سال ۷۴ ،۷۵ که تازه دستگاه ویدیو خریده بودیم، ماهی یکبار آقای تهرانی که صبحها کارمند بانک بود و عصرها «ویدیویی» ماهی یکبار با یک سامسونت سبز مستهلک میآمد خانه ما و ده دوازدهتایی وی اچ اس کرایه میداد و میرفت، آدم خوشبرخورد و بذلهگویی بود همیشه چندتایی نقشه لوله شده و یک خطکش تیشکل همراه داشت برای حفظ ظاهر که به نظر یک مهندس خسته از کار در راه منزل برسد، تنها مشکلش کاسهداغتر از آش شدنش بود که هرازگاهی تذکراتی در لفافهای میداد به پدر و مادرها که این فیلم خیلی هم مناسب آقازادهها نیست. یک ماه طول میکشید تا همه سوراخ سنبههای خانه رو بگردیم تا به فیلمهای ممنوعه دسترسی پیدا کنیم و باقی ماجرا!!!
کلی از فیلمهای دسته دوم و متوسط تاریخ سینما رو از صدقه سر آقای فیلمی دیدیم، اما این وسط یک جواهر یک گنجینه بینظیر تکرارناشدنی در این سامسونت سبز نهفته بود، آنقدری آن را کرایه کردیم که بالاخره به این صرافت افتادیم که آن را بخریم.
روزهای کودکی و نوجوانی من و بیشک چندین نسل با این شاهکار سپری شد. با سعید عاشق شدیم، با شوخیهای عمو اسدالله ریسه رفتیم، با خاطرات مشقاسم از همولایتیهایش حظ کردیم و همه دروغهای داییجان را به جان باور کردیم.
ما با «دایی جان ناپلئون» بزرگ شدیم، زندگی کردیم و بهترین خاطراتمان رو مدیون خالقان آن هستیم: ایرج پزشکزاد، پرویز فنیزاده، پرویز صیاد، غلامحسین نقشینه ، نصرتالله کریمی، پروین ملکوتی، مهری ودادیان و صدالبته ناصر تقوایی کبیر.
استاد تقوایی تولدتان مبارک یادتان باشد خیلی دلتنگیم و هنوز هم چشم انتظار یک «کاغذ بی خط» دیگر و یا یک «ناخدا خورشید» دیگر هستیم.
این تکنگاری را با آخرین شاهدیالوگ فصل پایانی سریال به اتمام میرسانم؛ عمواسدالله رو به سعید:
«اگه توی دریا غرق شده باشی و اون لحظه ی که داره جون از تنت در میره، یک نهنگ پیدا بشه ، نجاتت بده ، شکلش به چشمت از ستاره های سینما هم خوشگلتر میاد -فقط میخواستم بگم اگه لیلی با پوری رفت تو چیزمهمی گم نکردی. اگه قرار باشه یک روزی به خاطر عبدلقادر بغدادی یا موصلی ولت کنه، چه بهتر که از همین حالا با پوری بره. بره! -اینجا لیلی خیلی مهم نیست. این خیلی مهمه که توعشق رو شناختی. این مرز مرد شدنه!»