مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
«چرا او بازداشت نشد؟». این سؤالی است که لیلی تامس، افسر امآی۵ میپرسد. ژانویه ۱۹۶۳ است و تامس درمورد کیم فیلبی، یک مأمور اطلاعاتی بریتانیایی صحبت میکند که وقتی فاش شد جاسوس شوروی است به مسکو فرار کرد. نیکلاس الیوت، صمیمیترین دوست فیلبی و یکی از اعضای امآی۶ تا حدی متعجب به نظر میرسد. او جواب میدهد: «خب، ما اینطوری نیستیم که…» و بعد ناگهان حرف خود را قطع میکند.
این «ما» قلب «جاسوسی در میان دوستان» (A Spy Among Friends) است، یک سریال شش اپیزودی که از روی کتابی به همین نام نوشته بن مکینتایر («عملیات مینسمیت»، «اسایاس: قهرمانان یاغی») ساخته شد. گای پیرس نقش فیلبی، دیمین لوئیس نقش الیوت و آنا مکسول مارتین نقش تامس را بازی میکنند. سریال که تولید سونی پیکچرز تلویژن است، ۸ دسامبر ۲۰۲۲ از طریق آیتیویایکس در بریتانیا و ۱۲ مارس ۲۰۲۳ از طریق امجیام پلاس در ایالات متحده پخش شد.
منظور از «ما» باشگاه رفقای قدیمی است، مردانی پیوندخورده از طریق مدارس خصوصی، دانشآموختههای آکسبریج، باشگاههایی فقط برای اعضا، با این فرض ناشی از اعتمادبهنفس که قدرت حق آنهاست. «جاسوسی در میان دوستان» شوک روانی ناشی از درک این موضوع را بررسی میکند که شخصیتی که «یکی از ما» در نظر گرفته میشد، در تمام مدت چیزی کاملاً متفاوت بود.
مکینتایر میگوید: «امآی۶ تمایل داشت دانشآموزان مدارس دولتی را جذب کند، آدمهایی که هیچ تردیدی درمورد زیر پا گذاشتن قوانین نداشتند، چون فکر میکردند فراتر از قوانین هستند. آنها اعتقاد داشتند برای رهبری به دنیا آمدهاند و نمیتوانستند تصور کنند یکی از خودشان بتواند خیانتکار باشد.»
متن اقتباس تلویزیونی از کتاب مکینتایر را الکس کری («هوملند») نوشت و نیک مورفی («خون») کارگردانی کرد. سریال مانند کتاب، یک داستان جاسوسی همچنین داستان دوستی و خیانت است که برای الیوت به لحاظ شخصی و به همان اندازه برای قدرتهای غربی، ویرانگر است.
داستان فیلبی واقعی است: او یکی از اعضای «کمبریج فایو» بود، یک گروه از انگلیسیهای طبقه بالای اجتماع که در دوران تحصیل در دانشگاه به استخدام شوروی درآمدند و پس از جنگ جهانی دوم، پس از چند دهه کار برای کمونیستها از داخل سرویسهای اطلاعاتی بریتانیا، درنهایت و بهتدریج نقاب از چهرهشان برداشته شد.
لوئیس میگوید: «فیلبی بهعنوان موفقترین خائن قرن بیستم، یک داستان بسیار معروف در بریتانیا است. این سریال بیشتر از منظر روانشناختی و احساسی به آن ماجرا نگاه میکند.»
او اضافه میکند: «فیلبی هم بهترین دوست الیوت و هم بت او بود و الیوت ناخواسته به طرز مهلکی زمینه را خیانت او فراهم کرد. تراژدی بزرگ این است که الیوت با بازنگری گذشته متوجه میشود مردی که دوستش داشت، به او اختیار داد و ازش دفاع کرد، عامل کشته شدن هزاران نفر بوده است.»
لوئیس و پیرس هر دو از نقش الیوت در داستان فیلبی بیاطلاع بودند. لوئیس میگوید: «هیچکدام از ما ماجرای الیوت را نشنیده بودیم. بن (مکینتایر) هم خبر نداشت.»
پیرس اذعان میکند از قضیه فیلبی و کمبریج فایو «آگاه بود» اما از دوستی او با الیوت چیزی نمیدانست.
او توضیح میدهد: «خیلی خوب بود که عمیقتر به آن نگاه کنم و درواقع تلاش کنم او را کمی بیشتر درک کنم، مطمئناً قبلاً این کار را نکرده بودم، بنابراین سؤالهای زیادی برای پرسیدن داشتم.»
پیرس به شوخی میگوید: “خیلی خندهدار است. وقتی اولین بار بن مکینتایر را ملاقات کردم، او مثل یک بچه مشتاق پیش من آمد و گفت، “خب، چه فکر میکنی؟ فکر میکنی کیم فیلبی کی بود؟” به او گفتم، “چرا از من میپرسی؟ تو کتاب را تو نوشتی!”»
او ادامه میدهد: «درواقع دیدن بن خیلی عالی بود. او سالها منتظر یک پاسخ بود و مشخصاً محققانی خیلی باهوشتر از من هستند که سالها تلاش کردند فیلبی را کشف کنند. به او گفتم، “من کسی نیستم که تو از او سؤال کنی!”»
مکینتایر میگوید داستان دوستی فیلبی و الیوت را از جان لو کاره، رماننویس شنید که آن را «بهترین داستان نانوشته جنگ سرد» توصیف کرد. وقتی مکینتایر تحقیقات خود را شروع کرد، «همرزمانی را کشف کرد که تا آنجا که مردان دگرجنسگرا در بریتانیا میتوانستند، همدیگر را دوست داشتند.»
به تعبیر او، «این یک خیانت بسیار خودمانی است.»
کری میگوید کتاب مکینتایر پر از جزئیات زندگینامهای و زمینه تاریخی است و اقتباس از آن کار آسانی نبود. او اضافه میکند لوئیس که با او در سریال «هوملند» کار کرده بود، در توسعه متن و رویکرد سریال کمک کرد. «ما درمورد تعادل بین یک روایت جاسوسی با محور سرخها و داستانی درمورد دوستی گفتوگوهای خیلی طولانی داشتیم.»
کری به شخصیت خیالی تامس که پس از فرار فیلبی از الیوت بازجویی میکند و سعی میکند بفهمد در بیروت دقیقاً چه اتفاقی بین این دو مرد افتاد، بهعنوان «یک تمهید که از طریق آن میتوانستیم به لحاظ احساسی با الیوت ارتباط برقرار کنیم» نزدیک شد و نوعی تصدیق زنان مختلف در کتاب مکینتایر که «به شیوهای نامعلوم درگیر داستان هستند». او میدانست معرفی یک شخصیت زن اصلی به داستان میتواند «دغدغه اجتماعی نامیده شود که من به آن اعتقاد دارم.»
تامس، با لهجه شمالی و رفتار رک و بیپرده، تجسم تفاوتهای طبقاتی بین امآی۵ (که درمورد مسائل امنیت ملی تحقیق میکند، مانند افبیآی) و امآی۶ (اداره اطلاعات خارجی، مانند سیآیاِی) است، اما شخصیت او در عین حال مسیر رستگاری را به الیوت که بهتدریج از ویژگیها و پتانسیل او آگاه میشود، پیشنهاد میکند.
مکسول مارتین میگوید: «تامس بیانگر چیزی است که باید در جامعه بریتانیا تغییر کند، اما همچنین باید بهعنوان یک شخص واقعی نمایش داده شود. تامس آنجاست تا در خدمت یک روایت باشد – کسی که ذهن الیوت و ظرافتهای او، مغز عاطفی و دلشکستگی او را باز کند و آنچه در بیروت اتفاق افتاد به چالش بکشد.»
تامس یک شخصیت ترکیبی است که از یک تغییر قریبالوقوع خبر میدهد- زمانی که باشگاه رفقای قدیمی متزلزل میشود – و نشاندهنده قرار گرفتن زنان، رنگینپوستان و افرادی از طبقه متوسط در مناصب قدرت در دهه ۶۰ است.
لوئیس میگوید: «تامس نماینده نسل بعدی و یک شخصیت کاملاً متفاوت است – یک زن و نه از شبهنظامیان اجتماعی که این آدمها از آن آمدهاند. درواقع، او آنجاست تا نشان دهد زمان تغییر فرا رسیده است.»
بیروت که هر دو مرد در آن مستقر بودند، جایی است که رویارویی نهایی بین الیوت و فیلبی رخ میدهد. کری از مکالمه طولانی و بیضیشکل آنها بهعنوان یک ابزار ساختاری مرکزی برای سریال استفاده میکند که بهسرعت و بدون هرگونه شناسایی بین کشورها، دورههای تاریخی و خطوط داستانی حرکت میکند. او میگوید: «این کار به من اجازه داد به ژانر “بندزن خیاط سرباز جاسوس” لو کاره ادای احترام کنم.»
آنچه صحنههای بهسرعت در حال تغییر را به هم متصل میکند، «مکالمات» است: بین فیلبی و الیوت، بین تامس و الیوت و بین فیلبی و بازجوی روسیاش و بین همه اینها خرده پیرنگها هستند: یک خرده پیرنگ خیالی شامل یک نقشه سیآیاِی در مسکو پس از فرار فیلبی است و یک نمونه واقعی شامل شناسایی آنتونی بلانت، متصدی مجموعه هنری ملکه الیزابت دوم بهعنوان یکی دیگر از اعضای گروه «کمبریج فایو» است.
مورفی درباره حرکت داستان در زمان و مکان میگوید: «تصمیم کلیدی که یک کارگردان باید بگیرد، رابطه بین دوربین و داستان است. در سریال، دوربین به همهچیز واکنش نشان میدهد – چیزی را پیشبینی نمیکند و این به تماشاگر اجازه میدهد همهچیز را مثل شخصیتها کشف کند.»
او ادامه میدهد: «ما در اینجا اصولاً یک داستان جاسوسی تعریف نمیکنیم، داستانی درباره دوستی تعریف میکنیم. این سریال درباره دوستی آدمهایی است که ازقضا در تجارت جاسوسی فعالیت میکنند.»
لندنی که مورفی به تصویر میکشد یک مکان خاکستری و تکرنگ است، پر از مردان و زنانی با کت و شلوار قهوهای که دائم در اتاقهای کمنور سیگار روشن میکنند. او میگوید: «در سریال، بهعنوان ادای احترام به دهه پرنوسان ۱۹۶۰، آن دوران اغلب بهصورت سینمایی ارائه میشود، اما در دهه ۶۰ هنوز همهچیز دچار نوسان نشده بود؛ یک انگلیس بود و یک اروپا که بعد از جنگ تلاش میکردند از جا بلند شوند و روی پا بایستند.»
مسکو که فیلبی به آن فرار میکند، یک شهر کثیفتر است، مملو از برف آبکی، صفهای طولانی و آدمهای مست در خیابان و اگرچه در ظاهر از او مثل یک قهرمان استقبال میشود، کاگِبِ بهشدت مشکوک است فیلبی با هدف جاسوسی برای بریتانیا به مسکو آمده است.
پیرس میگوید: «فیلبی یک سیستم را انتخاب کرد که واقعاً کنترل و تعادل را نادیده میگرفت، چون فقط یک باور وجود داشت – این که سیستم غیرقابل نفوذ است.»
برای او نیز فیلبی همچنان یک چهره مرموز است. پیرس میگوید: «آیا او واقعاً میخواست به مسکو برود یا پیشنهاد الیوت درمورد زندگی آرام در کشور در قبال یک اعتراف کامل را قبول کرد؟ آیا غرورش به او اجازه میداد در انگلیس به یک فرد عادی تبدیل شود؟»
درحالیکه فرار فیلبی به مسکو، جایی که در ۱۹۸۸ درگذشت و این که آیا الیوت در این کار همدست بود، همچنان یک ابهام مهم است، به گفته کری، سؤال اصلی سریال این است که «آیا در اعماق آن دوستی صداقتی بود، درحالیکه در قوس بزرگ آن دوگانگی به چشم میخورد؟»
این سؤال اساسی الیوت هم هست که با بازی لوئیس یک ایهام دقیق را به نمایش میگذارد، ایهامی که گهگاه ترک میخورد تا درد زیر آن آشکار شود.
لوئیس میگوید: «شبیه یک داستان عاشقانه است. الیوت احساس میکند آدمی است که کورکورانه تن به یک رابطه داد بدون این که بداند به او خیانت شده است.»
او ادامه میدهد: «چیزی که بیشتر از همه من را شگفتزده کرد – و هر چه بیشتر تصویربرداری کردیم، مطالعه کردم و وارد داستان شدیم – بیشتر متوجه آن شدم، این بود که الیوت هر بار بهوضوح آزادی فیلبی را تسهیل میکرد. هر بار که سازمانهای اطلاعاتی ماجرای فیلبی را دنبال میکردند و چیزی نمانده بود او را دستگیر کنند، به نظر میرسید الیوت یک مأموریت جدید برای او جور میکرد.»
ستاره «میلیاردها» ادامه میدهد: «الیوت همیشه به فیلبی کمک میکرد فرار کند. فکر میکنم به همین دلیل بود که پس از فرار نهایی فیلبی به مسکو، بازجویی از الیوت خیلی پرتنش بود. او از بیروت برگشت و همه به این فکر میکردند که او در چند سال گذشته دقیقاً چه نقشی در این دوستی داشت.»
لوئیس میگوید: «متأسفانه باید بگویم الیوت خیلی باهوش بود، اما نه بهاندازه فیلبی و فکر میکنم فیلبی مثل بقیه سر او شیره مالید. الیوت او را میپرستید و تحسین میکرد، اما متوجه این مسئله نشد. خیانت او برایش غیر قابل تصور بود.»
پیرس موافق است و اضافه میکند: «فکر میکنی آن عشق آمیخته با احترام به این معنا بود که فیلبی میدانست هر بار میتواند هرچه میخواهد از الیوت به دست آورد؟ به تعبیر بهتر فیلبی میدانست تا حدی یک سگ دستآموز دارد.»
لوئیس ادامه میدهد: «فکر میکنم این حرف درست است. این همان نگاهی بود که باعث میشد فیلبی کمی اطرافیانش را تحقیر کند. او بهنوعی نگاهی تحقیرآمیز به همه داشت.»
کری میگوید: «فیلبی نمونهای از هر چیزی است که درمورد یک انگلیسی جذاب و در عین حال خطرناک است. مردانی با آن شیوه تربیت با سطوح عظیمی از این استحقاق بزرگ شدند که باور کنند طبقه حاکم هستند. این همان زخمی است که فکر میکنم انگلیس امروز با آن زندگی میکند.»
مورفی میگوید: «این نگاه به بریتانیا آسیب میزند. هر چیزی که نظام طبقاتی متعلق به خود داند و درنتیجه خود را با آن توجیه میکند – استدلالهایی که این طبقه از مردم لایق احترام هستند، قابل اعتماد هستند، آدمهای شریفی هستند، کشور را در اولویت قرار میدهند، انگلیس را در اولویت قرار میدهند – همه و همه دیدگاهی است که فیلبی آن را تضعیف میکند.»
مورفی در اواسط اپیزود اول سریال، یک کنفرانس خبری تلویزیونی با حضور فیلبی را بازسازی میکند که پس از متهم شدن او به «مرد سوم» بودن برگزار شد. در این نشست از گای برجس، همدانشگاهی او در کمبریج نام برده میشود. فیلبی در پاسخ به این سؤال که آیا هنوز برجس را یک دوست میداند، مکث میکند و بعد پاسخی میدهد که شاید تنها بیان صادقانه احساساتش در سریال باشد:
او بهآرامی میگوید: «درمورد موضوع دوستی ترجیح میدهم تا جایی که میشود کمتر حرف بزنم، چون خیلی پیچیده است.»
منبع: نیویورک تایمز، نیوزویک، اسوشیتدپرس