تمِ اساسیِ گفته شده در آن امر دیگری نیز وجود دارد که بیننده را جلب و جذب خود میکند و آن جنبهی خانوادگی مجموعه و شباهت بسیار زیاد کاراکترها به شخصیتهایی آشنا در زندگی معمولیِ روزمره است.
داستان این مینیسریالِ درامِ پلیسی-جنایی در شهر ایستتاون، حومهی فیلادلفیا میگذرد؛ کارآگاهی به نام میر شیحان (کیت وینسلت) مسئول رسیدگی به پروندهی قتل یک مادر نوجوان به نام اِرین مکمنمان میشود و در جریان تحقیقات و بررسیها پرده از حقایق عجیبی از جزئیات زندگی خودِ میر و مقتول و برخی مردم شهر برداشته میشود.
مِیر از دید اهالی زنی سختکوش و قابلاعتماد است اما به دلیل ناکامیاش در پروندهی دختر نوجوانی که بیش از یک سال از گم شدنش میگذرد بسیاری از او ناامید شدهاند و از طرف دیگر مشکلات درون خانوادگی خودِ میر، خودکشی پسرش، طلاقش و مجادلهها و مشاجراتش با عروسش که پیشتر اعتیاد داشته بر سر حضانت نوهی خردسالش و تفاوتهای دیدگاهی با دخترش و مشکلات قدیمی با مادرش پیچیدگیهایی را برای او ایجاد کرده است.
ایستتاون، معادل یک کاراکتر
منطقه و شهری که داستان در آن میگذرد اهمیت ویژهای دارد و گویی در کنار مِیر ایفاگر نقشی اصلی است تا جاییکه که در جوار اسم کاراکتر مهم در نام مجموعه، اسم منطقه نیز آمده است: «میر از ایستتاون».
داستان سریال در شهری ابری، مهآلود، محزون و تاحدودی دورافتاده میگذرد که اتفاقاً این ویژگیها در پیشبرد قصه به خصوص در تصویری که از نقطهی اوج و لحظهی بحران میسازد، موثراند همينطور انتخاب محل روایت با این خصوصیات میتواند به نوعی تصویرگر ملال زندگیِ انسانهایی باشد که هر چند در ینگه دنیا ولی بههرحال در چارچوبی از پیش تعیین شده و محدود گرفتار آمدهاند.
موقعیتی برای قضاوت
با توصیفات فوق میتوان دریافت که این مجموعه ویژگیهای همیشگی و اغفالکنندهی آثار پرطمطراق هالیوودی را -خوشبختانه- ندارد و اتفاقاً سرراست و کمادا پیامهایی را در آن ادراک میکنیم که اصولاً انسانیاند و بسیار قابلتامل.
سریال اپیزود به اپیزود درست از همان قسمت اول ما را هیجانزده و غافلگیر میکند؛ مثلاً وقتی میفهمیم مِیر که تازه در سالهای پایانیِ جوانیاش است مادربزرگ هم هست یا از ادراک تکتک روابط آدمها، به گونهای متعجب و حتی گاهی شوکه میشویم؛ همینطور نحوهی روایت به گونهای است که خودبهخود و ناخواسته باعث میشود هر بار وارد قضاوت کردن در مورد شخصیتهای متفاوت درون ماجرا شویم و تقریباً در پایان هر قسمت یکی را در ذهنمان به عنوان قاتلِ ارینِ نوجوانِ نومادر بپنداریم و باز در قسمت بعد متوجه اشتباه در پیشداوری خود شویم؛ این پیشداوریها در جریان مجموعه ادامه پیدا میکنند تا در انتها با آن پایانبندی به شدت غافلگیرکننده و غیرقابلپیشبینی با وجود اینکه دست اکثر شخصیتها برایمان رو شده ولیکن ما نیزمتوجه میشویم که در طول حکایت، خودمان هم چهقدر اشتباه کردهایم و تا چه حد آدمهای درون تصویر را پیش از موعد قضاوت کردهایم و این درواقع دستمان را مقابل خودمان هم رو میکند که بیگمان این کمانصافی و حکم صادر کردنِ پیش از موعد را احتمالاً در مورد آدمهای اطرافمان و کاراکترهایی غیر از مجموعه نیز داشتهایم و داریم!
ایامِ سخت میر
بیگمان در این مجموعه ما شاهد یکی از بدترین و بحرانیترین ادوار زندگی کاراکتر اصلی هستیم. مشکلات بیرونی و درونی که انعکاس آنها را در صورتِ ساده و بیآرایش -نه پر از گریم و شلوغ- و حتی سادگیِ پوشش و فیزیک او -که اضافه وزن دارد به عنوان فردی معمولی، نه هنرپیشهای که مانکنوار در سکانسها بخرامد- میبینیم ودردهایی را که مثل پیچک به روح و روان میرِ اهل ایستتاون تنیده شده را احساس میکنیم.
شاید ما که مُشرف به لهجههای آن سرزمین نیستیم ندانیم و آشنا نباشیم ولیکن لهجهی خاص منطقه که در قسمت توضیحات پایانی و پسپردهها، نیز بدان اشاره میشود امری است که مسلماً اهمیت داشته و تاثیر بهسزایی در ارزشگذاری بر این کار نهاده و در جذب جایزههای مختلف برای این مجموعه نقش داشته. (مثل جایزهی امی و همینطور گلدن گلاب برای بهترین بازیگر نقش اول زن سریال درام برای شخص کیت وینسلت و جایزهی امی برای بهترین بازیگران نقش مکمل مرد و زن در سریال درام برای ایوان پیترز در نقش کاراگاه کالین زیبل و جولیان نیکلسون در نقش لوری.)
بخشیدن خود
مِیر کاراکتری است که بنا به شرایط و شخصیتی که دارد فردی بیش از حد مسئولیتپذیر است و انگار تمام این وظایف و مسئولیتهای محولشده به او از اجباری حاصل شده که از ابتدا برایش ایجاد شده بوده، مسئولیتها در مقابل پدری -تقریباً- غایب، در جوار مادری جوان، خشمگین از انتخاب و از همسر و غالباً بیفکر، همینطور مسئولیت مادر شدن خودش در سن بسیار کم وقتی در اوایل جوانی صاحب دو فرزند شده در کنار همسری کمتاثیر و اصلاً و اساساً مسئولیتهای فراوانش به خاطر شغل حساسی که دارد و همینطور شناخت و انتظار زیادی که مردم شهر در زمینههای گوناگون -مربوط و نامربوط- از او دارند.
در اواخر سریال دیالوگی بین مِیر و مادرش شکل میگیرد که به گونهای تایید کنندهی این ماجراست که این خانم کاراگاه چهقدر به خودش سخت میگیرد و تا چه حد مشکل میتواند خودش را ببخشد:
مِیر -رو به مادرش که دارد چسب زخم روی زانوی نوهاش، دورو را درست میکند-: باورم نمیشه!
مادر: چی رو؟
-اگه تو بچگی میگفتم چسب زخمم رو درست کن میگفتی خفه شو، برو خودت درست کن.
-پس تو جلسات مشاورهت پشت مادر بدبختت غیبت میکنی.
-اشکالی داره غیبت کنم؟
-نه، اصلاً.
-خوب من یه مادر خیلی عصبی بودم. چون پدرت… اون آدمی نبود که فکر میکردم. هیچ کاری هم از دستم برنمیاومد، برای همین هم خشمم رو روی تو خالی میکردم. معذرت میخوام مِیر.
-باشه میبخشمت.
-خوبه… چون من محاله بتونم خودم رو ببخشم… اما من از صمیم قلب برات آرزو میکنم بتونی خودت رو ببخشی.
…
و گویا مسیر روشن زندگی مِیرِ میانسال از همین بخشش خویشتن آغاز میشود.
اما بالاخره در این مجموعه نیز مثل بسیاری دیگر از داستانها و حکایتهای پلیسی و معماییِ سینما و تلویزیون قاتل پیدا و دستگیر میشود، قاتلی که هیچ شباهت و نزدیکی با ذهنیت و گمانهزنیهای پلیس یا حتی ما تماشاگران ندارد.
در پایان این مطلب، بد نیست به دیالوگی که بین مِیر و گلن کارول، یکی از همشهریها که همسرش را به تازگی از دست داده، اشارهای شود؛ چرا که انگار در این گفتوگو عصارهی معنایی سریال را میتوان فهمید و دریافت:
گلن کارول: تو هم تازه پسرت رو از دست دادی؟
مِیر: بله…
-داغ عزیز سرد میشه؟
-نه… اما بعد از یه مدت یاد میگیری با این حقیقت تلخ زندگی کنی… برای خودت خوراکی و مواد غذایی میخری، قبض برق رو پرداخت میکنی، ملافهها رو عوض میکنی… بالاخره یه جوری با این موضوع کنار میای…
میتوان اینطور برداشت کرد: حیات به هر حال با تمام تلخیها، سختیها و مشکلاتش برای همهی بازماندگان ادامه دارد؛ این ما هستیم که باید راهی بیابیم برای تاب آوردن و گذر از تاریکیها و لحظههای مهآلود و صعب زندگی.