مجله نماوا، علیرضا نراقی
«زمان آرماگدون» ساخته جیمز گری درباره سردرگمی نوجوانی است با استعدادی سرگردان در دوران بلوغ. سردرگمی و آشفتگی از ابهام راه بلند پیش رو، از تمهای اصلی فیلمهای داستان دوران بلوغ(Coming of age story) است، اما معمولاً در دل این نمایش آشفتگی، تغییرات شخصیتی و ورود به دوران تازه، نوعی نگاه نوستالژیک و احساساتگرا در راستای تقدیس کودکی وجود دارد که هم به فیلمهایی از این گونه نوعی شعف و انرژی مصنوع میبخشد و هم حسرتی غمناک برای از دست رفتن عواطف سادهای که در روابط کودکی وجود دارد. اما «زمانه آرماگدون» نه به دنبال نوستالژی است و نه از شخصیت اصلی خود پل گِرَف با بازی استعداد نوظهور بنکس رپتا یک کودک معصوم میسازد که مشغول درد و دردسرهای رسیدن به بلوغ است. جیمز گری بجای این کلیشههای مرسوم ژانر، تلاش کرده که بیشتر از هر چیز وفادارانه و بدون حماسهسازی ساختگی به زندگی خود و قضاوتی که از دوران کودکی و نوجوانی خود دارد بپردازد. برای همین تصویر او واقعگراست و بیش از هر چیز در بازنمایی خود و خانوادهاش صادقانه بیرحم است.
بحران بلوغ و سیاست
پل، نوجوانی است که مدام دچار مشکل میشود. با تصمیمات احمقانه و دردسرآفرین خود و رفتاری سر به هوا و لجبازانه تلاش دارد نارضایتی خود از زندگی را بیان نماید. گری در فیلمش بجای اینکه نگاهی از بیرون به این نارضایتی طبیعی دوران بلوغ بیندازد، از درون تجربیات فردی خود مسئله را بازیابی کرده است. او به کودکی در آستانه نوجوانی به چشم یک انسان و شخصیت کامل و مستقل نگاه کرده است. نارضایتی از خانواده، درک نشدن، بحران تغییرات فردی و فیزیکی، اضطرابهای بالغ شدن و جدیت یافتن زندگی در «زمان آرماگدون» در جریان روان زندگی روزمره شخصیت پرورش و بروز پیدا میکند. به همین علت نیز با یک داستان پر پیچ و خم طرف نیستیم، بلکه نظاره گر زندگی هر روزه یک نوجوانیم. دوربین در سراسر فیلم با پل حرکت میکند تا تجربیات برانگیزاننده و احساسی او را تصویر کند. فیلم از این طریق بافتی از زندگی ایجاد میکند که یک دوران را تصویر میکند.
فیلم در ابتدای دهه ۱۹۸۰ میگذرد و در بافت آن تصویر دقیقی از تغییرات اجتماعی و سیاسی مختلف را میبینیم. تغییرات تکنولوژیک، اهمیت یافتن کامپیوتر، سفر به فضا، ظهور هیپ هاپ و جان گرفتن موسیقی اعتراضی سیاهان، برآمدن نولیبرالیسم با ظهور رونالد ریگان به مثابه رئیس جمهوری که مدعی راه حل برای تمامی مشکلات بود اما به فاصله فقر و غنا و فرهنگ نژادپرستی عمقی نامحسوس داد و… همه بخشهایی جدایی ناپذیر از بلوغ پل و بافت روایی فیلم «زمان آرماگدون» هستند.
پل از یک سو در یک خانواده یهودی زندگی میکند که احساس ضعف و جداافتادگی را به طور تاریخی در درون خود حس میکنند و از سوی دیگر تنها دوست او جانی یک سیاه پوست است که در تبعیض و فقر کامل زندگی میکند. اینها در کنار تصاویر تلویزیون که تغییرات سیاسی در راه را تصویر میکند، نوع مدرسهای که پل به آن فرستاده میشود که رئیس هیئت امنای آن فرد ترامپ پدر دونالد ترامپ است و در آن دخترش ماریان ترامپ با غرور از موفقیتها و ارزش سخت کوش بودن میگوید، نگرانی از بحران انرژی و جنگ که حتی در خانه گرافها نفوذ کرده است، سبب شده که بافت فیلم «زمان آرماگدون» بدون اشاره مستقیم و یا بیانگری سیاسی در داستان، بافتی سیاسی داشته باشد و نشان دهد که چگونه بحرانهای شخصی پل با بحرانهای جمعی و تغییرات بزرگ اجتماعی پیوند خورده است. گری موفق شده سیاست را با این رویکرد خود به درستی به عنوان بخشی از زندگی هر روزه شخصیتهایش نشان دهد. سیاست به عنوان یکی از بازیگران داستان همواره اثرات خود را در تصمیمات و موقعیت افراد در اجتماع به جا میگذارد.
بحران بلوغ و درمان هنر
پل به هنر علاقه دارد و خویی چنان خلاق دارد که ناخودآگاه بر روی کاغذ دستش به سمت کشیدن نقاشی میرود. اما در خانواده او هنر به رسمیت شناخته نمیشود و اگر راه تباهی تلقی نشود، تنها در حد نوعی سرگرمی کنترل شده پذیرفته است. خانواده پل زندگی سختی داشتهاند برای همین آیندهای که بتواند رفاه و امنیت را برای فرزندانشان رقم بزند اولویت آنها در هدایت تحصیلی پسرانشان است. حتی صرف اشاره به هنر، والدین پل را مضطرب و آشفته میکند. اما رؤیای هنرمند شدن پل به واسطه شخصیت مهم دیگر فیلم پر و بال میگیرد و در کنج تنهایی و حسرت باقی نمیماند. پل رابطهای صمیمانه، خواستی و زیبا با پدر بزرگ خود آرون با بازی آنتونی هاپکینز دارد. پدربزرگ مهربان و اخلاقگرایی که هنر دوست است و تلاش میکند پل را هم در راستای قدم گذاشتن در دنیای هنر تشویق کند.
پدربزرگ که پل او را «مرد خوب من» صدا میزند شخصیتی عاطفی و در عین حال داناست که به نوعی مرشد پل محسوب میشود، آرون در واقع مأوایی است که سردرگمی و سرگردانی پر فشار پل آنجا آرام میگیرد. نقطه امیدی که حتی پس از مرگ آرون همچنان در خیال پل ادامه پیدا میکند و به این ترتیب خلاقیت و تخیل میراث پدربزرگ برای نوهاش میشود و جایگاهی برای اینکه او بتواند به سمت دنیای جدید پیش رو حرکت نماید.
با اینکه جیمز گری اساساً به دنبال ایجاد احساس نوستالژی و گذشتهگرایی احساسی نیست اما در فیلمش اشیاء و فضایی که بر زندگی حاکم است اهمیتی ماهوی دارد. او در پی این بوده که واقعیت اتوبیوگرافیک درام را در ساختار بصری و فضاسازی فیلم نیز اعمال کند و در این راستا توانسته اهمیت اشیاء و ابزار زندگی را به خوبی بازنمایی کند. از نکات جالب توجه فیلم نورپردازی و ساختن فضاهای داخلی است که به شکلی جسورانه تیره و تاریک هستند. امری که برای مخاطب امروز که با نور و رنگ بمباران میشود، بعید و دور از انتظار است. اما گری در همکاری با داریوش خنجی مدیر فیلمبرداری توانسته خاصه در ساختن فضای خانه گرفها با منابع نوری غیر مستقیم در عمق میدان تابلوهایی خلق کند که در عین زیبایی با رنگهایی ظریف سرما، غم و احساس جدایی را در کنار لحظات شاد و طنازانه فیلم تصویر نماید. این تمهید هم به بحران انرژی باز میگردد که در فیلم مورد اشاره قرار میگیرد و بخشی از وسواس-های پدر خانواده است و هم کارکردی زیباشناسانه در نمایش سردی و عدم دلبستگی پل به خانه دارد، جایی که او کمتر درک میشود و از آن گریزان است اما در نهایت تنها نقطهای است که میتواند خلاقیت خود را به حرکت درآورد و حضور خیالین پدر بزرگ را حس کند.