میان خاطرات ساده بچگی ما که برای نسل این روزها عجیب است، میان آدامسهای خرسی و یخمکهای بیمزه و توپهای پلاستیکی، عروسکی است با چشمان دورنگ، بینی بزرگ، لباس راهراه سفید و آبی و چکمههای پلاستیکی سبزرنگ.
قهرمان دوران کودکی ما، قدرت ویژهای نداشت. خرابکاری میکرد و درست هم حرف نمیزد. سرووضعش با عروسکها و نمادهای پرزرقوبرق امروزی هم متفاوت بود. از یک روستا آمده بود و فقط آقای مجری را داشت و یک پسرخاله بدعنق. و ما عاشقش بودیم.
ایرج طهماسب برای خیلی از ما، نماینده خاطرات خوش کودکی است. روزهایی که خبری از بازیهای کامپیوتری و کنسولهای بازی نبود، روزهایی که شبکههای مجازی و گوشیهای هوشمند نبودند، روزهایی که تنها دلخوشیمان تلویزیون و مجریهای مهربان و کارتونهای تاریخ گذشته بودند. آن روزها، ایرج طهماسب رفیق همیشگیمان بود.
ما باشخصیتهایی که ایرج طهماسب آفرید، زندگی کردیم، شیطنت کردیم، خندیدیم و بزرگ شدیم. ما با عروسکهای ایرج طهماسب، بهترین روزها و خاطراتمان را ساختیم. آنقدر به دنیای ساده و بیآلایش کودکانه ایرج طهماسب وابسته شدیم که حالا که بزرگ شدهایم همدست بردار نیستیم. برای دیدن کلاه قرمزی در هر مدیومی لحظهشماری میکنیم و نسل بعد از خودمان را هم مبتلا میکنیم.
همچنین بخوانید:
ماندگارترین پرستار های سینمای ایران
ایرج طهماسب نماینده بیچونوچرای سینما و برنامهسازی کودک است. هیچکس بهاندازه او، کودکان و دنیایشان را درک نکرد و جدی نگرفت. ایرج طهماسب با کودک درون خودش با ما ارتباط برقرار کرد و ما در روزهایی که کسی برایمان وقت نداشت، با او ارتباط برقرار کردیم.
ایرج طهماسب، سی اردیبهشت، شصتودوساله میشود. مردی که حتی لبخندش، لبخند به لب ما میآورد. مردی که آخرین بار، نوروز سال 97 با او و عروسکهای محبوبش دیدار کردیم و هنوز منتظریم شاید برگردد. نسل ما، آنقدر ایرج طهماسب را دوست دارد که هرروز زندگی هنریاش را جشن بگیرد. امروز هم به آقای مجری میگوییم تولد عید شما مبارک و با بهترین کاراکتر و فیلمهایش خاطره بازی میکنیم.
در کنار مرضیه برومند – از مدرسه موشها تا خونه مادربزرگه
بهجز ایرج طهماسب، مرضیه برومند، چهره دیگر برنامهسازی کودک است. درواقع این مرضیه برومند است که ایرج طهماسب را با دنیای کودک آشنا میکند و او را به این جهان عجیب و دوستداشتنی وارد میکند. حضور ایرج طهماسب در «مدرسه موشها» و «خونه مادربزرگه» بهاندازه دیگر آثارش ملموس نیست. اما همین عروسکگردانی و صداپیشگی است که این دو مجموعه را تبدیل به قسمتی از مهمترین خاطرات تصویری دوران کودکی ما میکند.
کپل، دمباریک، نارنجی و عینکی، مثل ما در کلاس درس مینشستند و شیطنت میکردند. یکیشان خوابآلود بود و دیگری پرخور، آنیکی عطسه میکرد و نازکنارنجی بود و ما بین این بچه موشهای بانمک، کودکیمان را پیدا میکردیم.
بهعلاوه، از «مدرسه موشها» است که مثلث طلایی ایرج طهماسب، حمید جبلی و فاطمه معتمدآریا شکل میگیرد و در آثار دیگر تکامل مییابد.
النگ و دولنگ بازی میکنند خیلی قشنگ
احتمالاً اگر یک کودک نسل امروز به تماشای «النگ و دولنگ» بنشیند گیج می شود و احتمال بیشتری دارد که هیچ جذابیتی در این مجموعه نیابد. اینکه ما چطور از خود نمیپرسیدیم این دو مرد بالغ چرا در نقش کودکان ظاهرشدهاند و چرا اسمشان آنقدر عجیب است و اصلاً پدر و مادرشان کجا هستند، شاید از کمتوقعی ما میآمد و شاید از خلاقیتمان که بهواسطه محدودیت روزگارمان پرورشیافته بود.
بههرحال، ما «النگ و دولنگ» را دوست داشتیم. در روزهایی که همه میخواستند از ما اسطورههای اخلاقی بسازند، «النگ و دولنگ» دو برادر بودند شبیه ما در کنار خواهر و برادرهایمان. با همان دنیای کودکی. کسی سعی نمیکرد «النگ و دولنگ» را وادار کند مثل بزرگترها رفتار کنند، کسی کاری به بازیهایشان نداشت و آنها بهجای همه ما کودکی میکردند.
کلاه قرمزی و رفقای خوب
اولین بار کلاه قرمزی را در برنامه «صندوق پست» دیدیم. برنامهای که بهجای یک مجری زن مهربان، مردی با سبیل و سری کمی طاس اجرایش میکرد. عروسکهای زیادی در برنامه بودند، اما کلاه قرمزی بود که شد نماد یک نسل. با کلاه قرمزی، فهمیدیم که میشود اشتباه کرد. با کلاه قرمزی فهمیدیم میشود جسور بود، کنجکاوی کرد و خرابکاری به بار آورد. با کلاه قرمزی فهمیدیم میشود بخشیده شد و دوست داشته شد. با کلاه قرمزی یاد گرفتیم که لازم نیست زیبا و بینقص باشیم، لباسهای گرانقیمت داشته باشیم، کافی است دیگران را دوست داشته باشیم.
ایرج طهماسب با «صندوق پست» از روش آموزشی استفاده میکرد که نه در تلویزیون جایی داشت و نه در سیستم آموزشی. او با نشان دادن نتیجه کارهای بد، کودکان را به انجام کارهای خوب تشویق میکرد. لحنش مهربان بود و طوری حرف میزد که انگار همه کودکانی که پای تلویزیون نشستهاند را میبیند و دوستشان دارد. شبیه معلمهای بداخلاق نبود و شبیه خالههایی که نصیحت میکردند هم نبود. آقای مجری بود.
اینگونه بود که پای کلاه قرمزی به سینما باز شد. کودکان دهه شصت و هفتادی سینما را با «کلاه قرمزی» حس کردند. صف ایستادند تا بلیت بگیرند و در سالن تاریک با کلاه قرمزی سفر کردند، اشک ریختند و با هیولای بدجنس مبارزه کردند.
سالها بعد، کلاه قرمزی به تلویزیون بازگشت. نسلی که حالا خیلیهایشان خودشان بچه داشتند جلوی تلویزیون نشستند و چند نسل کنار یکدیگر عاشق مهمانان ناخوانده آقای مجری شدند.
پسرعمه زا که برای شستن لباسهایش در ماشین لباسشویی را از جا درآورده بود و در توضیح فقط میگفت “تشت”. خری که نمیخواست خر باشد، میخواست اسب باشد. دیوی که مهربان بود، فقط همهچیز را برعکس میگفت؛ ” شب به فنا” بهجای “شببهخیر”، “ماه ارسال” بهجای “سالتحویل”. برهای که دیکشنری خورده بود و انگلیسی حرف میزد، اما کاهو را یک لغت بینالمللی میدانست. آقای همساده با گویش شیرازیاش با خنده از مصیبتهایش میگفت.
همه این کاراکترها، این عروسکها که همچنان ساده بودند، شخصیت داشتند، هویت داشتند و آنچنان ماهرانه به حرکت درمیآمدند که انگاری زنده بودند، واقعی بودند.
در پس همه این عروسکهای پردردسر هم کودکانی بودند که با نقصها، اشتباهات و کودکیشان کنار هم زندگی میکردند و دوست داشتند و دوست داشته میشدند. کودکانی که خلاقیتشان مرزی نداشت و میتوانستند هر کس و هر چیزی باشند که میخواهند.
روزهای خوش سینمای کمدی
وقتی سینمای کمدی با ابتذال و لودگی اشتباه گرفته نشده بود، ایرج طهماسب فیلمهایی برای سرگرم کردن مخاطب و خوب کردن حالش میساخت. دنیای فیلمهایش هم مثل دنیای «کلاه قرمزی» ساده و کودکانه بود.
«دختر شیرینی فروش» ماجرای ازدواجی بود که سر نمیگرفت. پدر داماد و مادر عروس هرکدام حرف خودشان را میزدند و مراسم عروسی در آخرین لحظه به هم میخورد. عروس تصمیم میگیرد به شیوه «رومئو و ژولیت» خودش و داماد را خلاص کند، اما داروی اشتباهی به کار میبرد. در آخر هم همهچیز به خیروخوشی تمام میشود و همه به مراد دلشان میرسند.
در همین دنیای ساده است که حمید جبلی در «زیر درخت هلو» مهره مار دارد و ماجرای تلخ جدایی در «عینک دودی» به جنجالی جنسیتی تبدیل میشود. در همین دنیا است که «رفیق بد» برای آخرین بار، ایرج طهماسب را در کنار حمید جبلی قرار میدهد و بازهم بیننده سرگرم میشود و میخندد.
باری، دنیایی که ایرج طهماسب آفریده است پر از رنگ و شور و خنده است. برای ما، دنیای ایرج طهماسب، دنیای کودکی است که با آدامس خرسی و توپ پلاستیکی و یخمک های بیمزه میشناختیم. برای ما، این دنیا، دنیای زندگی است.