مجله نماوا، سحر عصرآزاد
سریال «زندگی پس از زندگی» خوانشی تازه و کاربردی از سوژه جذابِ (زندگی دوباره) بر بستری از تاریخنگاری انگلستانِ درگیر جنگ جهانی اول و دوم است که مخاطب را در تجربهای غیرتکراری و منحصر به فرد شریک میکند.
این مینی سریال چهار قسمتی محصول سال ۲۰۲۲ با اقتباس از رمان تحسین شده کیت اتکینسون در سال ۲۰۱۳، بر اساس فیلمنامهای از بَش دوران؛ نمایشنامهنویس برجسته با کارگردانی جان کراولی ساخته شده که فیلم اقتباسی «بروکلین» را بر بستر تاریخی دهه پنجاه میلادی در کارنامه دارد.
کراولی این بار نیز همچون «بروکلین» داستان زندگی یک زن را محور درام خود قرار میدهد با این تفاوت که زندگیهای مکرر اورسولا تاد (توماسین مک کنزی)؛ از لحظه تولدش در سال ۱۹۱۰ میلادی با مرگهای مکرر تبدیل به چرخهای محتوم اما غیرتکراری میشود.
فلسفهی قابل تأمل زندگی دوباره یا دور تسلسل حیات؛ که به کرات در فیلمها و سریالهای مختلف مورد بهرهبرداری قرار گرفته، این بار با یک تغییر به ظاهر جزئی اما عمیق و کاربردی، سطح درام سریال را به عرصهای جسورانه و کنجکاویبرانگیز برای بازی با ذهن و اندیشه مخاطب ارتقا داده است.
«چه میشود اگر…» بعد از مرگ و بازگشت به نقطه شروع دوباره زندگی، فرد بدون اشراف به این تکرار تنها با تکیه بر خاطراتی مبهم درصدد انتخاب راهی متفاوت در دور جدید بازی (زندگی) بربیاید؛ صرفنظر از نتیجه (پایان) ای محتوم که انتظارش را میکشد؟
«چه می شود اگر…» همان پرسش طلایی است که در فیلمنامهنویسی کلاسیک از آن به عنوان اهرم پیشبرنده نویسنده برای طراحی رویدادها و موانع بر سر راه قهرمان یاد میشود. تبدیل شدن آن به پرسش درونی درام که حتی به شکل ضمنی اورسولا به آن اشاره میکند، کدی است از کاربردی کردن مباحث تئوریک در زیرلایه فلسفی فیلمنامه و بسط و گسترش آن.
در سریال «زندگی پس از زندگی» جهان درام و زندگیهای چندگانه اورسولا بر پایه این جهانبینی پیش میرود که او به عنوان یک انسان نمونهوار از بدو تولد تا کهنسالی در روندهای خطی متفاوت از زندگی قرار میگیرد که همگی آنها به نقطه پایانی مرگ پیوند میخورد.
همین وجه؛ سویه همه شمولی کاراکتر قهرمان را که میتواند مجموعهای از کاراکترهای مختلف در سنین متفاوت با نوع زندگی و مرگهای متنوع باشد، برجسته میکند. نوزاد/ دختر/ زن/همسر/ مادر/ خواهر/ پیرزنی که تلاش میکند با خاطراتی جسته و گریخته که او را مقابل اطرافیان؛ بهخصوص خانوادهاش عجیب و غریب جلوه میدهد، با زندگی دست و پنجه نرم کند در حالیکه نقشی در آغاز و پایان آن ندارد.
هرچند میتوان این نگاه را رعبآور، تلخ و محتوم دانست؛ که البته هست! و توجه ما را به ماهیت حقیقی زندگی پیش رویمان جلب میکند که چه بسا دوست داریم از یاد ببریم! اما واقعیت این است که درونمایه این درام قرار است یک بار برای همیشه ما را با ترسهایمان مواجه کرده و به زعم خود راهکاری برای مقابله با اضطراب نهفته در روند خطی زندگی به مخاطب بدهد. مخاطبی که هر لحظه خود را در معرض مرگ و نقطه پایان میبیند ولی نمیداند چطور با این حس کنار آمده و زندگی را تا سررسیدن زمانش ادامه بدهد؟!
به همین واسطه است که نویسنده رمان، فیلمنامه نویس و کارگردان، با هوشمندی این روند خطی را با تکیه بر فلسفه (زندگی دوباره) به یک روند دایره ای تغییر شکل دادهاند. روند دایره ای محتوم که این روند خطی را تعدیل کرده و بنا دارد امکانی ویژه به مخاطب برای بازخوانی فلسفه حیات بدهد.
تکرارپذیری چرخه حیات و مرگ در طول سریال با نماد تصویری (ماری که دُم خود را در دهان دارد) و یک دایره بسته را شکل میدهد، بارها موکد شده و در گفتگوی بین اورسولا و روانپزشک؛ دکتر فِلووز (ران کوک) طی چرخههای مختلف زندگیاش از آن یاد میشود.
با گذر از این فرم ساختاری که به مدد صدای جادویی راوی (لسلی منویل) و نریشنی پر رمز و راز، اورسولا را فراتر از یک کاراکتر در زندگیهای مختلف، تبدیل به کاراکترهایی متفاوت در زندگیهای مختلف و به نوعی تکثیر میکند، به لایه درونیتر این اثر موشکافانه میرسیم:
قرار است از ورای این همراهی و زندگیها و مرگهای متوالی، به چه دستاوردی برسیم؟
اینکه سریال توانسته با ظرافت فلسفه و اندیشه درونی پشت شکلگیری آن را دراماتیزه کرده و تبدیل به قصهای سر و شکلدار در اشل روایتی ساختارشکنانه از زندگی یک زن کند، امتیاز بالقوه و منحصر به فردی است که «زندگی پس از زندگی» توانسته از آن بهره برده و به فعلیت مناسب برساند.
فلسفهای که اورسولا را از پسِ مرگ با بند ناف، امواج دریا، بیماری آنفلوآنزا، کتک خوردن، عفونت سقط جنین، خودکشی با سیانور، بمباران، سقوط از ارتفاع و کهولت سن، همچنان در نقطهای میانه زندگیاش به ادامه وامی دارد، چیزی نیست جز عشق به سرنوشت که با عبارت لاتین آمورفاتی از کتاب «حکمت شادان» نیچه از آن یاد میشود.
آنچه پدر؛ هیو تاد (جیمز مک آردل) از اورسولا میخواهد تا علیرغم همه رنجها، آلام و فقدانها در خود نهادینه کند و به زندگی ادامه دهد حتی اگر قرار است فردا در قید حیات نباشد! این چنین است که اورسولا سوار بر قطاری تمثیلی از ایستگاه دور میشود و درحالیکه سرش را از پنجره بیرون آورده به تدریج لبخند روی لبانش ظاهر میشود و به نوعی رهایی آرمانی میرسد.
البته که رسیدن به این کیفیت آرمانی از عشق به سرنوشت، قابلیت تبدیل شدن به شعار و اغراق را حتی در جهانی فانتزیگون از معنا و ذهنیت دارد. به همین دلیل است که خالقان این سریال در تکرار مداوم چرخه حیات اورسولا این هوشمندی را داشتهاند که با روندی سریع و عبور از حوادث تکرارشونده، بر نقاط اوجی که لازمه تغییر در روند قبلی و ذهنیت اورسولا است، تمرکز کنند.
نقاطی تعیینکننده که در روندی آرمانی به کنشی آرمانی ختم میشوند که در آن نه فقط نیاز دراماتیک اورسولا در جهان درام، بلکه نیاز و خواسته جهانیان برای تغییر یک تراژدی تاریخی تأمین میشود.
اینجاست که همچنان تعهد هوشمندانه خالقان سریال به طرح پرسش کاربردی «چه می شود اگر…» در روند قصه و دراماتیزه کردن آن، نه فقط در جهان درون بلکه در جهان بیرون اثر به شکلی همراهی برانگیز خودنمایی میکند.
(چه میشد اگر آن هنگام که آدولف هیتلر گمنام در رستورانی معروف غذا صرف می کرد، به ضرب گلولهای کشته میشد؟) اورسولا این روایت آرمانی را در چرخه خیالی زندگیاش پیش میبرد اما باز هم نقطه پایانی مرگ، انتظار او و عزیزانش را میکشد.
پس چه بسا رجوع به همان فلسفه نیچه؛ آمورفاتی راه حل معقولتری برای مواجهه با روند اجتنابناپذیر حیات تا مرگ در کره خاکی باشد!
خالقان سریال «زندگی پس از زندگی» در یک سکانس معنادار بعد از فقدان تدی (شان دلانی)، دیدگاه کاراکترهای مختلف به حیات را مقابل هم قرار داده و به سادهترین شکل ممکن در یک جمع خانوادگی آن را به چالش میکشند:
عمه ایزی مستقل و جسور (جسیکا براون فایندلِی) زندگی را یک ماجراجویی میپندارد.
مادر خشک و تلخاندیش؛ سیلوی (شان کلیفورد) زندگی را به دو استقامت تشبیه میکند.
و اورسولا؛ قهرمانی تکثیرشده، زندگی را یک دو پرش از مانع تمام عیار میداند.
حال این مخاطب است که باید در آشفته بازار روزگار پرتنش فعلی، نسبت و دیدگاه شخصی خود را با زندگی پیش رو مشخص کند تا قبل از سررسیدن زمانش، سر نرود!