مجله نماوا، سحر عصرآزاد
مستند «بزرگتر» یا «سینیور» یک اثر زندگینامهای نامتعارف درباره سینماگری نامتعارف است که آثار دیوانهوارش ارتباط مستقیم با نوع زندگی، پدرانگی و نگاه افسارگسیخته او به حیات داشته است.
رابرت داونی سینیور؛ کارگردان- بازیگر آمریکایی که از دهه ۶۰ میلادی تا سال ۲۰۰۵ حدود ۱۸ فیلم ساخت و در همین تعداد فیلم و سریال نقشآفرینی کرد، پدر فقید رابرت داونی جونیور؛ بازیگر نام آشنا و گرانقیمت هالیوودی است.
نوع رابطه خاص این پدر و پسر به تناسب روحیات شخصی و فراز و نشیبهای متعدد زندگی، همواره آنها را در مرکز توجه عموم قرار داده است. رابطهای که میتواند سوژهای درخشان برای ساخت یک مستند زندگینامهای و چه بسا خودنگارانه باشد.
هرچند کارگردانی این مستند ۹۰ دقیقهای را کریس اسمیت به عهده داشته که فیلمهای مستند دیگری هم در کارنامه دارد، اما از همان سکانس آغازین نقش پررنگ و برجسته سینیور و جونیور در شکلگیری و پیشبرد این اثر خودنمایی میکند.
مستند «بزرگتر» که طی سه سال از ۲۰۱۹ تا ۲۰۲۱ ساخته و سال ۲۰۲۲ عرضه شده، در ارتباط تنگاتنگِ بین این پدر و پسر و مواجهه متمایز آنها با لحظات دردناک انکارناپذیر زندگی شخصی و حرفهایشان که متأثر از یکدیگر است، متولد شده است.
فیلمی که فراتر از این رویارویی، برگرفته از ایدههای کارگردانی- بازیگری سینیور و ایدههای دراماتیک جونیور برای رسیدن به اثری است که قرار نیست صرفاً غمانگیز باشد. بلکه هدف اصلی غبارروبی از پرتره سینماگری است که خلاف جهت جریان شنا کرد، فیلم ساخت و زندگی کرد و جونیور در نمای پایانی او را این گونه توصیف میکند (به خاطر کارهایی کرد و کارهایی که نکرد؛ دوستش دارم!)
شنیدن این کلمات از زبان رابرت داونی جونیور برای مخاطبی که اطلاعاتی جسته و گریخته و متکی بر اخبار حاشیهای از زندگی شخصی بازیگران و سینماگران هالیوودی دارد، چه بسا عجیب به نظر بیاید.
آنهم در مورد رابرت داونی سینیور که کوتاهترین جمله برای معرفی او این است (پدری که از ۶-۵ سالگی مواد مخدر را در اختیار پسرش قرار داد و مسبب درگیری او با اعتیاد تا دهه چهارم زندگیاش شد؛ علیرغم همه موفقیتهایش!)
اهمیت این مستند در همین رویکرد کنجکاویبرانگیز است که نه سینیور را مبرا از اشتباهاتش تطهیر میکند و نه او را عاری از انسانیت و بهخصوص پدرانگی جلوه میدهد.
به نظر میآید این همه آن چیزی است که جونیور و کارگردان مستند تلاش کردهاند در غبارروبی از شمایل سینیور به آن برسند و این هنرمند را به مثابه یک انسان با همه خصایل نیک و بد در معرض دید مخاطب قرار دهند تا در لایه درونیتر اثر، توجه به سویههای نادیده شخصیت به ظاهر ساده، اما پیچیده او جلب شود.
فیلمساز از همان سکانس آغازین به واسطه بازی طنز ظریفی که با چگونگی ثبت تصویر از کله مار روی عصای سینیور دارد، اشارهای تلویحی به تعامل و همکاری تنگاتنگ این پدر و پسر در شکلگیری مستند دارد. جایی که جونیور سر مار را میچرخاند و سینیور اندازه نما را مشخص میکند و اولین محصول مشترک آنها؛ به تعبیر جونیور اتفاق میافتد.
خط کلی و پیشرونده این مستند که که طی سه سال و با تکیه بر محدودیت ارتباطی در دوران همهگیری کرونا ثبت شده؛ به شکل سیاه و سفید به تصویر کشیده شده و پرانتزهایی که به فراخور دسترسی به منابعی همچون عکسهای قدیمی، مصاحبههای قدیمی و فیلمهای قدیمی باز شده، آمیخته به رنگ و لعاب است.
تمهیدی تصویری که میتوان برای آن تعابیر مختلفی پیدا کرد، اما مهمتر از همه این است که زمان حال را به مثابه افول تدریجی حیات و فرسودگی سوژه محوری، عاری از رنگ و شور زندگی کرده و در مقابل؛ این گذشته پرماجرا و بحثبرانگیز آنها است که رنگ زندگی و اوج و فرودی از جنس مبارزه با روحی سرکش را دارد؛ همانقدر جنونآمیز، همانقدر زنده!
نکته مهم اینکه آنچه قرار است از لابلای مواجهه امروز پدر و پسر و کنکاش در گذشته پرمسئلهشان برجسته شود، نه در حرفهای ایهامبرانگیز آنها بلکه در شکلگیری نوع نگاهی است که این دو نسل را در امتداد هم به نسل سوم پیوند داده است.
تأکیدی که به شکل ضمنی بر حضور اکستن الیاس داونی؛ پسر جونیور و نوه سینیور در این اثر وجود دارد و این سه مرد از سه نسل به شکل تلویحی خود را (دردسرسازها) خطاب میکنند، مخاطب را به چنین قیاسی در بطن اثر و آسیبشناسی رفتار با فرزند طی نسلها وامیدارد که میتواند به سنتزِ اخلاقیِ نانوشتهی این مستند منتهی شود.
در عین حال جونیور در تحلیلهای شخصی که از معمایی به نام رابرت داونی سینیور؛ پدرش و فراز و فرودهای زندگی او و آثارش اشاره دارد، نوعی میل و گرایش فزاینده برای ریشهیابی چرایی این خودتخریبی و جنون موروثی را در خود نهادینه میکند. بهخصوص جایی که خطاب به دوربین اعتراف می کند (گاهی فکر میکنم او هنوز ما رو دست میاندازه!)
البته که مهم است این میل و نیاز دراماتیک نهفته در عمق فیلم، بدل به انگیزهای قوی در مخاطب هم شود تا بخواهد در این کشف نامتعارف که از الگویی آشنا هم تبعیت نمیکند، با فیلم و جونیور همراه شود.
این اتفاق به شکلی ظریف در کار میافتد؛ آنهم به گونهای که مخاطب از دل این تاریخنگاری سینمایی- شخصی به تدریج با کاراکتر مبهم و دور از دسترس سینیور احساس نزدیکی و صمیمیت میکند. طبعاً این همدلی به مدد بسط دیدگاهی ایجاد میشود که نه فقط جونیور بلکه هنرمندان شناخته شده و البته خود سینیور از کاراکتر گذشته او، کارنامه فیلمسازی نامتعارف و خودتخریبی آگاهانهاش ارائه میدهند.
اینجاست که (نقدِ خود) بسترسازی میکند تا مخاطب حسی از شفافیت و عریانی در مواجهه با این کاراکتر پیدا کند؛ علیرغم نقدهای غیرقابل انکاری که به او، شیوه زندگی و مهمتر از هرچیز پدرانگی اش وجود دارد. در چنین روندی است که تصویر در آغوش کشیدن پسر توسط پدر در غروب آفتاب و نقد تلویحی که سینیور بر سهلانگاری و خبط خود دارد، تأثیری فراتر از یک اعتراف مستقیم به جونیور پیدا میکند (با چیزی که پشت سر گذاشتی، سزاوار این موقعیت هستی!)
در طول سه سال همانطور که فیلم با ایدهها و پیشنهادات و حضور سینیور و جونیور پیش میرود؛ آنچه بیشتر جلب نظر میکند جریان زندگی و روند تحلیل رفتن پدر و نزدیک شدن به نقطه پایان است. هم به جهت فیزیکی و پیشروی بیماری پارکینسون، هم به جهت تکمیل شدن این پازل شخصیتی مطابق با نگاه سینمایی سینیور که در نهایت به یک تحلیل طلایی منجر میشود (پدرت علیه چیزی شورش کرد که باید علیهاش شورش میکرد و تو در آن شورش بزرگ شدی!)
به نظر میآید آنچه در زیرمتن این بیوگرافی قرار بوده اتفاق بیفتد و به گفته بهتر هدف غایی آن؛ تلاش جونیور برای یافتن پاسخی برای چرایی این آشوبگری و خودتخریبی در زندگی خودش است؛ آنهم بعد از رسیدن به ساحل نجات!
هدفی که به شکلی ظریف و حساب شده و بدون نشانه گرفتن انگشت اتهام به سوی یک نفر؛ به واسطه درکی عمیق و منصفانه از پیچیدگی زندگی و روح آدمی، رابرت داونی جونیور را به آرامش میرساند تا در حال تاب خوردن اعتراف کند (برای کارهایی که کرد و کارهایی که نکرد؛ دوستش دارم!)
این پاسخی است ظریف به پسر خودش که قطعاً در آیندهای نه چندان دور به کنکاش در زندگی پدر و پدربزرگ خود خواهد پرداخت.