مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
اسکار آیزاک مطمئن نبود که بخواهد به دنیای مارول بپیوندد. بازیگر ۴۳ ساله هم در پروژههای نامتعارف («نابودی»، «درون لوئین دیویس») بازی میکند و هم در بلاک باسترهای مطرح («جنگ ستارگان»، «تل ماسه») و یکی از بهترین و متنوعترین رزومههای هالیوود را دارد. او با فیلمهای ساختهشده از روی قصههای مصور نیز بیگانه نیست: آیزاک صدایش را به فیلم مرد عنکبوتی: به درون دنیای عنکبوتی (۲۰۱۸) داد و در دنباله آن فیلم نقش بزرگتری خواهد داشت. (او همچنین در ۲۰۱۶ در «مردان ایکس: آپوکالیپس» که خیلی با استقبال روبرو نشد، نقش ضدقهرمان غران را بازی کرد، اما هرچه کمتر درمورد آن صحبت شود، بهتر است.)
بنابراین وقتی آیزاک اولین بار با مسئولان مارول استودیوز درمورد احتمال حضور در نقش اصلی سریال دیزنی پلاس ملاقات کرد، مطمئن نبود که بخواهد خود را در چیزی به بزرگی – یا صادقانه بگوییم، عجیب و غریب – مانند سریال «شوالیه ماه» (مون نایت – Moon Knight) بیندازد، یک سریال شش اپیزودی با ریتم تند درباره یک خودسرِ ازنظر روانی بیمار که با یک خدای ماه مصری ارتباط ماورایی دارد.
آیزاک میگوید: «من برای رفتن به این دنیا ملاحظات و تردیدهایی داشتم، چون نمیدانستم باید چه انتظاری داشته باشم. شخصیتی نبود که با او آشنا باشم. قصههای ابرقهرمانی زیادی هست، بنابراین مطمئن نبودم به یکی دیگر نیاز داشته باشیم – بهخصوص داستانی که حدوداً شش ساعت طول بکشد. برای این که بتوانم واقعاً از انجام چنین کاری هیجانزده شوم، هدف خیلی کوچکی روبروی خودم میدیدم.»
قهرمانی مبتلا به اختلال هویت تجزیهای
از حسن اتفاق برای آیزاک، «مون نایت» با دو شیوه به آن هدف زد. او میگوید اول، فرصت ایفای نقشی بود که شاید عجیبترین و پیچیدهترین شخصیت اصلی مارول باشد: یک قهرمان مشکلدار که با اختلال هویت تجزیهای دست و پنجه نرم میکند، درحالیکه همچنین آواتار انسانی خونس، خدای ماه در مصر باستان است. دوم، آزادی خلاقانه کامل که کوین فایگی، رئیس مارول استودیوز در صورت بازی او در این نقش پیشنهاد داد و آیزاک را تشویق کرد «کاری را انجام دهم که بهعنوان یک بازیگر و یک قصهگو، واقعاً ازنظر احساسی برایم اهمیت دارد.»
نتیجه، پروژه بلندپرواز «مون نایت» است، یک حماسه فراطبیعی که پخش آن از ۳۰ مارس ۲۰۲۲ در دیزنی پلاس آغاز شد. در نگاه اول، اپیزود اول بیشتر به یک مطالعه شخصیتی رؤیایی شباهت دارد تا یک داستان از جنس «انتقامجویان» که در آن ابرقهرمانان دشمنان خود را از میان برمیدارند. این اپیزود، استیون گرانت (آیزاک) را معرفی میکند، یک بریتانیایی آرام که در بخش لوازم کادویی موزهای در لندن کار میکند. (چرا لندن؟ آیزاک به شوخی میگوید مارول در حال نزدیک شدن به حداکثر ظرفیت در روایت داستانهایی است که در شهر نیویورک اتفاق میافتد.) زندگی استیون بهاندازه کافی عادی به نظر میرسد. او بیشتر وقت خود را صرف مراقبت از ماهی قرمز خود میکند و مرتب با مادرش در تماس است، اما چیزی نمیگذرد که این فروشنده بیدست و پا متوجه میشود بدنش را با مارک اسپکتور به اشتراک گذاشته است، یک مزدور آمریکایی تراز اول که مدتها پیش پذیرفت آواتار خونس باشد.
داستان در ابتدا خود آیزاک را نیز کمی گیج کرده بود. او پیشنویسهای اولیه اپیزود افتتاحیه و اپیزود پنجم سریال را داشت و البته چیزهای زیادی بود که نیاز به پر کردن داشت. او توضیح میدهد: «کمی گیجکننده بود، واضح هم نبود. شخصیتها هنوز روی کاغذ پردازش نشده بودند؛ بنابراین، باید راه خودم را پیدا میکردم، نه خیلی از دیدگاه پیرنگ، بلکه واقعاً از دیدگاه شخصیت.»
اما همین که آیزاک، استیون را پیدا کرد، همهچیز بهسرعت برای او روشن شد. «از بیرون، گیجکننده است، اما ازنظر احساسی، منطقی است چون شما با او هستید و فکر میکنم این چالش بزرگ بود. اگر ازنظر احساسی با این شخصیت همراه نباشید، همه این چیزها معنایی ندارند. در آن صورت تنها یک مشت حرفهای قلنبه سلنبه خواهد بود، اما اگر واقعاً بتوانید تماشاگر را وادار کنید با این آدمها همدلی کند و احساس کند در همان سفر است، در آن صورت میتوانید تا آنجا که میخواهید جلو بروید.»
چشمانداز باز کردن وضعیت روانی استیون گرانت بود که بیش از هر چیز دیگر آیزاک را مجذوب کرد و او برای این که آماده ایفای نقش شود، شروع به تحقیق درمورد اختلال هویت تجزیهای کرد. «یک ذهن خدشهدار» کتاب خاطرات رابرت آکسمن یک منبع مفید برای او بود. در عین حال این آیزاک بود که با ایدههای مختلف درمورد چگونگی کند و کاو شخصیت استیون – تا حد جزئیات لهجه بریتانیایی متمایز او – با محمد دیاب، جاستین بنسون و آرون مورهد، کارگردانان سریال مشورت میکرد.
تعدادی از دشوارترین صحنههای سریال، آنهایی هستند که آیزاک در نقشهای استیون و مارک اساساً با خودش حرف میزند. دیاب پیشنهاد کرد مکالمات شخصی و صریح بین این دو شخصیت از طریق تصاویر آنها در آینه انجام شود – موضوعی که در سرتاسر سریال تکرار میشود. آیزاک میگوید: «به همین دلیل است که احساس میکنم باید چند بار آن تماشا کنید، چون شروع به دیدن چیزی میکنید که در آن بازتاب تصاویر در آینه در کل داستان نقش دارد. واقعاً آکنده از معنا و نماد است.»
از حسن اتفاق برای آیزاک، او برای آن سکانسهای آینهای دشوار، متحد غیرمنتظرهای سر صحنه داشت. وقتی تهیهکنندگان سریال تصمیم گرفتند برای صحنههایی که استیون و مارک با هم حرف میزنند، یک بدل استخدام کنند، آیزاک بهترین گزینه را پیشنهاد کرد: برادرش، مایکل هرناندز. آیزاک با خنده میگوید: «من گفتم، “خب، من کسی را میشناسم که فوقالعاده است.” او بازیگر خیلی خوبی است و ازقضا دیانای ما یکی است.»
آن روحیه همکاری و حال و هوای خانوادگی تا پایان تصویربرداری ادامه داشت: در همان اوایل کار، آیزاک و همبازی او، ایتن هاوک (بازیگر نقش آرتور هارو، رقیب جذاب مون نایت) قرار گذاشتند هر یکشنبه بازیگران، کارگردانان و اعضای اصلی گروه را گرد هم بیاورند. آنها هر سکانسی را که آن هفته برای تصویربرداری نیاز داشتند بررسی میکردند و اگر کسی احساس میکرد یک جای کار ایراد دارد، صحنهها را تغییر میدادند یا بازنویسی میکردند.
نتیجه، محیطی بود که آیزاک میگوید بیشتر به یک پروژه مستقل کمهزینه شباهت داشت تا یک داستان ابرقهرمانی خیلی بزرگ – که ثابت میکند گاهی اوقات، حتی تنهاترین افراد خودسر نیز میتوانند از کمی کار گروهی استفاده کنند.
آیزاک میافزاید: «چیزی که انتظارش را نداشتم این بود که سریال چنین تجربه مشترکی باشد. نهتنها برای من، بلکه برای همه افراد درگیر پروژه. برای شکست خوردن و امتحان کردن چیزها، آزادی بسیار زیادی داشتیم. بهطور کلی، با گفتن خیلی از ایدههای احمقانه در ابتداست که یک ایده خوب به دست میآورید. به آن روند کاملاً اعتماد کرده بودیم. فکر میکنم یک شگفتی بزرگ بود.»
نقطهای مهم در مسیر تداوم سینما
آیزاک بهخوبی میداند فرنچایز مارول که او حالا بخشی از آن است، به نقطهای مهم در مسیر تداوم سینما تبدیل شده است. او میگوید: «مارول تا حدی جای کمدیهای بزرگ را در سالنهای سینما گرفته است. زمانی میرفتید و کمدیهای بزرگ را در سینما میدیدید، “خماری” را میدیدید، تمام فیلمهای فوقالعاده جاد آپاتو را میدیدید و حالا احساس میشود اینها همان فیلمهایی هستند که مردم در سینما میبینند، اوقات خوشی را میگذرانند و میخندند؛ این فیلمهای ابرقهرمانی، بخصوص فیلمهای مارول – منحصراً فیلمهای مارول. یک عنصر واقعاً مهم است، اما ازنظر تونالیته، چیزی است که رابرت داونی جونیور شروع کرد – که واقعاً شگفتانگیز بود – یک شخصیت کمی خودارجاع، واقعا بدبین، اما زیبا. اگر به عقب برگردید و اولین “مرد آهنی” را تماشا کنید، متوجه میشوید داستان از کجا شروع شد.»
یک پناهگاه شخصی
«مون نایت» ویژگیهایی دارد که تا حد زیادی عیان است. سریال نگاهی منحصربهفرد و قدرتمند به بیماری روانی دارد: لکه ننگ را از بین میبرد و قدرت تخیل را به تماشاگر یادآوری میکند تا راههای جایگزین را به مردی مشکلدار پیشنهاد دهد که ممکن است در غیر این صورت از هم بپاشد.
آیزاک میگوید: «این سریال تجلیل از قدرت ذهن انسان است. اساساً میگوید ما یک ابرقدرت داریم که مغز انسان است، بخصوص برای کسانی که با تروما و بدرفتاری مستمر سر و کار دارند. این چیزی است که مغز میتواند انجام دهد تا به آنها اجازه بدهد دوام بیاورند.»
اگر ابرقهرمانان برای بقا شنل و ابزار خود را دارند، ما انسانهای معمولی تخیل خود را داریم، هزاران سال است که پناهگاه ما بوده است، راهی برای بیان و درک آنچه غیرقابل درک به نظر میرسد؛ و اغلب هیچ پناهگاهی بهجز پناهگاه شخصی و خصوصی ذهن، آنقدر مستحکم نیست که ما را یکپارچه نگه دارد.
آیزاک میگوید: «عموی من مشکلات روحی دارد. او بعد از دیدن یک اپیزود “مون نایت” شروع به گریه کرد، چون فکر میکنم، احساس کرد مشکلش دیده میشود. چیزی در اینجاست که مثل اذعان به رنج و حسی است که مردم با درد و با بخشش تجربه میکنند، این که چگونه خودتان را ببخشید و چگونه با کودک درون خود کنار بیایید.»
منبع: اینترتینمنت ویکلی، د رپ، اسکوایر