خطر لو رفتن داستان
مغز استخوان سومین فیلم حمیدرضا قربانی است. مغز استخوان هم مانند «خانهای در خیابان چهل و یکم»، فیلم قبلی فیلمساز، درامی اجتماعی است و روابط خانوادگی را در بستری از شرایط اجتماعی نابسامان بررسی میکند.
فیلمنامهای بی افتوخیز
حقیقت این است که آنچه مغز استخوان سعی دارد بازگو کند، تا پایان فیلم هم موهوم میماند. همانطور که «خانهای در خیابان چهل و یکم» با ترسیم روابط خانوادگی یک خانواده که قتلی میانشان رخداده است، پا را فراتر نمیگذارد، مغز استخوان هم در بسط ایدهاش به مشکلات اساسی برمیخورد و فیلم در قدم اول شروع به درجا زدن میکند.
مغز استخوان هم بهمثابه بیشتر آثار سینمای ایران، از مشکلات فیلمنامهای بیشتر از مشکلات فرمی و ساختاری ضربه میخورد. روایت مغز استخوان هسته مرکزی دراماتیک ندارد و این مهمترین مشکلی است که باعث میشود مغز استخوان به اثری خستهکننده و بیهدف تبدیل شود.
روایت فیلم افتوخیزی ندارد. رفتوآمدهای بهار ( پریناز ایزدیار) به گرهافکنی خاصی در مسیر قصه ختم نمیشود و بیننده همراه کاراکتر اول، در ماشین حبس میشود و دائم اینطرف و آنطرف میرود.
این رفتوآمدها در هیچ جای روایت به یک نقطه اوج نمیرسد و با یکنواختی هرچهتمامتر، روایت فقط پیشروی میکند تا به نقطه انتهایی برسد و تمام شود.آن موضوع و معضلی هم که قرار است، گره اصلی روایت باشد، آنقدر غیرمنطقی و دور از ذهن است که بعید است بتواند بیننده را درگیر کند.
مغز استخوان پر است از پلانهای تکراری و اضافی. پلانهایی که تنها کارکردشان پر کردن زمان فیلم است و هیچ تأثیری در دینامیک روایت ندارند مثل همان رفتوآمدهای بهار، یا بحث لقاح مصنوعی که در ابتدا پیش کشیده میشود. روایتهای فرعی بهدرستی بسط داده نمیشوند، با روایت اصلی ارتباط پیدا نمیکنند و چون زائدههایی خودنمایی میکنند و حواس بیننده را پرت میکنند.
درنهایت، آنچه مقابل بیننده قرار میگیرد، یک روایت آشفته و بیقاعده است. بیننده تا پایان فیلم هم متوجه نمیشود دقیقاً با چه فیلمی سروکار دارد و اساساً حرف فیلمساز چیست؟ او میان کاراکترهایی که خودشان میان زمین و هواگیر افتادهاند، سرگردان میشود و خط اصلی روایت هم هیچ سرنخی به بیننده نمیدهد تا در مسیر قصه قرار گیرد.
شخصیت پردازی ضعیف
قربانی بهمانند اثر قبلی خود، در مغز استخوان سعی میکند مطالعهای روی رفتار کاراکترهایش در شرایط بحرانی داشته باشد. بگذریم که شرایط بحرانی ترسیمشده در مغز استخوان به کاریکاتوری از واقعیت شباهت دارد. بااینحال، شخصیتپردازی ضعیف، مانع از آن میشود که بیننده بتواند با کاراکتر اصلی فیلم، بهار، مادری که برای نجات فرزندش هر کاری میکند، هم ذات پنداری کند.
قربانی سطحی و گذرا، از روابط بهار و همسر دومش میگذرد و یکسره میرسد به شرایط بحرانی پیشآمده. شرایطی که هرکدام از دو کاراکتر اصلی را مجبور به تصمیمگیری میکند. تصمیمی دشوار که زندگی هر دو را پیچیدهتر میکند. اما بینندهای که تصویری از روابط و زندگی زناشویی این دو ندارد، به طبع نمیتواند سختی این تصمیم را درک کند یا با یکی از کاراکترها در این تصمیم همراه شود.
از سوی دیگر، قربانی تأکیدش روی وجه قانونی است که این مشکل پیش آورده است. او با واردکردن کاراکتر وکیل مقید و دیندار، ابعاد حقوقی قضیه را بررسی میکند و در چندین سکانس هم کاراکتر اصلیاش را در شرایطی قرار میدهد که به چنین قوانینی اعتراض کند. همانطور که در خلاصه فیلم هم به همین موضوع اشارهشده است.
در سوی دیگر، همسر سابق بهار قرار دارد که جواد عزتی نقشش را بازی میکند. یک کاراکتر مغفول دیگر. کاراکتری که نقشی تعیینکننده در روایت دارد و سرنوشت او در پایانبندی فیلم هم مؤثر است، اما بیننده نه بهدرستی با او آشنا میشود و نه اطلاعاتی راجع به گذشته او و بهار به دست میآورد.
بهعبارتدیگر، قربانی، از ورود به جهان ذهنی کاراکترهایش در این شرایط بغرنج بازمیماند، احساسات و عواطف آنها را مغفول میگذارد و با دیالوگهای سطحی از بیننده میخواهد که در وضعیت سخت کاراکترهایش شریک شود.
بازی های خوب و روان
در این میان، تنها بازی بازیگران است که در مغز استخوان درست و بهاندازه است. پریناز ایزدیار، باظرافت از کلیشه شدن در این نقش طفره میرود و قامت مادری مضطرب را بهخوبی به خود میگیرد. او ارتباط خوبی هم با بازیگران مقابلش برقرار میکند و میشود تنها عنصری در فیلم که تشویش و اضطراب شرایط را به بیننده منتقل میکند.
بابک حمیدیان هم درخشان ظاهر میشود. او بهخوبی میتواند با نگاهش و با سکوتش، دردی که از درون کاراکترش را نابود میکند را به تصویر بکشد.
سکانسی که پشت در بخش مراقبتهای ویژه منتظر خبری از فرزندش است و با هراس سعی میکند از پرستاران خبری بگیرد، یکی از درخشانترین لحظات او در مغز استخوان است. این بازی بیرونی او در کنار لحظاتی که کنار فرزندش لبخند آرامش بخشی بر لب دارد و سعی میکند به او امید دهد، نشان میدهد که با چه بازیگر توانایی طرف هستیم.
جواد عزتی و نوید پور فرج هم در نقشهای فرعی مغز استخوان قابلقبول ظاهر میشوند. نوید پور فرج که با بازی در «مغزهای کوچک زنگزده» دیده شد، با نقشی متفاوت در مغز استخوان خود را نشان میدهد و از فرصتی که در اختیارش قرار دادهشده بهخوبی استفاده میکند. جواد عزتی هم قبلا نشان داده است که فقط بازیهای کمدی در تخصصش نیست. او بهخوبی در سکانسی که در زندان با همسر سابقش روبرو میشود، میتواند بیعلاقگی و بیمیلیاش به زندگی را نشان دهد. او با یک بازی کوتاه، حس تناقض بین مرگ و زندگی و دغدغههای زندگی در مقابل هولناکی مرگ را بهخوبی به بیننده منتقل میکند.
درنهایت، مغز استخوان برای فیلمسازش نه گامی روبهجلو است و نه گامی رو به عقب. فیلم از طرح روایت و برقراری با مخاطب بازمیماند و در انتقال مفهومش عاجز است. مغز استخوان لحن یکدستی ندارد و تم قابلتشخیصی به بیننده ارائه نمیدهد تا با کل روایت همراه شود. از فقر میگوید و به معضلات حقوقی اشاره میکند، اما آنقدر جسارت ندارد که هیچکدام از مسائل را بگشاید. درنتیجه به یک فیلم بیروح و یکنواخت تبدیل میشود که انگ سینمای اجتماعی را فقط یدک میکشد.