مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
مارتین مکدونا، نمایشنامهنویس و فیلمساز بریتانیایی-ایرلندی با فیلم «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» (Three Billboards Outside Ebbing, Missouri)، سومین فیلم بلند سینمایی خود پس از «در بروژ» (۲۰۰۸) و «هفت روانی» (۲۰۱۲)، از دنیای آدمکشها و گانگسترهای لس آنجلسی به شهری کوچک و روستایی در آمریکا نقل مکان کرد تا داستان مادری عزادار را تعریف کند.
میلدرد هیز زنی میانسال است که دختر او هفت ماه قبل به طرز فجیعی مورد تجاوز قرار گرفت و به قتل رسید؛ و اداره پلیس شهر از آنجا که سر نخی برای پی بردن به راز این جنایت پیدا نکرده، عملاً کار چندانی روی پرونده انجام نمیدهد. میلدرد که از این نوع برخورد جان به لب شده است، در جادهای متروک سه بیلبورد را اجاره و با پوسترهایی که روی آنها نصب میکند، از رئیس اداره پلیس شهر میپرسد که چرا تاکنون کسی در پرونده قتل دخترش بازداشت نشده است. میلدرد با این کار، بدون ذرهای احساس شرمندگی، عملاً کل شهر را درگیر یک چالش بزرگ میکند.
مانند بسیاری از کارهای مکدونا در عرضه تئاتر و سینما، «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» با مهارت بین عناصر کمدی و دراماتیک تعادل برقرار میکند و به لطف نقشآفرینیهای ارزشمند فرانسیس مکدورمند در نقش میلدرد و وودی هارلسون و سام راکول – به ترتیب در نقش كلانتر بيل ويلوبي، رئیس پلیس شهر و سركار جیسون دیکسون، یک پلیس خشن و نااهل – خوشترکیبترین اثر نویسنده و کارگردان ۵۱ ساله متولد لندن تا به امروز جلوه میکند.
«سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» که میتوان آن را یک کمدی سیاه نامید، اولین بار در دنیا سپتامبر ۲۰۱۷ در جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمد و برنده جایزه بهترین فیلمنامه شد. فیلم بعداً در جشنواره تورنتو نیز جایزه فیلم برگزیده تماشاگران یا جایزه انتخاب مردم را از آن خود کرد و مکدورمند و راکول برای کار خود در این فیلم تقریباً تمام جوایز مهم فصل جوایز سینمایی آن سال در بخش بهترین بازیگر زن و بهترین بازیگر مرد مکمل شامل اسکار، گلدن گلوب، انجمن بازیگران آمریکا، بفتا و جایزه انتخاب منتقدان را دریافت کردند. مکدونا برای فیلمنامه خود جوایز گلدن گلوب و بفتا را برد و خود فیلم برنده جوایز گلدن گلوب و بفتا بهترین فیلم شد. «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» درمجموع نامزد هفت جایزه اسکار شد و در دنیا حدود ۱۶۰ میلیون دلار فروخت درحالیکه هزینه تولید آن بین ۱۲ تا ۱۵ میلیون دلار بود.
مکدورمند برای بازی در نقش شخصیت بددهن، پرخاشگر و خشنِ میلدرد، نسخهای زنانه از قهرمانان وسترن کلاسیک را طراحی کرد. او میگوید: «به لحاظ فیزیکی، واقعاً جان وین را الگو قرار دادم چون درواقع هیچ نماد فیزیکی زنانه برای میلدرد نداشتم. او بیشتر به سنت مردان اسرارآمیز وسترنهای اسپاگتی رفتار میکند، کسی که از وسط خیابان راه میرود، هفتتیر میکشد و همه را از سر راه برمیدارد، هرچند فکر میکنم این مهم است که تنها سلاح میلدرد، هوش اوست.»
غم و خشم او بهعنوان یک مادر در مرکز نقشآفرینی مکدورمند است و چیزی است که بازیگر ۶۴ ساله که با جوئل کوئن، کارگردان فیلم «فارگو» (که اولین اسکار از سه اسکار بهترین بازیگر زن کارنامه او را به همراه داشت) یک پسرخوانده دارد، عملاً با آن رابطه برقرار میکند.
او میگوید: «بهعنوان یک مادر، شما در لبه فاجعه زندگی میکنید. واقعاً همینطور است. من پسرم را به دنیا نیاوردم، در شش ماهگی او را دیدم، اما از لحظهای که او را در آغوش گرفتم و بو کردم، میدانستم وظیفه من این است که او را زنده نگه دارم؛ و بهعنوان پدر یا مادر، شما همچنین میبینید که نگرانی و اضطراب ناشی از محافظت از کسی که خود را وقف او میکنید که تسلیمش میشوید، چگونه میتواند حادتر شود.»
سه بیلبوردی که میلدرد در جاده منتهی به شهر نصب میکند و پیام تند آن خطاب به رئیس پلیس شهر به مذاق دیکسون، نفر دست راست رئیس پلیس که یک بچهننه نابالغ و نژادپرست است، خوش نمیآید. راکول توضیح میدهد: «جیسون خشم و عصبانیت زیادی در خود دارد، اما هنگام کار روی این شخصیت به داستان پشت سر او فکر کردم و متوجه شدم همه رفتارهای او از ترس ناشی میشود. قبل از “سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری” در فیلم دیگری نقش یک نژادپرست را بازی کردم. با یک طرفدار برتری نژاد سفید صحبت کردم و او گفت چنین نگاهی به این معنا نیست که تو از سیاهپوستان یا رنگینپوستان متنفری، به این معناست که از خودت متنفری؛ و فکر میکنم این واقعاً کلید ماجراست. خیلی از این آدمها تا حد زیادی از خودشان تنفر دارند.»
راکول ۵۲ ساله که در «هفت روانی» مکدونا نیز بازی کرد، ادامه میدهد: «اولین کاری که انجام میدهی این است که بپرسی، “من چه ویژگیهایی دارم که این شخصیت دارد؟” این چیزی است که یک بار از جین هکمن شنیدم. از آنجا کار را شروع میکنی. من یک نژادپرست نیستم، چنین دیدگاهی ندارم، اما تو میتوانی لحظاتی را پیدا کنی. هر کسی میتواند در هر لحظه بزدل یا قهرمان باشد، پس فقط آن قسمت از خودت را پیدا کن.»
هر دو پروژه سینمایی قبلی مکدونا بسیار مردانه بودند، اما این بار او مشتاق بود یک زن را در مرکز داستان خود قرار دهد. او درمورد شخصیت میلدرد توضیح میدهد: «من نقش یک زن قوی را میخواستم، چون دو فیلم قبلیام مردمحور بودند.»
مکدونا میگوید سالها پیش در یک سفر جادهای چیزی مشابه را دید که الهامبخش ایده داستان «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» شد و مهمتر از آن، راهی برای نوشتن نقش یک زن قوی و مصمم که همیشه میخواست بنویسد، فراهم کرد.
او میگوید: «ناگهان هویدا شد؛ ایده مادر یک دختر مقتول که از بیتحرکی نیروی پلیس محلی درمورد حل جنایت چنان خشمگین میشود که سه بیلبورد غضبآلود نصب میکند. همین که ایده به ذهنم رسید، این شخصیت تقریباً خودش را نوشت، چون میشد گفت که او قوی و مصمم، اما پر از غم، رنج و خشم است. ایده فقط این بود که اجازه دهیم این احساسات بهطور کامل در شخصیتی بررسی شود که سازشناپذیر است و هرگز متوقف نمیشود، تقریباً مانند «آروارهها». او تا زمانی که این مشکل را حل نکرده است به راه خود ادامه میدهد.»
مکدونا داستان را با در نظر داشتن فرانسیس مکدورمند نوشت و هرگز بازیگر دیگری را برای نقش میلدرد در ذهن نداشت. او میگوید: «فکر میکنم به خاطر یکپارچگی و توجه او به جزئیات و انسانیت اوست؛ و میلدرد کاملاً یک شخصیت از طبقه کارگر است و هر دوی ما در این پیشینه مشترک هستیم؛ بنابراین بازیگری باید این نقش را ایفاء میکرد که به آن احساس ترحم نداشت یا جلوهای احساساتی نمیداد و به کاریکاتوری از یک نوع فرشته انتقامجوی دیوانه و قوی تبدیل نمیکرد.»
کارگردان ادامه میدهد: «او باید طوری ترسیم میشد که یک مادر واقعی و یک زن واقعی باشد که تازه از مرز گذشته است و دیگر قرار نیست آن را تحمل کند. نمیتوانم هیچ بازیگر دیگری را در ایالات متحده تصور کنم که همه این ویژگیها را داشته باشد و مهارت کمدی هم داشته باشد؛ کسی که قرار نیست این شخصیت را بیشتر برای خنده بازی کند و طنز کار را خنک و بیروح کند. فرانسیس احتمالاً واقعیترین بازیگر زن این روزهاست و هیچکس نیست که حتی بعد از او دوم باشد.»
درحالیکه خشم میلدرد در مرکز فیلم قرار دارد، مکدونا کاملاً معتقد است که فیلم چیزی فراتر از آن است. او میگوید: «این یک فیلم عصبانی است، اما چیزهای دیگری نیز دارد و فکر میکنم این بخشی از دلیل خوب پیش رفتن فیلم است. فیلم درباره خشم داستان خود و آنچه در جهان در ابعاد گستردهتر میگذرد، صادق است، اما امیدبخش هم هست. در عین حال فکر میکنم شخصیت فرانسیس کسی است که قبلاً واقعاً او را ندیدهایم. او نهفقط قوی، بلکه بهشدت بحثانگیز است. جدید بودن این شخصیت باعث خوشحالی است.»
منبع: یورکشایر پست