مجله نماوا، یزدان سلحشور
«Doctor Strange in the Multiverse of Madness» یا «دکتر استرنج در چندجهانی دیوانگی» یا «دکتر استرنج در مولتیورس جنون» دومین فیلم زنده و مستقلِ این جادوگر دنیای مارول است با حضور بندیکت کامبربچ که به رغم آنکه بازیگر تواناییست و تقریباً در همهی نقشهای خود، به شخصیتِ تازهای دست پیدا کرده، اما هنوز مشهورترین نقشاش در حافظهی جمعی نقش «شرلوک هلمز» است در سریالِ بسیار پرمخاطب «شرلوک»؛ نکتهی مهم در این میان، شاید این باشد که به رغم موفقیت فیلم «دکتر استرنج» (۲۰۱۶) ساختهی اسکات دریکسون، پاشنهی آشیلِ آن، تکرار نقشِ «شرلوک» بود که مخاطبانِ کمیکهای استرنج، به جای این شخصیت، شاهد ظهور شرلوک هلمز در نقش استرنج بودند! فیلم دوم، امتیاز بزرگاش رهایی کامبربچ از نقش شرلوک است گرچه شرلوک لااقل در یک سکانس از این فیلم، هنوز حضور دارد [در سکانس فریب دادن کارل موردو با بازی چیویتل اجیوفور، با عصبانی کردن او و شکست او در یکی از جهانهای فیلم دوم توسط استرنج] با این همه این حضور، به دلیل مواجه بودن مخاطب با چند استرنج در این فیلم، منطقیست و بازی کامبربچ را به نقطهی تعادل رسانده است. ویژگی دیگر این فیلم، بازگشتِ سم ریمی به دنیای مارول بعد از ۱۵ سال است. به یاد داشته باشیم که او با ساخت سه فیلم «مرد عنکبوتی» یکی از پایهگذارانِ موفقیتِ مارول در جهانِ سینماست با این همه در این بازگشتِ دوباره ریمی، دیگر از آن «دنیای تاریک» آثار پیشین خبری نیست دنیای تاریکی که هر سه فیلم «مرد عنکبوتی» را به خاطرهی نسلی بدل کرده بود. جهان فیلم دوم استرنج، گرچه دائماً با خطر نابودی مواجه است اما «تاریک» نیست و «متأسفانه»، نه نومیدیهای استرنج و نه شکستهای امیدهای مادرانه واندا ماکسیموف / اسکارلت ویچ، بدل به «معادلهای دراماتیکِ جهان عینی» نمیشوند و در همان چشماندازِ کمیکاستریپی خود باقی میمانند. شخصیتهای دیگر هم به همین شکل هستند و حتی شخصیت بسیار جذاب پروفسور ایکس با بازی تحسینبرانگیز پاتریک استوارت که بناست در یکی از جهانهای فیلم، به وجه تازهای از این شخصیتِ مشهور سری مردان ایکس برسد -در سکانسی که میتوانست یکی از تأثیرگذارترین سکانسهای فیلم باشد- [صحنهی نجات واندا از زیر آوار که با طراحی صحنهای شبیه طراحیهای سری نخست سریال « Star Trek» ساخته شده و اشارهای ظریف است به حضور استوارت در نسخههای سینمایی این سریال] در نهایت، به جهان کمیک استریپی پیوند میخورد با «باورپذیریهای خاص این جهان» که با نوع «باورپذیری سینمایی» متفاوت است. میتوان این سکانس را با سکانسهای موفق حضور استوارت در همین نقش، در در فیلم تحسینشدهی «لوگان» (۲۰۱۷) ساختهی جیمز منگولد مقایسه کرد.
تلهی مرگبار فیلمهای دی سی پیشِ پای مارول!
همه میدانیم زمانی که شخصیتهای دی سی در سینما و تلویزیون، به خاطرات نسلی بدل میشدند مارول در مقابل، مثلِ کشتیگیر سبکوزنی عمل میکرد که به امید موفقیت، مقابل یک کشتیگیر سنگینوزن سومو روی تشک آمده بود! نتیجه، از قبل مشخص بود! اما دی سی که تصورش از حضور در بازار نمایش، چیزی در حد و حدود قدرت سوپرمن بود، با کریپتونایتِ عجیب و غریبی مواجه شد [پاشنه آشیل و نقطهی ضعف شخصیت سوپرمن] دی سی توسط مخاطبانِ جاودانهی کمیکهایش، در جهان سینما فریب خورد! [بد نیست در اینجا اشارهای هم بکنم به «SUPER-MAN STRANGE VISITOR» که تمام قدرتها و احاطه بر زمانی را که دکتر استرنج در این فیلم مارول در جستجوی آن است، این نسخه سوپرمن در جهان دی سی دارد] چطور؟ آنچه که در جهان کمیک استریپ باورپذیر است، لزوماً بر پرده سینما باورپذیر نیست در یک کلام، قواعد بازی کاملاً در این دو حوزه، با هم متفاوت است اما مشکل از آنجایی شروع میشود که باید طرفداران شخصیتهای حوزهی کمیک استریپ، بلیت فیلمهای حوزه دوم را بخرند! اگر نتوانند الگوهای جدید را با الگوهای قدیمی، در ذهنشان منطبق کنند، آن وقت فیلم زمین میخورد. دی سی چندین دهه توانست این موازنه ظریف را برقرار کند ولی آخرش کار به دست «بازاریابهای گیشه» افتاد و آنها هم فرمان را به سمتِ کمیکها چرخاندند بیخبر از اینکه «فیلم زنده»ای هم که «بازتولید» کمیکها باشد، مخاطبان کمیکها را عصبانی میکند! الان مارول، تا مچ پا در باتلاقی فرو رفته که دی سی ده سالیست خودش را به زحمت دارد از آن بیرون میکشد! به گمان من، پیوسته کردن جهان مارول در سینما، بدون پیروی از قواعد «باورپذیری دراماتیک سینما»، فایده چندانی نخواهد داشت و نتیجهاش هم، آثار تازهایست که فاقدِ تأثیرگذاری آثار پیشین و همین طور ناتوان در کسب «موفقیتِ غیرمنتظره» در گیشهاند؛ گرچه هنوز شکست تجاری هم نیستند به همین دلیل عرض کردم تا مچ پا توی باتلاق است! [البته نخواستم شما را به یاد «موربیوس» دنیل اسپینوزا بیندازم که داغِ دلتان تازه شود! «موربیوس» با توجه به هزینههای رسانهای و تبلیغات و سهم فروش سالنهای نمایش، یک شکست تمامعیار بود. از نظر هنری هم، که به گمانم نیاز به توضیح بیشتری نیست!]
خُب آن درِ بیصاحاب را ببند!
«دکتر استرنج در مولتیورس جنون» با زمانی بیش از دو ساعت، اگر فیلم خوشریتمی نبود هرگز نمیتوانست نزدیک به یک میلیارد دلار بفروشد؛ فکرش را بکنید! اسم یک فیلم با «دیوانگی» عجین شده باشد و هی شخصیتهای این جهان، با همتاهای خودشان در جهانهای دیگر بجنگند و وقایع هم به اندازهی کافی دیوانهکننده باشند و آن وقت، فیلم هم کُند پیش برود! به نظرم اگر این اتفاق پیش میآمد، تماشاگران به جای پرت کردن همبرگرهای مکدونالدشان به سمت پردهی سینما، مدیران مارول را در چرخگوشتهای بزرگ مکدونالد میانداختند، تا شبیه آثار فانتزی-ترسناک متداول دهه ۱۹۸۰، همبرگرهایی با مواد اولیهی انسانی درست کنند! بنابراین دو واقعیت کاملاً موازی وجود دارد: اول. فیلمِ خوشریتمیست به لطف حضور سم ریمی که کارش را بلد است اما… دوم. همین نظر را نمیشود درباره مایکل والدرون –نویسنده فیلمنامه- بر زبان راند! شما او را از کجا میشناسید؟ او خالق سریال «لوکی» و یکی از فیلمنامهنویسان آن است و به نظر میرسد در کار تهیهکننده اجرایی، موفقتر از فیلمنامهنویسی عمل میکند! منتقدان زیادی ضمن تعریف از ریتم و کارگردانی فیلم، به نقاط ضعف فیلمنامهاش پرداختهاند. مسلماً تغییر جهت شخصیتِ منفی فیلم، در سکانسهای پایانی، اگر از دریچهی روایتِ کمیکها باورپذیر باشد، با باورپذیری دراماتیک سینمایی همخوانی ندارد همچنان که استفاده از آن همه ابرقهرمان «زمین-۸۳۸» هم؛ [فقط برای اینکه بدون استفادهی مؤثر در روایت، همه را به خاک سیاه بنشاند؟!] یا آن غولهای معبد، چه کارآیی فیلمنامهای در اثر دارند؟ با این همه جالبترین نظر را سینماگر جوانی داشت که از کارگردانی فیلم خوشاش آمده بود اما با اشتباهات فیلمنامهای آن نمیتوانست کنار بیایید. پشت تلفن جوش آورده بود: «هالیوود بود و فیلمنامههاش! مگه فیلمهای بساز و بفروشی اینجاست که برای جمع کردن قصه، هر چیزی را وصل کنن به هر چیزی؟! تو صحنهی فرار استرنج و چاوز که واندا ماکسیموف دنبالشونه، دیدین دری رو که به دنیای دیگه باز میشه پشت سرشون نمیبندن؟! یعنی دستت به پشت سرت نمیرسه؟! خُب اون درِ بیصاحاب رو ببند!»