مجله نماوا، مینو خانی
«فرن» زنی در دوره میانسالی است که هم شوهرش را از دست داده و هم شغلش را؛ بحرانهای اقتصادی آمریکا که از ۲۰۰۸ آغاز شده، منجر به تعطیلی کارخانه امپایر در سال ۲۰۱۱ میشود. فرن، خانه و کاشانه را رها کرده و وسایل مورد نیاز و اشیاء مورد علاقهاش را در یک ون جا میدهد و به دنبال کار در غرب ایالات متحده آمریکا به جاده میزند و در شغلهای فصلی و موقتی (مثل مامور بستهبندی سفارشها برای سایت آمازون، تمیزکردن سرویس بهداشتی در استراحتگاهی در جاده، یا کار در یک رستوران) که پیدا میکند دوستانی شبیه به خود پیدا مییابد؛ دوستانی که زندگی خانه به دوشی را انتخاب یا مجبور به انتخاب شدهاند. و بدینترتیب روایت «سرزمین آوارهها» (که به نظر میرسد بهترین ترجمه Nomadland از میان «سرزمین کوچنشینها» یا «عشایر» به فارسی است؛ چرا که عشیره و کوچنشین بودن سبکی از زندگی در مناطق جغرافیایی خاص برای برخی اقوام است، ولی آواره بودن یعنی به دلایل مختلف خصوصا اقتصادی خانه و کاشانه نداشتن یا آن را از دست دادن است؛ و این همان چیزی است که شخصیت اصلی فیلم و دوستانش به آن دچارند) به کارگردانی کلویی ژائو شکل میگیرد.
قطعا دیدنِ هیچ اثر هنری، بدون در نظر گرفتن زمینۀ ساخت آن و توجه به مولف (خوانش مولفمحور) و یا در نظر گرفتن زمینۀ دیده شدن آن و توجه به برداشت مخاطب (خوانش مخاطبمحور) امکانپذیر نیست، اما مهم این است که هر دو یا هر کدام از این منظرها باعث کشف وجوه تازهای از اثر میشود. «سرزمین آوارهها» که بر اساس داستانی به نام «سرزمین آوارهها: زنده ماندن در آمریکای قرن بیستویکم» نوشته «جسیکا برودر» ساخته شده، یکی از همین آثار هنری است؛ فیلمی که تا الان توانسته هم جایزه بهترین فیلم آخرین دوره جوایز گلدن گلوب را کسب کند و هم سه جایزه مهم بهترین فیلم، بهترین کارگردانی و بهترین بازیگر نقش اول زن را از آخرین دوره جوایز اسکار.
اگر از منظر مولف به آن نگاه کنیم، باید به کلویی ژائوی چینی، نویسنده فیلمنامه و کارگردان فیلم بپردازیم که در ١۵ سالگی راهی انگلستان و بعد آمریکا میشود و با تحصیل در زمینه سینما، تبدیل به سینماگر آمریکایی چینیالاصلی میشود که درباره سرزمین مادری خود میگوید: «چین سرزمین دورغگوهاست» و آمریکا را کشور خود میداند. در این صورت مجبوریم از این منظر به جایزه اسکار و با این پیشفرض واقعی که این جایزه بدون رویکرد سیاسی و حفظ منافع خود/ ایالات متحده آمریکا برگزار میشود به آن نگاه کنیم، پس حتما و حداقل میتوانیم به جمله «تو انتخاب کردی مثل اجداد آمریکاییها خانه به دوش زندگی کنی و این خیلی عالیه» استناد کنیم.
اگر از منظر مخاطب به آن بپردازیم و بخواهیم به آنچه در اثر میگذرد و مخاطب (اینجا نگارنده) دقت کنیم، باید به معنای پنهان اثر یعنی خانه و دلبستگی، رفتن و ترک کردن بپردازیم. «سرزمین آوارهها» با این جمله مهم شروع «آیا خونه فقط یک کلمه است یا چیزیه که درونت حمل میکنی؟» و با این جمله تمام میشود: «تقدیم به آنها که مجبور به عزیمت شدند».
برای همین به نظر میرسد باید نشانههایی برای درک مفهوم دل کندن از عشق و خانه و شهر (حمل خانه در درون)، رهاشدن و رهابودن (حتی بالاجبار) را در فیلم جستوجو کنیم. ژائو برای انتقال این مفاهیم زندگی خانه به دوشی را برای شخصیت اول فیلمش انتخاب کرده که تلخ و گزنده و سخت است، اما با جملههایی که اول فیلم خود میگوید آن را قابل پذیرش از منظر دیگران و قابل تحمل و حتی گزینهای انتخابی برای خود فرد می کند. «فرن» با بازی تحسینبرانگیز فرانسیس مکدورمند، با وجودی که تجربه زندگی مشترک داشته و به خاطر همسرش در ناوادا/ امپایر مانده (یعنی ماندگاری و ثبات را تجربه کرده) و حتی در دوره خانه به دوشی هم دوستان و خانوادهای دارد که از او میخواهند با آنها زندگی کند و حتی دوباره زندگی مشترک را تجربه کند، پاسخ منفی میدهد و ون خود و گذران زندگی در جاده و کنارههای آن را بر ماندگاری و دل بستن به هر آنچه که از منظر خیلیها «زندگی» است، ترجیح میدهد. شاید چون وقتی با سوانکی، دوست خانه به دوشی که به فرن راهها و تکنیکهای زندگی خانه به دوشی را میآموزد، میشنویم: «زندگی خیلی خوبی داشتم، چیزهای قشنگی دیدم… یک خانواده گوزن شمالی در کنار رودخانه… پلیکانهای بزرگ سفید در دریاچه کلرادو. وقتی تغییر مسیر میدادم، صخرهای بود که پرستوها در آن لانه کرده بودند و به همه جهت پرواز می کردند و انعکاسشان در آن افتاده بود، انگار داشتم با پرستوها پرواز میکردم…. زندگیام کامل بود اگر همان موقع میمردم… فقط میخوام چیزهای جدید ببینم». این نگاه سوانکی که از نوههایش هم حرف میزند و یعنی خانواده و دلبستگیهایی دارد، اوج «رهابودگی» از هر چه تعلق دنیایی و حتی عزیزان است و لذتِ بودن را در این رهابودگی و سفر از سرزمینی به سرزمین دیگر میداند.
برای همین است که گرچه فرن وقتی با دوستش، لیندا از وسایلش حرف میزند تا از خاطراتش بگوید و وقتی بشقاب گل نارنجی هدیه خانوادگیاش میشکند، ناراحت میشود و با دقت تکههای شکسته را به هم میچسباند، اما هر چه داستان پیش میرود و تجربه فرن از رهابودن بیشتر میشود، در بیشتر صحنهها، در افق بیکران قاب گرفته میشود و در بیشتر این موارد نیز پشت به دوربین دارد یا با ماشین به سوی ناکجاآبادی دیگر پیش میرود. در واقع، چشم/ نگاه مخاطب به جای چشم شخصیت قرار گرفته و این مخاطب است که به بیکران چشم میدوزد و به سوی ناکجاآباد پیش میرود تا او (مخاطب) نیز احساس کند میتواند تجربه این رهابودگی را داشته باشد؛ هر چند فیلم در سرزمینی ساخته شده که نظام سرمایهداری کاپیتالیستی قدرتنمایی میکند و هر روز مصرفگراتر میشود و هر چند فیلم توسط کارگردانی ساخته شده باشد که از سرزمینی آمده که امروز به یکی از قدرتهای بزرگ و شاید اولین قدرت بزرگ اقتصادی دنیا تبدیل شده است.