مجله نماوا، زهرا مشتاق
نمیدانم چرا این جهان، جلوتر از همه است. فکر کن! از پلیس هم جلوتر است. با دهانی که به زور باز میشود. با دهانی که با انبر باید از توی آن چیزی بیرون بکشی. یک مرد عملگرا که جلال از چشمش هم بیشتر به او اعتماد دارد. آنقدر که یک جا جلوی همه در میآید که جهان پادوی من نیست. جهان رفیقم است. برای همین است که جلال با آن همه ابهت و برو بیا، همه چیز را به جهان سپرده. چون فقط جهان است که میتواند پلیس باهوشی مثل هومن سیدی را قال بگذارد و زودتر از همه برسد به ماجرا! گرچه خب پیمان و زنش و جهان خیلی وقتها حرص آدم را در میآورند که میمیرید اگر برای پلیس توضیح بدهید. ضرر اصلی را خودشان کردند. چند تا آدم بیگناهی که هی پنهان کاری الکی کردند و رد و ربط تماسها و تهدیدها و نشانههای آشکار و قایمکی را به پلیسها لو ندادند و هی بیشتر در مظان اتهام قرار گرفتند و مخاطب فکر میکند خب حقشان است. بگذار صدتا بلا بیشتر سرشان بیاید. شاید گوشه هلفدونی که بیفتند عقلشان سر جایش بیاید و داستان را از اول اولش، درست و درمان برای پلیس تعریف کنند تا سرنخها به هم وصل بشود و پلیس بیچاره هم بداند چی به چیست!
«سرگیجه» را همین چیزهاست که جذابش میکند. دست مخاطب میرود زیر چانهاش و چشم برنمیدارد، از پلان تا سکانس. از اضطراب به مبل میکوبد و وقتی درست سربزنگاه هر قسمت تمام میشود، دادش به هوا میرود که لعنتی و منتظر میشود تا دوشنبه بعد ساعت بیست که قسمت بعدی بیاید و ببیند خب از آن هفته به بعد، حالا دیگر چه شده؟ کامران پیدا شده؟ چرا با پیمان موش و گربه بازی میکند؟ داستان عکسها چیست؟ چه چیز مهمی را میخواهد برای پیمان بگوید و پیمان که دارد دیوانه میشود چون هنوز نمیداند که آیا در تمام این سالها زنش به او خیانت کرده یا نه؟ و اصلا همین قصه خیانت است که درست بغل گوش پریسا بوده، از سمت صمیمیترین دوستش که مثل خواهرش بوده. و حتی راهنماییش میکرده که چطور رابطهاش را با کامران خوبتر بکند! کدام خواهر؟ زنی که خیانت بکند، دوست نیست، خائن است. زنی که نان و نمکت را بخورد، راست راست تو چشمهایت نگاه بکند و وسط کار و زندگیت پلاس باشد؛ اما پشت سر، معشوقه شوهرت باشد، زن نیست، یک جور فاسق است. گیریم که فاسق درجهبندی داشته باشد. اصلا همین نیست که پریسا را وادار به انتقام میکند؟ همین نیست که دخل شوهرش را با دستهای خودش میآورد؟ حسادت، خشم، حس تحقیر و سالها دروغ پریسا شمس را تبدیل به پریسای تنهایی میکند که با تمام وجود دست به انتقام میزند. فریبا چه؟ کامران؟ هیچ وقت عذرخواهی نمیکنند. کامران که اصلا فرصت پیدا نمیکند و فریبا هم که زنده میماند، مثل یک زن خوب و نجیب، سینه ستبر میکند و در آخرین دیدارشان در بیمارستان، برای پریسا رجز میخواند. آیا این شجاعت فریبا است یا وقاحت زنی که با خیانت به نزدیکترین دوستش، چندین زندگی را به آتش میکشد. شاید برای همین است که شعله خشم و درون سوخته پریسا شمس هنوز سرد نشده و چشم به چشم فریبا میدوزد و میگوید به بچهات خواهم گفت که مادرش که بوده و چه کرده است!
قصهها اغلب، حاصل خطاهای انسانی است. یک خانواده معمولی که قصهای ندارند. قصهها برآیند غلبه خصایص سخیف انسانی است. زیادهخواهی آدمی، آنگاه که سمت تاریک روح، چون خزندهای ترسناک، روح و نور را در مینوردد و سیاهی آدمی را در خود میبلعد. و از چرخ دندههای ناراستی چنان عبور میدهد که جز پلیدی چیز دیگری نمیماند و البته که بسیار زمانهاست که زور بدی بر نیکی میچربد و استفراغی از شر، بویناک و چسبنده، زندگیها را به پرتگاه میکشاند. آدمهای سرگیجه نیز در چنین پرتگاهی درمیغلتند. و هنوز هستند کسانی که به نقش طناب، میخواهند، آنان را که پالوده و سلامت شدهاند، یا بودهاند، نجات دهند.
اگر ایستادگی بر قله بلند خصایص پلید و شیطانی نبود، از آبشار قصهها، کلمات هیچ روایتی را برنمیساختند. و مگر شیطان چیزی ورای این تاریکی هاست؟
قصهای که چون چای مخلوط لاهیجان و احمد، حسابی دم کشیده و چون برنج ایرانی قد کشیده و آغشته به زعفران، مخاطبش را از عطر تصاویر دلهرهآور، انباشته میکند و در آخر میگذارد جان مخاطب مثل گردوی آسیاب شده، آنقدر له شود که حتی بعد از هر تیتراژ هنوز سخت باشد که نفسش را بیرون دهد. چون میشود گفت همه چیز سر جای خودش است. آدمهای بازی درست انتخاب شدهاند. خوب بلدند حرص و همراهی از تماشاگر بگیرند و البته چون بهرنگ توفیقی بلد است درست و حسابی قصه تعریف کند. چون هر دو نویسنده کار، چانه قلمشان حسابی گرم شده و قشنگ قصهشان را تعریف کردند. وگرنه که فیلم پلیسی و معمایی و راز آلود و پرتعلیق که زیاد است. یعنی اصلا در دنیا دیگر قصه گفته شدهای وجود ندارد.
مهم این است که تو قرار است قصهات را از کجا و چطور تعریف کنی که من مخاطب را بیچاره کنی که اسیر شوم و بگویم و بپرسم خب بعدش؟ بعد چه میشود و چه سکانس لعنتی و درخشانی است وقتی در ته ته قصه و باز شدن گرهها و پرسشها و اما و اگرها، پلیس باهوش که یک جورهایی دلش پیش ملودی هم گیر کرده، چادر پر خاک را از روی ماشین قدیمی کنار میزند. سوار میشود و در خیابانهایی روان می شود که از در و دیوارش قصههایی با بوی جنایت و مرگ آویزان است و چه موسیقی شکوهمندی!
تماشای آنلاین سریال «سرگیجه» در نماوا