مجله نماوا، ساسان گلفر
«نمیدونم چی بگم؛ بگم خوشحالم چون آزاد نیستم یا آزاد نیستم چون خوشحال نیستم؟»
پرسشی که شخصیت پاتریشیا (جین سیبرگ) در فیلم «از نفس افتاده» از شخصیتی دیگر و در واقع از خودش میپرسد، درونمایهی اصلی نخستین فیلم بلند ژان-لوک گدار را تشکیل میدهد. گدار «از نفس افتاده» (با عنوان فرانسوی À bout de soufflé و عنوان انگلیسی Breathless ) را در سال ١٩۶٠ و بعد از چهار فیلم کوتاه مستند و داستانی ساخت، در پایان دههای که شادی پیروزی لیبرالیسم بر فاشیسم رفته رفته جای خود را به یأس و سرخوردگی داده بود و آغاز دههای که به شورشهای بزرگ جوانان عاصی در فرانسه و اروپا و آمریکا ختم شد و مهم تر از آن، آغاز عصری که انسان مدرن قدم به دنیای نسبتاً ناآشنای پست مدرن می گذاشت و آهسته آهسته به مفهوم اسارت در عین آزادی ظاهری پی میبرد؛ اسارتی شادمانه و در عین بیخیالی که آرام آرام بندهایش را به دور انسانی میپیچید که خود را از بند جهل و تعصب رسته میپنداشت. اما هنوز زود بود که این مفهوم برای عموم مردم آشکار شود و نگاه تیزبین آیندهنگر هنرمندی مانند ژان-لوک گدار لازم بود تا سالها پیش از سر برآوردن عصر دیجیتال و شبکههای اجتماعی و حاد-واقعیت (هایپررئالیزم) در قفس افتادن انسان را ببیند. همین نگاه بیش از اندازه پیشرو باعث شد که نه فقط مردم عادی با فیلم ارتباط برقرار نکنند، بلکه روشنفکران و اندیشمندان و منتقدان آن زمان نیز به نوآوریهای جسورانهی فرمی گدار در این فیلم حداکثر به چشم «شورش علیه قواعد مرسوم فیلمسازی» و «سنتشکنی تکنیکی» نگاه کنند و مفهوم ضمنی و زیرمتن این تکنیکهای عجیب و غیرمتعارف -که شاید خود فیلمساز هم ناخودآگاه و بر اساس شهودی هنرمندانه به کار برده بود- تا چند دهه پنهان بماند.
فیلم با تصویری باسمهای از یک زن «ایدهآل» آغاز میشود که خیلی زود متوجه میشویم طرح تمام صفحه روزنامهای است که شخصیت اصلی، میشل (ژانپل بلموندو) جلوی صورت خود گرفته است. میشل به فرمی خاص دستی روی لب میکشد که درمییابیم شیوهای آیینی برای ادای دین به ستارهی سینمای کلاسیک هالیوود، همفری بوگارت است و بعد، با همدستی دختری یک خودرو را میدزدد اما دختر را همانجا رها میکند و خودرو را سوار میشود و از مارسی بیرون میزند و در جاده به سوی پاریس، مأمور پلیسی را که تعقیبش کرده است، میکُشد. در پاریس، میشل آس و پاس که میداند قاتل مأمور پلیس شناسایی شده و اکنون پلیس فرانسه در تعقیب اوست، گاهوبیگاه دست به سرقت میزند، با آشنایان سابق خود تماس میگیرد و با دختری آمریکایی به نام پاتریشیا که از مدتی پیش با او آشنا شده است، وقت میگذراند. میشل و پاتریشیا که از دست پلیس میگریزند و به دنبال پول و سرپناه میگردند، مدام با عناصر و نمادها و کلیشههای فرهنگ عامه و فرهنگ روشنفکرانه از داستانها و روزنامه و گرامافون و موسیقی عامهپسند و سینما تا موسیقی کلاسیک و شعر سر و کله میزنند، در حالی که کارآگاههای پلیس سایهبهسایه دنبال آنها میآیند…
ژان-لوک گدار زمانی به شوخی و جدی گفته بود که برای ساختن فیلم یک دختر و یک تفنگ کافی است و البته در گفتن این جمله نگاهی به فیلمهای نوآر و وسترن عمدتاً آمریکایی هالیوود کلاسیک داشت که پیشگامان موج نوی فرانسه و از جمله خود گدار با عشق و نفرتی توأمان به آن نگاه میکردند. این درونمایهی عشق و نفرت توأمان و دقیقاً عشق و نفرت بین پسر فرانسوی و دختر آمریکایی، بین کشور فرانسه و کشور آمریکا (آنچه هنوز در جریان است و بعد از شصت سال در ماجرای رزمایش آمریکا و استرالیا و واکنش تند فرانسه به آن همچنان میبینیم) و بین سینمای فرانسه و سینمای آمریکا در هر گوشه از فیلم «از نفس افتاده» به چشم میخورد؛ از جر و بحث و کشش و کشمکش و رفاقت و نفرت و خیانت مدام میشل و پاتریشیا که تا آخرین جملههای فیلم ادامه دارد تا نگاه تحسینآمیز بلموندو به پوستر بوگارت و صدای جیغ و فریاد مربوط به فیلم آمریکایی «گرداب» (اتو پرمینجر، ١٩۵٠) در دستشویی سینمایی در پاریس که بلافاصله به رژه ارتش فرانسه برای آیزنهاور و نطق دوگل میرسد. اما مهمترین درونمایهی فیلم که همان از همگسیختگی روان انسان قرن بیستم (و البته ادامه و تشدید آن در قرن بیستویکم) در قفس تنگ رسانهها و فرهنگ عامه است، در ترکیبی از ارجاعهای فراوان متنی و فرامتنی به فیلم و سینما و نمایش و روزنامه… با تکنیکهای بدعتگرایانه و سنتشکنانهی گدار ساخته میشود. جامپکاتهای مکرر و متعددی که در بسیاری از سکانسهای فیلم میبینیم، مانند آنکه نمای افراد درون خودرو بارها بدون تغییر زاویه یا اندازه نما به خود آن شخصیتها برش میخورد (و البته تماشاگران نسخهی دوبلهی فیلم بارها به جامپکاتهایی برمیخورند که کار گدار کارگردان و تدوینگر او، سسیل دکوژیس نیست) در عین اینکه نشان گسست از روش تدوین تداومی است که تا آن زمان مانند قانونی بیچونوچرا مورد قبول همگان بود، احساس گسیختگی و عدم تداوم و تمرکزی را القا میکند که مخصوصاً برای انسانهای قرن بیستویکم و عصر سلطهی رسانههای اجتماعی کاملاً آشنا و ملموس است. از سوی دیگر تکنیکهای فاصلهگذاری که البته برگرفته از تئاتر و برتولت برشت است، مانند صحبت کردن رو به دوربین با تماشاگر هنگام راندن اتومبیلی که هیچ سرنشین دیگر ندارد و ترکیب آن با نوع خاص بازی بلموندو نوعی اسکیزوفرنی را تداعی میکند. سکانسهایی بهویژه در اواخر فیلم کاملاً به شکل نمایشی که شخصیتها برای خود و شخصیت مقابل و تماشاگر ترتیب دادهاند، بازی میشود. حتی در بعضی سکانسها –که عدهای از منتقدان به اشتباه آن را به نابلد بودن گدار نسبت دادهاند- عمداً از سیاهیلشکرها خواسته شده است که برخلاف رویۀ مرسوم، موقع حرکت برگردند و به شخصیتهای اصلی نگاه کنند یا در عدسی دوربین زل بزنند تا جنبۀ نمایشگرانه شخصیتها بیش از پیش برجسته شود. این بدعتها البته از جنبه فنی و سینمایی بیشتر مورد توجه قرار گرفت و عاملی برای آن شد که فیلم «از نفس افتاده» ماندگاری خود را حفظ کند و به نمونه و سرمشق و حتی سرفصل درسی تبدیل شود، مدام در نظریهپردازیهای سینمایی نامش بیاید، حتی در فیلمهایی مانند «پول را بردار و فرار کن» وودی آلن به دستمایه هزل و هجو تبدیل شود و در سال ١٩٨٣ نیز (به کارگردانی جیم مکبراید و با بازی ریچارد گیر) بازسازی شود (و البته به خاطر بیتوجهی به نوآوریهای تکنیکی گدار و صرفاً پرداختن به سیر داستان فیلم اصلی شکست بخورد).
اما درونمایهی دیگری نیز در فیلم وجود دارد و آن تضاد مرگ با جاودانگی است. عجیب اینکه مضمون بیش از همه خود را در فراسوی متن فیلم و در سرنوشت عوامل فیلم نشان داد. تقریباً همۀ عوامل اصلی و حتی فرعی فیلم که اغلب تا زمان ساخته شدن فیلم ناشناس بودند، در سینما جاودانه شدند. غیر از خود ژان-لوک گدار که تا سال ٢٠١٨ که در ٨٨ سالگی یکصدوسیامین فیلم (اعم از بلند و کوتاه و مستند و داستانی) خود را ساخته، همه عوامل اصلی «از نفس افتاده» اکنون از دنیا رفتهاند. در «از نفس افتاده» هشت کارگردان بزرگ فرانسوی ایفای نقش کردهاند: خود ژان-لوک گدار که به شکلی غیرهیچکاکی یک سکانس کامل را در نقش خبرچین بازی کرد، ژان پییر ملویل سازنده «سامورایی»، «ارتش سایهها» و «دایرهی سرخ» که در یک سکانس در نقش نویسندهای به نام پاروولسکو ظاهر شد، رژه هانن در نقش کارل، ژاک ریوت که در سکانس تصادف نقش جسد (!) را بازی کرد و آندره لابارت، فیلیپ دو بروکا، ژان وورتَن و ژان بوشه در میان سیاهیلشکرها بودند. جین سیبرگ بازیگر که در فیلم چند بار به شکلی پیشگویانه با سرنوشت خود کلنجار رفت و مدام دغدغهاش را درباره مرگ بر زبان آورد، در سال ١٩٧٩ در ۴٠ سالگی به شکلی مشکوک در پاریس از دنیا رفت. پلیس علت مرگ او را خودکشی اعلام کرد اما همسرش، رومن گاری رماننویس انگشت اتهام را به سمت افبیآی گرفت و مرگ او را با مسائل گروه «پلنگهای سیاه» در آمریکا مرتبط دانست. ژانپل بلموندو نیز بیشتر از یک ماه پیش از انتشار این یادداشت در ٨٨ سالگی از دنیا رفت و در تشییعجنازهای باشکوه با حضور رئیسجمهوری فرانسه به جاودانههای سینما پیوست. شاید جین سیبرگ حق داشت که در سکانس مصاحبه با شخصیت نویسنده (ژان پییر ملویل)، بعد از شنیدن این جمله تا پایان سکانس در فکر فرو برود: «دلم میخواهد نامیرا شوم و بعد بمیرم!»