مجله نماوا، رضا صائمی
فیلم «خورشید»، قطعاً نقطه عطفی در کارنامه «مجید مجیدی» نیست، اما نقطه بازگشت او به جهان سینمایی و ذهنی خود است که برساخته این زیست جهان دراماتیک، فیلمهایی مثل «بچههای آسمان» و « رنگ خدا» است که او تبحر و تجربه بیشتری در آن دارد.
از اینرو میتوان «خورشید» را «طلوع دوباره» مجید مجیدی در روایت دنیای خودش در سینما دانست. دنیایی که زیباییشناسی سیاهی و تباهی را با لحن و روایتی شاعرانه در جهان کودکان فقر و کار، صورتبندی میکند. سینمایی که از دل فقر، به اراده و تلاش پل میزند و از بستر ناامیدی و یأس، جوانههای امید و احساس خوب به آینده میروید.
یک نوع غایت باوری خوشبینانه و مثبتگرا که از پاکی و زلالی و صداقت کودکانه بهره میبرد تا از آن بار و بارویی برای نبرد با تیرگیها و تباهیهای دنیای بزرگترها ایجاد کند.
درست به همین دلیل است که کودکان و نوجوانان فیلمهای مجیدی، قهرمانهای کوچکی هستند که تمرین بزرگی میکنند. این میل به بزرگی را میتوان در اینجا بیش از همه در شخصیت علی با بازی «روح الله زمانی» جستجو کرد که روحیه جستجوگر و ماجراجویانهای دارد که هم به خصلتهای نوجوانیاش برمیگردد، هم به تجربههای زیستهاش به عنوان یک کودک کار و هم به ماهیت درام که ساختاری ماجراجویانه دارد.
او قرار است به زعم خود، گنج و عتیقهای را در زیرزمین مدرسهشان کشف کند. البته این کشف و اکتشاف و مخاطراتی که در آن وجود دارد، مماس با دوران نوجوانی و روانشناختی علی هم بوده که گویی در حال کشف لایههای درونی خویش است. آن هم در زیرزمین مدرسه که میتواند نمادی از نهان نهاد آموزشی باشد.
خوشبختانه مجیدی این بار تلاش کرده با مینیمال بیشتری در سویههای عاطفی و احساسی قصه حرکت کند و اندازه نگه دارد تا در دام سانتیمانتالیسم اخلاقی یا عرفانزدگی نیفتد و قصه خود را در ذیل پارادایمهای جامعهشناختی- روانشناسی، صورتبندی و بازنمایی کند. شاید حضور واقعی کودکان کار که به ویژه در مترو دستفروشی میکردند، به عنوان کاراکترهای فیلم، به باورپذیری آنها و بالطبع همدلی و همذاتپنداری بیشتر مخاطب انجامیده و با اشک و لبخندهای آنها همراه میشوند. بارها در طول فیلم، به موازات با تحولات و تصورات درونی و عاطفی آنها میتوان بغض کرد، اما بغضی که در پس آن جوهره نقد اجتماعی نسبت به وضعیت تراژیک و گاه ابزورد قصه و آدمهایش، کمرنگ یا انکار و فراموش نمیشود و در نهایت «خورشید» به میانجی همین عقلانیت عاطفی میتواند پیام خود را در متن قصه صورتبندی کرده و بر دل و ذهن مخاطب بنشاند.
«خورشید»، کودکان و نوجوانانی را روایت میکند که به جرم فقر و تحقیر و نادیده گرفته شدن، استعدادهای آنها شناسایی و شکوفا نشده و گاهی به انحراف و حاشیه کشیده شده و درواقع به ضد خود بدل می شوند. «خورشید» در واقع، روایتی از نبرد طبقاتی برای عبور از فقر و خاستگاه اجتماعی حقیرانه و رسیدن به ثبات و عزت اجتماعی است که صداقت کودکانه را پای زیادهخواهی بزرگترها قربانی میکند. علی قرار بود عتیقهای برای هاشم خان (علی نصیریان) ببرد، بیخبر از واقعیتی که در آن فاضلاب وجود دارد، اما علی در دل همین فاضلاب و تباهی، به واسطه تجربه سخت جستجوگری که داشته، در کنارش صداقت، جرات و شجاعت را هم آموخته و گویی از غروب این رخداد تلخ و سیاه به طلوع دوباره خویش از لابه لای کثافت و فاضلاب، همت میکند و راهی به روشنایی میجوید.
گویی او در دل این چرکها، چریک شده و حالا میداند که چطور باید گلیمش را از آب بیرون بکشد. ارادهای که البته آن را در فیلم نمیبینیم و بیشتر تجربه درونی علی است. از حیث بیرونی اما علی و دیگر کودکان کار، قربانیان سیستم و نظام اجتماعی معیوب و اجحافگری هستند که مدام آنها را در یک تقلای دائمی برای جهش طبقاتی به آوردگاه پرآشوب اجتماعی میکشاند.
مجیدی در «خورشید» تلاش کرد همان نگاه شاعرانه خود به سوژه را حفظ کرده و در این مسیر از زبان و تکنیکهای فنی زیباییشناسانه بهره بگیرد تا فرم با درونمایه قصه و گفتمانی که بر آن حاکم است، انطباق معنادار پیدا کند. مثلاً استفاده هوشمندانه و زیباییشناسانه از نور و در نسبت با شب و روز یا فضای داخلی و خارجی یا نمایش احساس غم و شادی شخصیت اصلی قصه، دچار قبض و بسط میشود.
مثلا زمانی که علی ناامید یا مایوس است، اغلب او را در فضای تاریک و نمور میبینیم و زمانی که امیدوار و شاد است، در فضای روشن یا زیر نور آفتاب قرار دارد. به نظر میرسد که مجیدی خواسته از مفهوم و عنوان فیلم یعنی «خورشید»، در فرم و محتوای قصه خود و روایت آن استفاده دراماتیک کند.
گرچه فیلم، هم از حیث ریتم و ضرب آهنگ در یک سوم پایانی خود دچار نوسان شده و هم کمی از منطق دراماتیک خود فاصله میگیرد با این حال، حال و هوا و فضاسازی فیلم، به رئالیسم اجتماعی و نئورئالیسم ایتالیایی از یک سو و از طرف دیگر به فضا و موقعیت ادبیات چارلز دیکنزی نزدیک است.
اما ضمن نمایش و حتی نقد نابسامانیها و فلاکت و تباهی، در انتها با درست شدن زنگ مدرسه و به صدا در آمدن آن، انگار فیلمساز بر امید و رهایی و رستگاری تاکید میکند. اینجا مدرسه صرفاً یک نهاد آموزشی یا لوکیشن قصه نیست، بلکه نمادی است که قرار است بر اندیشه فیلمساز درباره کارکرد درست آن که همان تعلیم وآموزش و کشف استعدادهاست، تاکید کند.
تاکید بر این که گنج واقعی در زیرزمین مدرسه که در زیرساختهای نهاد آموزشی و مدرسههایی است که باید کودکان کار را از خیابان و پشت چهار راهها به آنجا و پشت نیکمتهای کلاس منتقل کرد تا بتوان از غروب کودک کار، به طلوع دوباره و دیگر او پلی به رستگاری زد.