مجله نماوا، سحر عصرآزاد
فیلم سینمایی زندگی یک درام نغز و روان و الهامبخش از زندگی مردی است که در آستانه پایان، به درکی جدید از زندگی میرسد. فیلمی که به واسطه نوع روایت و جنس کارگردانی به یک بازخوانی کاربردی از کلیشه رایج فیلمهای اینچنینی تبدیل میشود.
الیور هرمانوس نویسنده و کارگردان آفریقایی تبار، اولین فیلم سینمایی خارج از آفریقای جنوبی خود را بر اساس فیلمنامهای از کازوئو ایشی گورو؛ نویسنده ژاپنی- انگلیسی ساخته است. «زندگی» اقتباسی است از اثر تحسین شده آکیرا کوروساوا «زیستن» که آن فیلم هم اقتباس از رمان «مرگ ایوان ایلیچ» به قلم لئو تولستوی نویسنده روسی است.
کنار هم قرار گرفتن این نامهای بزرگ در فیلمی که قرار است فضا و اتمسفر آن به انگلستان سال ۱۹۵۳ میلادی ارجاع دهد، علاوه بر کنجکاوی برانگیزی به مفهوم عبور این درام از سه فیلتر روسی، ژاپنی و انگلیسی و تلاش برای بازیابی مضمون اصیل و نامیرای رمان است که همچنان حرفی از جنس زمان حال دارد.
مفهومی که بیشتر از نام رمان تولستوی «مرگ ایوان ایلیچ»، در عنوان «زیستن» و «زندگی» یافت میشود؛ گم شدن معنای زندگی که به واسطه یک مرگ قریبالوقوع جای خالیاش نمایان میشود. این قهرمان یکتای درام است که در پی یافتن معنا به روش خود پیش میرود و در نهایت به مفهومی جدید از زندگی میرسد که مرگ را در سایه قرار میدهد.
به این ترتیب میتوان مدعی شد رویکرد سازندگان دو فیلم در انتخاب نام، برآمده از نگاهی سرراست و بدون پیچیدگی به روح حاکم بر اثر تولستوی است. مضمونی که در هر زمان، مکان و جغرافیایی میتواند موضوعیت پیدا کند؛ بخصوص زمان حال که زندگی بشر از معنا و مفهوم تهی شده و انسانها بیش از پیش در پیچ و خمهای تاریک پوچی دست و پا میزنند.
در چنین شرایطی است که رجعت به رمان سال ۱۸۸۶ میلادی تولستوی و فیلم سال ۱۹۵۲ کوروساوا، معنایی ویژه به این اقتباس و فراتر از آن به اصالت مفاهیم و پیام درونی اثر میدهد که با گذر سالیان اهمیت خود را حفظ کرده و همچون نسخهای طلایی میتواند کارکرد خود را پیدا کند.
«زندگی» درباره بحران یک کارمند ارشد سالخورده شورای شهر لندن آقای ویلیامز (بیل نای) است که متوجه بیماری لاعلاج و مرگ قریبالوقوع خود میشود و درصدد تغییر روش یا به گفته بهتر نگاه خود به زندگی برمیآید.
فیلم با تصاویری از شهر لندن سال ۱۹۵۳ و زندگی روزمره مردم عادی آغاز میشود که ورود یک کارمند جدید واکلینگ (الکس شارپ) را به شورای شهر در پی دارد و با این تمهید مخاطب همچون یک تازه وارد این شهر، مناسبات و آدمهای جدید را شناسایی میکند.
آنچه در این کشف اهمیت مییابد برجسته شدن شخصیت رئیس یا همان آقای ویلیامز است که ابتدا به واسطه نقل قول همکاران و بعد مواجهه مستقیم با این کاراکتر اهمیت مییابد. مردی منضبط و قانونمند که به نظر میآید در زمان و مکان و بوروکراسی اداری به نوعی فریز شده و نگاه جستجوگر و واکنشهای واکلینگ به او میتواند بدل از مخاطب، این همراهی را همدلانهتر کند.
این همدلی وقتی تعمیق مییابد که به تدریج در روند روایت، مخاطب از دیدگاه انحصاری کاراکتر واکلینگ جدا شده و در حکم دانای کل نظارتی همه جانبه به همه اجزای زندگی و شخصیت آقای ویلیامز پیدا میکند.
اینجاست که با پیوند معرفی تک بعدی اولیه او با لایههای درونی کاراکتر که به تدریج افشا میشود، همذات پنداری مخاطب با این مرد سالخورده بیشتر میشود. مردی که در گفتگو با خانم هریس (ایمی لو وود) از علاقه کودکیاش به جنتلمن شدن میگوید و این جمله تأسف برانگیز که (چی شد اینطوری شد؟)
این پرسشی است که آقای ویلیامز از لحظه دریافت فرصت کوتاهش برای زندگی، در سکوت و سکون به آن میاندیشد. همان لحظهای که در تاریکی اتاق به قاب عکسهای قدیمی چشم دوخته و همراه با هر عکس، فلاشبکهای ذهنی او از گذشته با تمهیدی ظریف به تصویر درمیآیند.
در خوشگذرانیهای ناکام آقای ویلیامز با سوترلند (تام برک) در برایتون، به نظر میآید او از کنکاش گذشته به نوعی خود را خلاص کرده و در تلاش برای کسب تجربههای سرکوب شدهای است که فکر میکند به کارش بیاید یا حداقل از حسرتهایش بکاهد؛ تا مفهومی تازه به زندگی تلف شدهاش بدهد.
عبور از این مراحل در درام به گونهای با دقت و ظرافت طراحی شده تا مسیر رشد و بلوغ ذهنی مردی سالخورده را در واپسین گامهای حیات مادیاش باورپذیر جلوه دهد. در چنین موقعیتی مواجهه با خانم هریس جوان که تمثیلی از معنا و شور و حال گمشده زندگی برای آقای ویلیامز است، او را به این پرسش حیاتی میرساند (چطور مثل تو زندگی کنم؟)
در این مکالمه تعیین کننده است که پیرمرد برای اولین بار پوسته بیرونی خود را میشکافد؛ از کودکی و آرزوهایش و نگرانی از شمایلی میگوید که از خود در ذهن دیگران ساخته؛ آنهم وقتی خوشبینترین کارمندش؛ خانم هریس به او لقب (آقای زامبی) داده است. آقای ویلیامز با خودش چه کرده؟
این سوال درونی به نوعی انعکاس همان پرسش اولیه است (چی شد اینطوری شد؟)
تلنگر الهامبخش زندگی این مرد سالخورده در روند همین گفتوگوی حساب شده با دختر جوان وارد میشود؛ وقتی او خود را با کودکی مقایسه میکند که در معرکه بازی (زندگی) از سوی مادرش فرا خوانده میشود و با اکراه و اجبار بازی (زندگی) را ترک میکند! (میترسم شبیه اون بچهای بشم که بازی نمیکنه؛ نه خوشحاله نه ناراضی، فقط منتظره مامانش صداش کنه!)
در همین لحظات طلایی که با اعجاز بازی بیل نای و میزانسن هوشمندانه کارگردان خلق شده؛ الهام درونی آقای ویلیامز با ظرافت بر پرده نقش میبندد. یک تصویر ذهنی که بدل به نسخه کاربردی او میشود تا به زندگی ساکن و کُند اش سرعت، حرکت و معنایی تازه ببخشد و … سکانس پایانی نقطه سنتز و به بار نشستن کدهای کاشته شده است.
مردی سالخورده که در پارک بازی کودکان که با عبور از هفت خوان بوروکراسی اداری به واسطه پیگیری و حتی التماس شخصی احداث کرده، تاب میخورد و در آستانه مرگ به زندگی سلام میکند.
فیلم به جهت ساختار روایی، بازی زمانی کاربردی را برای مخاطب طراحی کرده که در نیمه دوم، به یک کشف و شهود ظریف بین پسر و کارمندان آقای ویلیامز و مخاطب منجر شود. قطعات پازل کنار هم قرار میگیرند تا آنها دریابند مرد سالخورده از مرگ قریبالوقوع خود خبر داشته است. در این میان مخاطبی که از این راز باخبر بوده هم روند انگیزهمندی این مرد و اثری که بر زندگی اطرافیانش گذاشته را با جزئیات دنبال میکند.
فیلمساز با قرار دادن مخاطب و اطرافیان ویلیامز در موقعیتی مشابه که از ابتدای فیلم پیشبرنده درام و شکل دادن به زیرلایه عمیق آن بوده، در پایان نیز از این قرینهپردازی بهرهای هوشمندانه میبرد.
همانطور که همکاران آقای ویلیامز عهد خود را برای هدفمندی در روند کاری برای ادای دین به او، از یاد میبرند، احتمالاً مخاطب هم این تلنگر الهام بخش برای یافتن معنای زندگی را از یاد خواهد برد. همین نسیان است که اهمیت بازگویی این قصه و آثار الهام بخش این چنینی را در طول زمان حیاتی جلوه میدهد.
به همین دلیل است که میتوان فیلم «زندگی» را به نوعی حرکت نغز و ظریف به سوی زندگی از دل مرگ تعبیر کرد. اثری که از دل مرگ آگاهی، قهرمان و مخاطب خود را به زندگی آگاهی ترغیب میکند.
تماشای آنلاین فیلم زندگی در نماوا