مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
«اگر کمونیسم نباشد، من باید چه چیزی را باور کنم؟» لیودمیلا در اواخر فیلم «رفقای عزیز!» (Dear Comrades!) به کارگردانی آندری کونچالوفسکی، مست و آشفته، با لکنت این را میگوید.
این هوادار سرسخت استالین و سرباز پیشین جنگ جهانی دوم، یک مقام حزب کمونیست است که در زادگاهش نووُچرکاسک، شهری در جنوب اتحاد جماهیر شوروی خدمت میکند، اما پس از آن که اعتصاب کارگران یک کارخانه محلی با دخالت نیروهای کا گ ب و ارتش سرخ بهشدت سرکوب میشود، ایدئولوژی بیچون و چرای لیودمیلا ناگهان متزلزل میشود. یک قتل عام واقعی – که در خارج از روسیه چندان شناختهشده نیست – در دوم ژوئن ۱۹۶۲، نووچرکاسک را وحشتزده کرد و جان ۲۶ غیر نظامی غیر مسلح را گرفت (اگرچه برابر با کتاب «مجمعالجزایر گولاگ» الکساندر سولژنیتسین، این تعداد احتمالاً به ۸۰ نفر رسید).

«رفقای عزیز!» که اولین بار در دنیا در سال ۲۰۲۰ در هفتاد و هفتمین جشنواره ونیز روی پرده رفت و جایزه ویژه هیئت داوران بخش مسابقه بینالملل را برد، یک نبش قبر وفادارانه و بسیار ماهرانه از آن فاجعه است – رویدادی که اتحاد جماهیر شوروی تا زمان فروپاشی در اوایل دهه ۱۹۹۰ مخفی نگه داشت.
کونچالوفسکی از سبک فیلمهایی مانند «لکلکها پرواز میکنند» میخائیل کالاتوزوف در ۱۹۵۷ و «نغمه یک سرباز» گریگوری چوخرای در ۱۹۵۹ بهعنوان مرجع خود یاد میکند، ضمن این که فیلم او – با تصاویر سیاه و سفید دیدنی و کادر تقریباً مربعمانند ۳:۴، حاصل کار آندری نیدنوف، مدیر فیلمبرداری – ادای احترامی به شاهکارهای شوروی در آن دوران است، اما تفسیر «رفقای عزیز!» بهعنوان بقایایی از گذشته به معنای نادیده گرفتن راههایی است که فیلم، قتل عام را به زمان حال منتقل میکند.
آنچه فیلم را – با فیلمنامهای نوشته کونچالوفسکی و النا کیسلوا، همکار نویسنده ثابت او – بسیار پرطنین میکند، توانایی نمایش عمق سرکوب درون یک تاریخ طولانی و بیوقفه از خشونت دولتی است و چیزی که آن را بسیار آزاردهنده میکند، انتخاب تمرکز بر لیودمیلا بهعنوان قربانی آن خشونت و همزمان عامل دستگاهی است که به آن خشونت دامن میزند.
لیودمیلا با بازی خیرهکننده یولیا ویسوتسکایا (یکی از معدود بازیگران حرفهای در میان بازیگران عمدتاً غیر حرفهای)، طوری به حزب چنگ زده است که انگار علت وجودی اوست و حالا میبیند که همین حزب در مقابل مردم بیگناه ایستاده است و خود او در این جریان سهم محوری دارد.

سییتکا (یولیا بورووا)، دختر لیودمیلا در جریان سرکوب ناپدید میشود که در نتیجه آن «رفقای عزیز!» به یک مأموریت نجات غمانگیز بدل میشود و ما را در هزارتوی دفاتر حزب، سردخانهها و گورهای دستهجمعی به اینسو و آنسو میبرد، اما فیلم کارگردان کهنهکار روس هرگز حس وطنپرستی شخصیت اصلی خود را به سخره نمیگیرد، ضمن این که قوس شخصیتی لیودمیلا با رد صریح آرمانهایی که قرار بود به آن احترام بگذارد، به اوج نمیرسد. حتی زمانی که او درنهایت به مقیاس خشونت دولتی پی میبرد و اعتقادش به سیاست حزبی خدشهدار میشود، همچنان ایمان خود به شانس رستگاری کشور را حفظ میکند.
او که در پایان پیلهای خالی از زن قدرتمند شروع فیلم است، شجاعت کافی برای گفتن دعای پایانی را به دست میآورد: «ما بهتر میشویم». این یک تزریق غیرمنتظره از خوشبینی و انسانیت به فیلمی است که از هر دو سو بیسرپرست شده است: تقاضا برای حرکت روبهجلو، بی آن که چیزی از یاد برود.

کونچالوفسکی درباره «رفقای عزیز!» که نماینده روسیه در بخش جایزه اسکار بهترین فیلم بلند بینالملل بود، میگوید: «میخواستم فیلمی درباره نسل پدران و مادرانمان بسازم، کسانی که در جنگ جهانی دوم با این یقین که مرگ “برای سرزمین مادری” شرافتمندانه است، برای استالین جنگیدند و جان سالم به دربردند و به اهداف کمونیسم اعتماد بیقید و شرط داشتند: که با تلاشهای میلیونها نفر یک جامعه جدید خلق شود. میخواستم اتفاقات واقعی را با بیشترین دقت بازسازی کنم و عصری را که در آن تاریخ، شکاف پرنشدنی بین آرمانهای کمونیستی و واقعیت تراژیک جاری را فاش کرد. “رفقای عزیز!” یک ادای احترام به خلوص و پاکی آن نسل است، فداکاریهایش و تراژدی که با دیدن فروپاشی اسطورهها و خیانت به آرمانها، تجربه کرد.»
کارگردان ۸۵ ساله فیلمهای تحسینشده چون «خانه احمقها»، «شبهای سفید پستچی»، «بهشت»، «عشاق ماریا»، «سیبریایی»، «قطار افسارگسیخته» و «دایی وانیا» در این گفتوگو از «رفقای عزیز!» میگوید.
با تماشای «رفقای عزیز!» احساس میشود وارد کپسول زمان شدهایم. حال و هوای واقعی در حد توجه به کوچکترین جزئیات برای تماشاگر شگفتانگیز است. حتی سیاهیلشکرهای فیلم انگار از آن دوران بیرون کشیده شدهاند.
خوب، ما ناچار بودیم یک دنیای کامل را از اول بسازیم و برای این که اصیل و واقعی به نظر برسد، طراحان صحنه، طراحان لباس، گریمورها و مسئولان انتخاب بازیگران باید نیازهای دورهای را که فیلم در آن اتفاق میافتد درک میکردند. من در مقام کارگردان میتوانم چیزهای خاصی را انتخاب کنم، اما درنهایت در دست آدمهای دیگر هستم و اگر آنها بخواهند حال و هوا را بهدرستی بازسازی کنند، باید درک درستی از فضای فرهنگی داستان داشته باشند. البته در مواردی میتوان با آنها صحبت کرد و مواردی هم دست خودتان است، اما درمجموع باید حساسیت خاصی داشته باشید تا همهچیز درست از کار دربیاید و دنیای مورد نظرتان شکل بگیرد. بدون این نگاه هیچ کاری درست انجام نمیشود.

تکیه بر یوری باگرایف بهعنوان مشاور فیلمنامه چقدر مهم بود؟
خیلی اهمیت داشت. او دادستان ناظر بر تحقیقات سال ۱۹۹۲ درباره اتفاقات نووچرکاسک بود و اطلاعات محرمانه زیادی به من داد. همانطور که میتوانید تصور کنید، بسیاری از آن اطلاعات هرگز منتشر نشد، بنابراین کمک او ارزشمند بود. میخواستم از کاری که ما انجام میدهیم کاملاً راضی باشد، چون درمورد اتفاقاتی که در آنجا رخ داد، چند مستند و حتی سریالهایی ساخته شده است… و او از نتایج آنها خیلی ناراحت بود. لازم بود تا آنجا که میتوانم دقیق و سختگیر باشم.

داستان «رفقای عزیز!» در گذشته اتفاق میافتد، بااینحال به شکلی غیر قابل انتظار فضای معاصر را تداعی میکند. تداوم تاریخی که شما بین قتل عام کارگران و خشونتی که اتحاد جماهیر شوروی در طول سالها در منطقه اعمال میکرد – بهویژه علیه اقلیت قزاق من – به نمایش میگذارید، بسیار خیرهکننده است. چقدر مهم بود که حقیقت اینهمه ظلم و جور را کشف کنید.
نکته جالبی است، اما گمان میکنم درمورد همه فیلمهای قبلی من صدق میکند: من نمیتوانم درباره چیزهایی که کاملاً متقاعد نشدهام اطلاعات کافی از آنها دارم، فیلم بسازم. باید کاملاً مطمئن باشم درباره چه چیزی صحبت میکنم. چه یک انقلاب باشد، چه میکلآنژ، یا شکسپیر… فرقی نمیکند. باید با موضوع فیلمم کاملاً آشنا باشم. بهعنوان مثال هومر – وقتی روی سریال «ادیسه» کار میکردم، باید سر درمیآوردم که چطور معمولیترین چیزهای روزمره را فیلمبرداری کنم، مثلاً یونانیان باستان چطور خودشان را میشستند… اما همینکه شروع به زندگی در یک دوره تاریخی خاص میکنید، وقتی مجذوب دورانی میشوید که در آن کار میکنید، همهچیز میتواند خودبهخود شکل بگیرد. ممکن است هنگام نوشتن متن متوجه این موضوع نشوید، اما میدانید این جزئیات و تصاویر درنهایت برای شما آشکار میشود.

شخصیت لیودمیلا چگونه به وجود آمد. او از همان ابتدا نقطه ورود تعیینشده شما به داستان بود؟
خوب، بذرهای یک فیلم با فیلمنامه نهایی خیلی متفاوت است. ایدهای که ما با آن کار را شروع کردیم، یعنی یک تظاهرات گسترده که توسط دولت سرکوب شد… این ایده میتوانست به صد فیلم مختلف تبدیل شود، اما بعد متوجه شدم یولیا برای نوع خاصی از شخصیتهای تراژیک، یک بازیگر عالی است. ما در ایتالیا «سوفوکل» را کار میکردیم و من فکر میکردم شاید او بدش نیاید در نقش یک شخصیت حماسی، تراژیک و کاتارتیک مشابه بازی کند. تنها پس از آن بود که این داستان به وجود آمد.

شما لیودمیلا را در قالب یک هوادار متعصب ترسیم میکنید، اما فیلم هیچوقت وابستگی او به روسیه پیش از خروشچف و احترام مسیحایی او به استالین را مسخره نمیکند.
خوب، برای این که من این آدمها را دوست دارم! نمیخواهم آنها را به چیزی متهم کنم. به نسل پدر و مادر من تعلق دارند. البته در بین آنها کسانی بودند که عملاً با انقلاب ۱۹۱۷ مخالفت کردند – افرادی که به گارد سفید و دیگر گروههای ضد انقلاب پیوستند، اما من در اینجا درباره کسی صحبت میکنم که در اتحاد جماهیر شوروی بزرگ شد و طوری بزرگ شد که به ایدهای مشخص از کمونیسم، ایدهای مشخص از این که استالین چه کسی بود و چه منظوری داشت، باور داشته باشد. من نمیخواهم آدمهایی مثل او را به خاطر هیچکدام از این چیزها سرزنش کنم. این کار حماقت من را نشان میدهد. فکر میکنم تلاش برای درک آنها خیلی جالبتر است. این که اعتقادات او درست یا نادرست است، مهم نیست: شما میتوانید او را صرف نظر از این که با باورهایش موافق هستید یا نه دوست داشته باشید و این یک نکته مهم است: یک شخصیت میتواند دوستداشتنی باشد حتی اگر ازنظر دیدگاه اخلاقی کاملاً در «اشتباه» باشد. برعکس، شما میتوانید شخصیتی داشته باشید که تمام انتخابهای اخلاقی او «درست» است، اما همچنان او را کاملاً تنفرآور ببینید.

در ۱۹۶۲، تنها چند هفته پس از وقوع قتل عام، شما همراه با آندری تارکوفسکی برای اولین نمایش «کودکی ایوان» در جشنواره فیلم ونیز بودید. از آنچه در آن روزها درمورد نووچرکاسک شنیدید، چیزی خاطرتان هست؟ در روسیه سروصدای زیادی به پا کرد؟
نه و برای ما مهم نبود. منظورم این است قرار بود به ایتالیا برویم! (میخندد) این برای ما اهمیت داشت. اولین بار بود که از کشور خارج میشدیم و میخواستیم ببینیم اوضاع در ونیز چطور است.

یادتان میآید اولین بار کی خبر قتل عام را شنیدید؟
اوه، شایعاتی بود که در همان پاییز همهجا پخش شد. این که اتفاقی در جنوب رخ داد. چیزی در رابطه با کارگران و تیراندازی در نووچرکاسک، اما هیچکس نمیتوانست آن را تأیید کند. علاوه بر این خودتان میدانید در آن زمان همهجا «خاموشی» بود. مردم میترسیدند درباره اتفاقی که افتاده بود صحبت کنند. همانطور که در فیلم میبینید، وقتی آدمها مجبور میشوند برگههایی را امضا کنند، معنایش این است که نباید هیچیک از آن اتفاقات را به خاطر بیاورند.
از همکاری با آندری نیدنوف، فیلمبردار و شیوه فیلمبرداری با چند دوربین بگویید. شما در چهار فیلم آخرتان همین رویکرد را داشتید…
اوه بله. در «شبهای سفید پستچی»، «بهشت» و «گناه» هم از همین تکنیک استفاده کردیم. فکر کردن به حالتهای مختلف استفاده از یک تصویر خاص و طیف وسیع گزینههای موجود پس از فیلمبرداری از چند نقطه برای من جالب است. ضمن این که زندگی فقط چیزی نیست که در میدان دید شما ظاهر میشود. خیلی از چیزهای جالبتر یا چیزهای نادیده در پشت آن نهفته است. یادگیری نحوه ثبت آن تجربه جالبی است.

حتی زمانی که دوربین را در بخش زیادی از فیلم ثابت نگه میدارید، هر نما با کلی حرکت، تنش و خطر همراه میشود. دیدن آن گیجکننده است، چون آرامش تصاویر، اکشن را بهویژه در زمان اعتراض واقعی تهدیدآمیزتر میکند.
کونچالوفسکی: کاملاً، بله.
نکته جالب دیگر تعادل ظریف بین تراژدی و طنز در فیلم است. مطمئناً این یک داستان ویرانگر است، اما فیلم در لحظههایی به طرز شگفتآوری طنزآمیز به نظر میرسد. نمونه آن روشی که شما در اوایل فیلم برای کادربندی حزب محلی به کار میبرید…
خوب، من فکر میکنم همیشه باید سعی کرد غنا و عمق شخصیتها را در نظر گرفت. به شکسپیر توجه کنید: حتی تراژدیهای او مملو از شخصیتهای کمیک است. مثل خود زندگی. زیبایی بدون حماقت یا زشتی نمیتواند وجود داشته باشد. درمورد سینما… (مکث میکند)، اعتقاد دارم وقتی در چارچوب محدودیتهای این یا آن ژانر کار میکنید، آزاد بودن همیشه کار سادهای نیست. من رویکردی را دوست دارم که امکان میدهد از دیدگاههای مختلف به یک شخصیت یا یک داستان نگاه کنم.
فیلم را پرترهای از نسل پدر و مادرتان توصیف میکنید…
همینطور است، بله.

پس خود را به شخصیت سییتکا، دختر لیودمیلا نزدیکتر میبینید؟
من به یک نسبت خودم را به همه آنها نزدیک میبینم، ازجمله رئیس حزب. من این آدمها را به خاطر جذابیتهای خاصی که دارند دوست دارم و سعی میکنم بهنوعی آنها را ببخشم، چون وقتی سعی کنید افرادی را که دربارهشان مینویسید درک کنید، آن موقع است که همدلی شروع میشود. به یک معنا در زندگی هم همینطور است. شما میتوانید تلاش کنید یک بدکار را درک کنید – نمیگویم کار آسانی است، اما میتوانید تلاش کنید.

اشاره به همدلی نکته جالبی است: فیلم مملو از این حس است، بهخصوص در تصویری که از لیودمیلا نشان میدهید. دلبستگی او به گذشته شاید در ابتدا مضحک به نظر برسد، اما در پایان طعم ویرانکنندهای پیدا میکند.
اوه بله. او متقاعد شده است که همهچیز در پایان درست میشود. همانطور که میدانید، او تحت حکومت روسیه استالین بزرگ شده است و اعتقاد دارد اگر استالین زنده بود، هیچکدام از اینها هرگز اتفاق نمیافتاد… این برای من خیلی مهم بود: این که او میتواند ایدهها و ایدئالهای خود را داشته باشد و تا آخر به آنها وفادار بماند. لیودمیلا فکر میکند آدمها به ایده کمونیسم که او با آن بزرگ شد، خیانت کردهاند – یعنی خروشچف و دیگران. البته که او هم مانند هر فرد متعصب دیگری درک بسیار محدودی دارد. میبینید دیگران را مقصر میداند، اما هیچوقت استالین را مقصر نمیداند و من فکر میکنم زندگی همین است: مردم ممکن است درک محدودی از دنیای اطراف خود داشته باشند، اما این بهخودیخود باعث نمیشود کمتر با آنها همدلی کنیم.

فیلم را با یک اشاره خوشبینانه به پایان میرسانید که با توجه به تمام فجایعی که در طول اودیسه لیودمیلا شاهد آن هستیم، نشاطآور و شگفتانگیز است. این نکته که او میتواند از طریق آنها قدرت بگیرد و همچنان آنقدر امیدوار باشد که بگوید، «ما بهتر میشویم!» چیزی در حد معجزه است.
خوب، ممنون که این را گفتید. من اعتقاد دارم… (مکث میکند) گمان میکنم اعتقاد دارم که مردم به امید نیاز دارند و امید مثل دین، غیر منطقی است و همه ما نیاز داریم به چیزی غیر منطقی مثل امید چنگ بزنیم، چون به ما قدرت ادامه دادن و زندگی میدهد. مثل دکتری که برای شفای یک بیمار کلمههای خوشبینانه به کار میبرد. متوجه منظورم میشوید؟ پزشکان فقط با دارو یا تیغ جراحی یا هر چیز دیگری شما را درمان نمیکنند. آنها با کلمات هم میتوانند شما را شفا دهند. این همان چیزی است که هنرمند درنهایت آرزوی آن را دارد: به شما کمی امید بدهد. مردم به آن نیاز دارند تا در مواجهه با ویرانی، قوی باشند. این تمام کاری است که من در پایان انجام میدهم: برای شما یک قصه پریان میگویم و یک قصه پریان شیوهای شگفتانگیز برای رسیدن به عمیقترین حقیقت درمورد زندگی انسان است.
منبع: موبی (لئوناردو گوی)