مجله نماوا، سحر عصرآزاد
فیلم سینمایی «ارتش سایهها» اثری روانشناسانه با محوریت مبارزات نهضت مقاومت فرانسه در دوران تسلط آلمان نازی بر این کشور است که فراتر از بازسازی رویدادهای مستند، با کشمکشهای درونی انسانها و تصمیمهای انتحاری آنها بر سر دوراهی مرگ یا آزادیخواهی سر و کار دارد.
سینمای ژان پیر ملویل؛ کارگردان مستقل فرانسوی که به نوعی الهامبخش موج نوی فرانسه بوده، مولفههای مشترکی دارد که میتوان مصداق عینی آنها را در «ارتش سایهها» که سال ۱۹۶۹ ساخته شده، دنبال کرد.
فیلم با رویکرد اقتباسی به رمانی به همین نام از ژوزف کسل ساخته شده که ماحصل تجربیات شخصی او از دوران فعالیت در نهضت مقاومت فرانسه است. ملویل این رمان را با روایتهای واقعی دیگری از همین دوران تلفیق کرده و اثر نهایی، درامی است پرکاراکتر، پرماجرا، کم گو و در عین حال ملتهب و پرتعلیق از مبارزات این گروه که حکم مشتی نمونه خروار را دارد.
ملویل همواره در سکوت، سکون و سرمایی که شمایل بیرونی فیلمها و کاراکترهایش را در خود میبلعد، قهرمانان غیرکلیشهای و منحصر به فرد خود را در قاب چالشهای انسانی به تصویر میکشد.
به همین واسطه است که شخصیتهای محوری فیلمهایش از گنگستر تا خلافکار و مبارز راه آزادی، تبدیل میشوند به انسانهایی واقعی، ملموس، دغدغهمند و البته بیش از پیش تنها و محکوم به فنای مادی.
او در «ارتش سایهها» از تجربههای واقعی افراد مختلف به گونهای ظریف بهره برده و دراماتیکترینِ آنها را در یک خط داستانی پراوج و فرود جای داده است. به این ترتیب است که فیلم به طور متناوب از نریشن راوی، که واحد نیست بهره میبرد و به واسطه موقعیت محوری، مونولوگ درونی کاراکترهای مختلف را برای نزدیک شدن به انگیزهها و افکار آنها پی میگیرد.
فیلمساز برای تکیه بر مستندات و تأکید بر اینکه قصه آدمهای واقعی و رویدادهایی حقیقی را به تصویر میکشد، به شدت متکی بر زمان و مکان وقوع اتفاقات و حتی سرنوشت تک تک کاراکترها است. به همین واسطه فیلم بازه زمانی گستردهای را از اکتبر ۱۹۴۲ تا فوریه ۱۹۴۴ با ذکر جغرافیایی شناسنامهدار در زمانی دو ساعته پی میگیرد.
«ارتش سایهها» با ورود کاراکتر فیلیپ ژربیه (لینو ونتورا) به اردوگاه مخصوص آلمان نازی؛ بهترین اردوگاه در فرانسه آغاز میشود. معرفی تدریجی کاراکتر و موقعیت او کمک میکند تا پرسشهایی در ذهن مخاطب شکل بگیرد که در نهایت با رونمایی از دستبند ژربیه و دیالوگهای کوتاه و مبهمی که بین او و مأمور پلیس رد و بدل میشود، به پاسخ میرسیم.
در اردوگاه به واسطه شکلگیری همان رابطه نصفه و نیمه بین ژربیه و همسلولیهایش که جوان برقکار در میان پیرمردها نشانهگذاری میشود، هزارتوی روابط مجهول و فاصله کوتاه بین فرد متعهد و خائن به وطن برجسته میشود. دوقطبی که نخ تسبیح و پیشبرنده درام محوری تا رسیدن به نقطه پایان است؛ نقطه پایان کاراکترها و نقطه پایان فیلم.
اهمیت نگاه ملویل به چنین بستری از درام که فیلمها و سریالهای متعددی با محوریت آن ساخته شده، این است که به جای طراحی تعلیق پیرامون رویدادها، انعکاس این التهاب را در کاراکترها و تصمیمهای انتحاریشان به تصویر کشیده و مخاطب را در این بحران فردی و جمعی شریک میکند.
به همین واسطه است که میتوان مدعی شد فیلم متکی بر نگاه روانشناسانه به انسان در موقعیتهای ناگزیر و ترسیم رنج بشری است که مجبور به انتخاب غیرممکنها و تن دادن به ناممکنها میشود. چرایی این ناگزیری را هم موقعیتی تعیین میکند که آدمها برای یکدیگر میسازند.
مصداق این رفتارها را میتوان در رویکرد ژربیه، فیلیکس (پل کروچت) و دوستشان به کشتن خبرچین؛ جوان برقکار جستجو کرد. جایی که هر سه اعتراف میکنند برای اولین بار باید دست به قتل بزنند؛ اما برای بقای نهضت، آزادی وطن اشغالی و از میان برداشتن خائن مجبور به عملی میشوند که هر سه را به گونهای برمیآشوبد.
جمله به ظاهر سادهای بین آنها و خبرچین رد و بدل میشود (چرا به وطنمون خیانت کردی؟!) اما به نظر میآید بار معنایی و وجدانی آن از دیدگاه فیلمساز به گونهای سنگین و پیشبرنده است که این سه مرد را وادار به عملی میکند که تا به حال دست به آن نیالودهاند.
سنگینی بار این عمل از نگاه ملویل به گونهای اهمیت دارد که یکی از سه تصویر ذهنی ژربیه را قبل از تیرباران ناموفق در زندان به خود اختصاص میدهد: نمایی از قدم زدن در باغ با ماتیلده (سیمون سینیوره)، نمایی از کشتن خبرچین و نمایی از یک کتاب. در همان لحظه تراژیک است که ژربیه جملهای مهم و تعیینکننده خطاب به خود میگوید (اگر تا لحظه آخر مرگ را باور نکنم، نخواهم مرد!) که در ذهن مخاطب حک میشود.
همین جزئیات و مانور دادن بر آنها به مثابه نشانههای موتیفوار و رجعتهای بهجا است که اهمیت آنها را در نگاه و جهانبینی فیلمساز برجسته کرده و بیش از ساعتها دیالوگ در کنکاش درونیات کاراکترهایی از جنس انسان واقعی نقش دارد.
همچون مانوری که فیلمساز برای چند لحظه روی عکس دختر ماتیلده در کیف پول او میدهد و هشدار ژربیه را به دنبال دارد که چند سکانس بعد محقق میشود. زنی که واجد قدرتی منحصر به فرد در مدیریت فعالیتهای نهضت مقاومت است که به سمت معاونت منصوب شده و عملیات انتحاری نجات فیلیکس را طراحی و اجرا میکند. ولی بعد از دستگیری به واسطه همین عکس مورد تهدید قرار گرفته و مجبور به لو دادن همکارانش میشود.
همان یک عکس کوچک میتواند تصویر ذهنی ما را از تنگنای ماتیلده و آنچه این زن محکم و آزادیخواه را وادار به افشای نام همکاراش کرده، تعمیق دهد. درست مانند کلاه فیلیکس که همواره در تنگناهای بحرانی از سر برمیدارد و بعد از دستگیری و سوار شدن به ماشین گشتاپو، روی زمین افتاده و یادآور بار دراماتیک همه لحظاتی است که این مرد دچار کشمکش و فرسودگی ناشی از تعقیب و گریز و عذاب وجدان بود.
در میان کاراکترهای مکمل و قصه فرعیهای متعدد برآمده از مسیر حرکت ژربیه برای مدیریت فعالیتهای نهضت مقاومت، رابطهای منحصر به فرد نیز بین ژان فرانسوا ژاردی (ژان پیر کسل) و برادرش؛ لوک ژاردی (پل موریس) وجود دارد.
چه بسا بتوان ژان فرانسوا را متعهدترین عضو نهضت به آزادیخواهی در جهان فیلم دانست که اطرافیانش؛ حتی ژربیه و ماتیلده هم ماهیت واقعی او را به درستی نشناختند. او که با نقشه فردی خود را گرفتار زندان گشتاپو کرد تا نقشه عملیات فرار را به فیلیکس گزارش دهد اما تلاشاش بینتیجه ماند و به قرص سیانور ختم شد.
حتی آن هنگام که مأموریت پیدا کرد تا شبانه رئیس بزرگ نهضت مقاومت را به زیردریایی برساند؛ نمیدانست با برادرش در یک قایق نشسته است؛ همان برادری که چند روز قبل با هم غذا خوردهاند. حتی واگویه میکند (یادم باشه بعد از جنگ ملاقات با رئیس بزرگ را برای لوک تعریف کنم!)
اینچنین است که در «ارتش سایهها» مفاهیم و علقههای شخصی افراد در مقابل اهداف بزرگتری همچون خدمت به نهضت مقاومت برای آزادسازی وطن و مفهوم کلیِ وطنِ آزاد، معنایی عمیق به وسعت همه انگیزهها و نیازهای دراماتیک بشری پیدا میکند؛ هدفی ازلی- ابدی و پیشبرنده برای همه انسانهای آزاده و وطنپرست.