مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
بروژ شهری است در بلژیک. این را از این جهت اطلاع میدهم که ممکن است سوال خیلیها باشد؛ آدمهایی بیرون از فیلمِ در بروژ (تماشاگران) و آدمهایی داخلِ فیلم در بروژ. یعنی که حتی شخصیتهای خودِ فیلمنامه هم به محض شنیدن بروژ این سوال را میپرسند؛ بروژ کجاست؟ انگار که وقتی بروژ را میشنویم به سرعت دلمان میخواهد بدانیم این شهر کجاست؟ در اروپاست؟ به اروپا – البته – بیشتر میخورد. در آسیاست؟ ممکن است. در آفریقاست؟ شاید. ناشناختگی این شهر به سرعت ما را کنجکاو میکند. بنابراین شاید، علتی داشته که فیلمنامهنویس داستانش را در این شهر بنا کرده است.
برای اینکه به پاسخ درست برسیم باید تا آخر ماجرا را دنبال کنیم. یک تعبیر میگوید بروژ شهر قصههای پریان است. اما این شهر واجد چه خصوصیاتی است که آن را به شهر قصههای پریان تبدیل کرده، به نحوی باب دل همگان قرار میگیرد؟ «در بروژ» میتوان ساختمانهایی بسیار کهنه و قدیمی پیدا کرد که از عمر آنها هزار سال میگذرد چرا که این شهر، دست نخوردهترین شهر بلژیک و چه بسا اروپا است. در بروژ میتوان به یک قوی نگاه کرد که در رودخانه میان شهر حرکت میکند و با پرهای زیبایش خودنمایی میکند. در بروژ میتوان در محراب کلیساهای قدیمی شمع روشن کرد و از زیبایی کلیساها لذت برد. در بروژ میتوان کنار رودخانه ایستاد و از دیدن عکس ماه که در آب افتاده و تلالو دارد حظ برد. در بروژ میتوان به بالای برج ناقوس رفت و از آن بالا به منظرهای از شهر و آدمها نگاه کرد که چه طور شاد و حیرتزده از کنار هم میگذرند یا محو تماشای ساختمانها شدهاند. در بروژ میتوان سوار بر قایقی پارویی از روی رودخانه میان شهر گذر کرد. در بروژ میتوانید از پشت پنجره هتل محل اقامتتان به بیرون نگاه کنید و از نورهای افتاده بر ساختمانها در شب لذت ببرید.
اما آیا این همه لذت و شور، باعث میشود که بروژ باب دل دو آدمکش فیلم «در بروژ» شود؟ به نظر میرسد برعکس است. شهر نه تنها به آنها لذت نمیدهد بلکه باعث می شود آنها به کارهای قبلیشان فکر کنند و نتیجه بگیرند که میخواهند با زندگی از این به بعد شان چه کنند. گرچه مسئول ری و کن – دو آدمکش قصه – که هری نام دارد، قصدش خیر بوده چرا که میخواسته ری در لحظات پایانی زندگیاش لذتی ژرف از دیدن شهر بروژ و بودن در آن را تجربه کند، اما واقعیت این است این شهر مهزده با آن کوچههای نیمهروشنش چنان توهم و افسردگی ایجاد میکند که پایانی بدفرجام را برای آدم رقم میزند. بهخصوص اگر شغل آدم، آدمکشی باشد و یک نیمچه عاطفهای در او وجود داشته باشد.
بنابراین نتیجه منطقی و اخلاقیِ دیدن فیلم «در بروژ» این میشود که اگر آدمکش هستید، بهتر است به بروژ نروید؛ در غیر این صورت، بروژ واقعا شهر قصههای پریان است و پیشنهاد میکنم هر وقت به آنجا رفتید، حتما به برج ناقوس بابا بروید چرا که از آن بالا، شهر واقعا دیدنی است؛ حتی اگر احساس کردید پلههای آن تنگ است.
دیالوگنویسی در فضایی نزدیک به تئاتر و نمایش
ری: امروز برات دست تکون دادم، ولی جواب ندادی!
کوتوله: امروز یه آرامبخش قوی اسب زده بودم. امروز برای هیچکس دست تکون ندادم. شاید فقط برای یه اسب دست تکون داده باشم.
ری: چی داری بلغور میکنی؟!
کوتوله: هیچی بابا. دارم یه چیز اسبی میگم!
این دیالوگی است که در میانه فیلم بین ری – آدمکش جوان – و یک کوتوله رد و بدل میشود و شاید نشانگر ماهیت بسیاری از دیالوگهای فیلم باشد. این شکل دیالوگنویسی که تا اندازهای نمایشی و تئاتری است، سابقه نویسندهاش را رو میکند. مارتین مک دونا پیش از نوشتن این فیلمنامه یک تئاتری قهار بود و همچنان نیز هست به طوری که برخی از بهترین نمایشنامههای دو دهه اخیر را نوشته است. بازنوشت نمونهای از دیالوگهای درون متن فیلمنامه که در اینجا آورده شده و جذابیت خاصی در آن است، از این جهت است که بگویم بخش وسیعی از فیلمنامه «در بروژ» شامل این شکل از دیالوگنویسی است. در واقع کوشش فراوانی شده است که «در بروژ» سرشار از دیالوگهای جذاب باشد چرا که پیرنگ فیلم آنطور نیست که به بالا و پایین شدنهای خطوط داستانی منجر شود. ما با یک خط داستان لاغر روبروییم که تا آخر نیز همین طور لاغر میماند. این هنر مک دوناست که فقط با دو آدم و یک شهر بیاتفاق، یک فیلمنامه یک و ساعت و چهل دقیقهای را پیش میبرد.
باید نزدیک به چهل دقیقه از فیلم بگذرد تا به نقطهای برسیم که هدف از این سفر آشکار شود. پیش از این نقطه دو آدمکش با نارضایتی وارد شهر شدهاند؛ آن هم به دستور مسئول خود تا دو هفته را در آن بگذرانند. جوانِ آدمکش که آدم بیحوصلهای است در کار خود اشتباه کرده و علاوه بر قتل یک کشیش سبب کشته شدن یک پسربچه نیز شده است. اکنون آن دو گمان میکنند فرستاده شدنشان به بروژ برای این بوده که از لندن دور باشند، اما باید چهل دقیقه را بگذرانیم تا بفهمیم هری برای ری خواب دیده است. چارهای نمانده که ری از بین برود آن هم به دست دوستش کن. اما کن به همکار جوانش علاقهمند است و اصلا خود او بوده که ری را وارد این شغل کرده است.
فیلمنامه که تا به حال صرف دیالوگهایی حساب شده و جذاب پیش میرفته حالا به مسیری دیگر میافتد و باز باید صبر کنیم تا نقطه بعدی که قرار است یکبار دیگر فیلمنامه مسیر عوض کند. این میان دوباره سکانسها توسط دیالوگهای نمایشی پیش میرود و ما را با آدمکشها همراه میکند. کن راه سختی دارد. با وجود این که تا به حال مثل آب خوردن آدم کشته، اما این بار کار راحت پیش نمیرود چرا که کشتن همکار کار درستی نیست. یادمان باشد که آدمکشها هم صاحب اصولی هستند. این موضوع در ناراحتی ری از مرگ پسربچه و کاری که هری در پایان داستان با خود میکند، کاملا واضح است. هری هم راضی به مرگ ری نبوده و برای همان اصول است که سعی کرده در پایان زندگیِ ری برای او ساعاتی خوش را بیافریند.او را به تعطیلات در شهری کلاسیک و دیدنی فرستاده تا ری در پایان زندگی حالش را ببرد؛ به شهر بروژ که شهر قصههای پریان است.
تماشای فیلم در بروژ در نماوا