مجله نماوا، ایلیا محمدینیا
اگر با پیش فرضی کلیشهای از اینکه شاهد فیلمی با مشخصات فیلمهای رایج هالیوودی هستید از فراوان فیلمهای هالیوودی که فرازوفرودی پررنگ و لعاب در داستان و روایت دارند و سر آخر قهرمان اصلی داستان فیلم به رستگاری خواهد رسید به شما خواهم گفت که دیدن فیلم «سرزمین آوارهها» (سرزمین کوچنشینها) پیشنهاد جذابی برایتان محسوب نمیشود. فیلم داستان آدمهایی است که جبر روزگار آنها را ناخواسته خانه بهدوش کرده است اما بسیاری از آنها درمییابند که چه اندازه زندگی در جهان صنعتی آنها را از آرمانهای طبیعیشان دور ساخته است.
فیلم در لایه بیرونیاش داستان جذابی ندارد که مخاطب را مجاب سازد تا انتها با کاراکتر فرن (با بازی خوب فرانسیس مکدورمند) همراهی کند اما تماشاگر با حوصله فیلم خیلی زود درگیر لایههای پنهان داستان فیلم میشود. جایی که فرن پس از تعطیلی کارخانه قدیمی گچ در امپایر تصمیم به ترک خانه سازمانی میگیرد چرا که دیگر بعد از تعطیلی کارخانه و کوچ کارگران از خانههای سازمانی او متوجه میشود ظرف چند ماه کدپستی شهر از تمام سیستمها حذف شده است. گویی که آدمهای امپایر هویت و حیاتشان را از کار در کارخانه گچ به عنوان نمادی از زندگی صنعتی داشتند و حال با تعطیلی کارخانه آدمها تبدیل به موجوداتی بیهویت و بیارزش و بیمصرف از نگاه جامعه صنعتی شدهاند که دیگر تاریخ مصرفشان تمام شده است. به همین جهت هم هست که تمام نشانههای تمدن امروزی مثل کدپستی و زندگی اجتماعی در شهرکی که به بهانه حیات اقتصادی در حاشیه شهر بنا شده یکییکی از امپایر حذف میشوند.
فرن همانند سایر اهالی شهرک امپایر مجبور به کوچی ناخواسته می شود. اومجبور به ترک خانه سازمانی میشود در نتیجه همانند خانه بهدوشان خانهاش را در ماشین ون رنگ و رو رفتهاش بنا میکند. او در شرکت نوظهور دیگری که از دل چرخه اقتصادی زندگی صنعتی امروز بازاری پررونق دارد (اینجا شرکت معظم آمازون) مشغول به کار میشود با حقوق و مزایایی که رضایت نسبیاش را به دنبال دارد اما آشنایی او با لیندا جهان تازهای را پیش روی فرن باز میکند. لیندا که همانند فرن در ماشین ون خود زندگی میکند از رویای تازهاش میگوید. از باب ولزی میگوید که خانه بهدوشانی چون فرن و لیندا را گرد هم آورده است. با شمایلی همچون پاپانوئل، که گویی در کریسمس میخواهد هدیهای گرانبها به فرن دهد. مهاجرت فرن به دل طبیعت و آشنایی با کسانی چون خودش مثل لیندا، سوانکی، دیو و… نوع نگاه و تلقی او را دچار چالشی جذاب و تازه میکند. او سفری اودیسهوار را در کشورش آمریکا شروع میکند و در مواجهه با آدمها و شرایط تازه زندگیاش رفتهرفته به فطرت و اصل خودش و درک تازهای از مفهوم زندگی میرسد. او که در آغاز سفر سرگشته و حیران بود در پایان سفرش به چنان قطعیتی میرسد که در نیمههای پایانی فیلم تمام تعلقاتی که او را به زندگی در سایه سرمایهداری وصل میکرد (تمام وسایل خانه اش در امپایر) را به دیگران میبخشد درست مثل دیوید، مثل لیندا و مثل سوانکی.
آنچه که فیلم سرزمین آوارهها را با فیلمهای مشابه متفاوت میکند نگاه محترم و غیرکلیشهای است که کارگردان فیلم کلویی ژائو به مقوله خانه بهدوشی و بیسروسامانی دارد؛ نه فرن و نه هیچکدام از آدمهایی که مجبور به خانه بهدوشی شدهاند آدمهایی درمانده و بدبخت تصویر نمیشوند. آنها بهرغم از دست دادن سرمایه و خانه و زندگیشان به درک تازهای از زندگی رسیدهاند. همچون سوانکی که دچار بیماری سختی است اما دست از رویاهایش بر نمیدارد درست مثل لیندا.
همچنان که پیشتر اشاره کردم خط اصلی داستانی فیلم فاقد آن میزان از جذابیت دراماتیک است که مخاطب را مجاب کند که بهراحتی با کاراکتر اصلی آن یعنی فرن تا انتهای فیلم همراهی کاملی داشته باشد. درواقع کاراکتر فرن آنقدر پرداخت نشده که بتواند همراهی همدلانه مخاطب را با خود در پی داشته باشد. در نتیجه کارگردان با تمهیداتی همچون تصاویر چشمنوازی که از طبیعت بکر آمریکا ارائه میدهد در کنار کاراکترهای جذاب فرعی همچون سوانکی و دل بستن به درک، لایههای زیرین روایت از زندگی خانه بهدوشان عصر رویای آمریکایی تلاش میکند این کمبود را کمرنگ سازد که به نظر در این راه توفیق چندانی نمییابد چرا که گاهی داستانهای کوتاه همین کاراکترهای فرعی جذابیتی بیشتر از فرن به لحاظ درام داستان پیدا میکنند.