موج نو از فرانسه تا ایران
اصطلاح سینمای موج نو، از سینمای فرانسه به ایران رسید. دهه 50 میلادی بود که گروهی از منتقدان جوان مجله کایه دو سینما، با زیر سؤال بردن سینمای فرانسه آغازگر تحولی در سینمای این کشور شدند کهموج نو نام گرفت. تأکید بر اهمیت و جایگاه مؤلف، از مهمترین ویژگیهای سینمای موج نو فرانسه بود. هنوز و بعدازاین همهسال، نظریه مؤلف، بیشک مهمترین و تأثیرگذارترین نظریه سینمایی است و بسیاری از آثار سینمایی جهان در پیروی از این نظریه ساخته میشوند و ملاک نقد بسیاری از منتقدان هم نظریه مؤلف است.
موج نوی فرانسه، حالا به ساحل رسیده است. بعد از فراز و نشیبهای زیاد، حالا سالهاست که سینمای فرانسه به ثبات رسیده است و در عین حفظ پویایی به یکی از مهمترین جریانهای سینمایی جهان تبدیلشده است. درخت موج نو، ثمره داده است و میوهاش هم حسابی شیرین است.
اوایل دهه چهل شمسی، سینمای ایران هم شاهد حرکات انفرادی بود که بعدها بهعنوان محرک آغاز سینمای موج نو شناخته شد. فیلمهایی چون «خشت و آیینه» ساخته ابراهیم گلستان و «شب قوزی» ساخته فرخ غفاری، شورش سینماگران جوان علیه سنت فیلمفارسی بودند. اما اواخر این دهه و با ساخت آثاری چون «گاو» داریوش مهرجویی و «قیصر» مسعود کیمیایی، موج نو متولد شد.
همچنین بخوانید:
مروری بر مسیر سینمایی بهمن فرمان آرا – از موج نو تا رسیدن به ساحل
سینمای موج نو در ابتدای حرکتش دو جهت متفاوت در پیش گرفت. عدهای ازجمله بهمن فرمانآرا و سهراب شهید ثالث و بهرام بیضایی موج نو را به سمت سینمای شخصی و انتزاعی بردند و عدهای چون داریوش مهرجویی و مسعود کیمیایی سینمای متفاوتی میخواستند که بتواند با عامه مخاطبان نیز ارتباط برقرار کنند و درنتیجه سینمایشان داستانگو و اجتماعی بود.
برخلاف موج نو در فرانسه، سینمای موج نوی ایران، همیشه موجی بود در میان توفان. موج نوی سینمای ایران هیچگاه به ساحل نرسید و در تندباد حوادث گاهی قدرت گرفت و گاهی از حرکت ایستاد. تحولی که در دهه چهل و پنجاه شمسی در سینمای ایران صورت گرفت، به یک مسیر مستدام و شکلگیری یک سینمای همیشه پویا نینجامید. بلکه موج نو به نسلهایی تقسیم شد که هرازگاهی و هرچند سال یکبار، شکلی متفاوت به آن بخشیدند و خیلی زود جایشان را به موج بعدی و نسل بعدی دادند.
میراث موج نو
داریوش مهرجویی را پدر موج نو مینامند. او با «گاو» و بعدتر «آقای هالو» و «دایره مینا» از چهرههای اصلی موج نو ایران است. مسعود کیمیایی، بهمن فرمانآرا، ناصر تقوایی، بهرام بیضایی و امیر نادری هم در کنار مهرجویی، چهرههایی بودند که در مقابل سینمای عامهپسند و زرد ایستادند و جهانی متفاوت از جنس سینما عرضه کردند.
چند اثر اخیر این نسل اولیها را که بررسی کنید، با این پرسش مواجه میشوید که چه بلایی بر سر موج نوآمده است. داریوش مهرجویی «اشباح» و «چه خوبه که برگشتی» میسازد و مسعود کیمیایی «قاتل اهلی» و «خون شد». بهرام بیضایی و ناصر تقوایی سالهاست از فضای فیلمسازی ایران دورافتادهاند و معلوم نیست که اگر همچنان مشغول فیلمسازی بودند آیا به سرنوشت کیمیایی و مهرجویی گرفتار میشدند یا خیر. امیر نادری هم ترک وطن گفته است و سینمایش دیگر اساساً سینمای ایران نیست. بااینحال، آثار مؤخر او هم معجزه آثاری که زمانی نجاتبخش موج نو بود را ندارد.
بهمن فرمانآرا، بهتازگی «حکایت دریا» را ساخته است. آنهم بعد از «دلم میخواد». هردو فیلم، نه اثری از سینمای موج نو دارند و نه اثری از شمایل فیلمسازی که در جستجوی تحول بود. سینمای موج نوی ایران، حداقل نسل اولش به رکود رسیده است. میراث داران موج نو، در کرختی به سر میبرند و در رقابت با فیلمسازانی که حالا نسل چهارم موج نو هستند، حرفی برای گفتن ندارند. ارتباط این سینما با ادبیات گسسته شده است و دانش سینمایی نسل اول دیگر نهتنها بهروز نیست که زیر گردوغبار ایام در حال فراموشی است.
آنسوی آبها، مارتین اسکورسیزی در هفتادوهفتسالگی، «مرد ایرلندی» میسازد و اینسوی آب، بهمن فرمانآرا، در هفتادونهسالگی هنوز به همان مفاهیم قدیمی و کهنه نیمقرن پیشش چنگ انداخته است. بهراستی چه بلایی بر سر فیلمسازان پیشرو، نابغه و عاصی نسل اول آمده است که تا این حد از سینمایشان به دورافتادهاند؟
سوار بر موجی که هیچگاه به ساحل نمیرسد
سینمای موج نوی ایران، حداقل آن جریانی که با مردم و عامه مخاطبان ارتباط برقرار میکرد، بهشدت به اوضاع اجتماعی و تحولات سیاسی وابسته بود. اتفاقاً آنچه جریان موج نو را نزد عامه مردم به محبوبیت رساند همین ارتباط تنگاتنگ بود.
تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران هم همیشه پر از حادثه بوده است. انتقادات اجتماعی که قبل از انقلاب در سینما مطرح میشد، در بعضی آثار، رویکرد جدیتری داشت و دورنمایی مشخص را ترسیم میکرد. مبارزه مسلحانه در سینما، به یک مبارزه فرهنگی تبدیلشده بود و آثاری مثل «گوزنها» ساخته مسعود کیمیایی، مستقیماً روی تحولی چون یک انقلاب تأکید داشتند.
بااینوجود، انقلاب اسلامی در سال 57 به یک وضعیت باثبات منجر نگشت. خیلی زود، جنگ تحمیلی شروع شد و همه این حوادث راهشان را به سینمای اجتماعی ایران باز کردند. بعد از جنگ هم، روی کار آمدن دولت سازندگی و اصلاحات، بهار و امید، ایدئولوژیهای متفاوتی را به سینما تزریق کردند و فیلمسازان را به واکنش واداشتند.
در حقیقت، موج نوی ایران، هیچگاه نتوانست از بحرانهای سیاسی و اجتماعی عبور کند. قبل از آنکه چنین ثباتی حکمفرما شود و پایههای تازه بنیان گذاشتهشده موج نو بتواند به رشد و گسترش ادامه بدهد، یک تحول دیگر از راه میرسید و جریان را بهکلی عوض میکرد. همه این تحولات و اوضاع پیچیده سیاسی تا امروز هم ادامه داشته است. هر تحول، بهجای آنکه به جریان قبلی فرصت عرضه اندام بدهد، موجی دیگر ایجاد کرده است.
عباس کیارستمی، محسن مخملباف، اصغر فرهادی و سعید روستایی هرکدام نماینده یک موج و یک تحول هستند.هرکدام در دوره خود میراث داران و نسل اولیهای موج نو را که انگار هنوز دربند همان تحولات انقلاب و دهه شصت مانده بودند را کنار زدند و سینمای خود را مطرح کردند.
روزگار سپریشده مردمان سالخورده
در این میان، نسلهای مختلف فیلمسازی میآیند و میروند و نسل اول هرروز بیشتر از گود دور میشود. داریوش مهرجویی، مسعود کیمیایی و بهمن فرمانآرا که حالا نمایندگان باقیمانده موج نو دهه چهل هستند، بیش از هرزمانی در رقابت با فیلمسازان جوان شکستخوردهاند.
در مواجه با آثار مؤخر این فیلمسازان، یک حقیقت غیرقابلانکار وجود دارد. فیلمسازانی که زمانی نماینده جامعه خود بودند، و میان آحاد مردم نفوذ داشتند، فیلمسازان فرنگرفتهای که سنت فیلمسازی جهانی را با فرهنگ ملی و بومیشان آمیختند، حالا از جامعه و آدمهایش دورافتادهاند.. نسل اول، حالا دیگر نه از اوضاعواحوال مردم جامعهشان خبری دارند و نه از تحولات جهانی فیلمسازی. همه آنچه از نسل اول باقیمانده است، خاطره و اسطوره است و مردمانی سالخورده که از روزگار عقبماندهاند. جوانان عاصی مو سپیدی که همچنان به دنبال مدینه فاضلهای هستند که نیمقرن به جستجویش بودهاند اما در میان آشوب¬های سیاسی و اجتماعی هرروز از آن دورتر شدهاند و تصویرشان از این دنیای آرمانی گنگتر شده است.