مجله نماوا، یزدان سلحشور

یک. دیوید فینچر در گفت‌وگو با «اینترتینمنت ویکلی» اعلام کرده که ممکن است دنباله فیلم «آدمکش» را بسازد یعنی به زبان ساده‌ی آثار دنباله‌دار هالیوود، «آدمکش ۲» را! گفته: «هرگز نگویید هرگز. این مسائل قاعده و قانون ندارد. من همان کسی هستم که پیش از فیلم «زودیاک» می‌گفت: قاتلان زنجیره‌ای دیگر بس است!» خُب، ما می‌دانیم که «فینچر»، سعی کرده تا الان برای فیلم‌های موفق‌اش دنباله‌ای نسازد که در این سینمای دنباله‌ساز فعلی عجیب است اما نکته‌ی عجیب‌ترش آن است که او، ورودش به سینما را مدیونِ ساختِ یک دنباله است آن هم نه فیلم دوم بلکه سوم! [نکته‌ی جالب‌ترش این است که سریال سینمایی «بیگانه»، چهار فیلم‌ساز پست‌مدرن را در سه نسل به شهرت جهانی رساند: «ریدلی اسکات» را که فیلم اولِ «بیگانه» را ساخت؛ «جیمز کامرون» را که فیلم دوم این سری را ساخت؛ «دیوید فینچر» را که فیلم سوم‌ را ساخت و همین طور «ژان-پیر ژونه» را که فیلم چهارم را ساخت و شما الان او را با دو فیلم «شهر بچه‌های گم‌شده» و «سرنوشت شگفت‌انگیز املی پولن» به خاطر می‌آورید.] اما همه‌ی ما می‌دانیم که شهرت «فینچر» به عنوان فیلمسازی متفاوت و دارای جهان‌بینی و بیانِ سینمایی منحصر به فرد، با «هفت» رقم خورد و بعد با «بازی» تثبیت شد و بعد از آن با «باشگاه مبارزه»، «فینچر» بدل به ستاره‌ای محبوب در حدِ ستارگان موسیقی شد با محبوبیتی فراگیر در محدوده‌ی چند نسل. اینکه فیلم‌های بعدی او توانستند این نردبان را بلندتر کنند یا در همان پله‌ی آخر باقی ماندند یا چند پله پایین آمدند، محل زد و خوردِ بر و بچه‌های سینماست! با این همه، «فینچر» هنوز محبوب است حتی برای آن دسته از مخاطبانی که معتقدند که این «فینچر» فعلی، همان «فینچر» قبلی نیست! [چه کسی می‌داند! شاید یکی از همین بشقاب پرنده‌های آثار علمی-تخیلی آثار «اسپیلبرگ»، قبلی را برد و فعلی را جا گذاشت!]

تیلدا سوینتن و مایکل فسبندر در آدمکش

دو. میان چهار کارگردانی که در سریال سینمایی «بیگانه» می‌شناسیم و همه‌شان هم از غول‌های سینمای پست‌مدرن هستند، تنها «فینچر» است که تا این حد، به جهانی که نسل‌های قبل ساخته‌اند، بدبین است و رسماً به منتقدِ وضعیتِ فعلی بدل شده و از این جهت، سه نسل فعلیِ ناراضی جهان، آثارش را دوست دارند چون او بدون آن که رسماً فیلمی سیاسی بسازد، از «عدمِ امنیتِ فردی» حرف می‌زند که تمام ارکانِ زندگیِ پست‌مدرنِ جهانی را در بر گرفته؛ این عدمِ امنیت را در همین فیلم آخر هم می‌بینید؛ «آدمکش» در فصل اول‌اش، این طور به شما نشان می‌دهد که «شخصیت»اش دچار «وسواس» شده [در فیلم «بازی» هم با همین رویکرد روبرو بودیم] اما در ادامه متوجه می‌شویم که وسواسی در کار نیست و هر چه هست فقط «واقعیتِ عدمِ امنیت» است. «آدمکش» فیلمی‌ست که با «وسواس» و «دقتی تمام‌عیار» ساخته شده و «فینچر» البته، متأسفانه سعی کرده فیلم را مثل «نوآرهای فرانسوی» بسازد [قبلاً هم در این باره نوشته‌ام که به رغم علاقه‌ی شدیدم به سینمای فرانسه و کلاً اروپا، از این که برخی سینماگرانِ امریکایی سعی می‌کنند مثل اروپایی‌ها فیلم بسازند، شدیداً معترضم! چرا؟ چون ریتم کُند اما کاملاً مناسب آثار اروپایی کاملاً منطبق با معماری و مکان و شیوه‌ی زندگی اروپایی‌ست و در بیشترِ مواقع، قابلِ چفت شدن با معماری و مکان و شیوه زندگی امریکایی نیست؛ البته در این موردِ خاص، فینچر، کلکی سوار کرده! یعنی فصل اولِ فیلم را که کاملاً منطبق با ریتم آثار اروپایی‌ست، در فرانسه ساخته و داستان هم از همان جا شروع می‌شود! و در فصل‌های بعدی که مکان‌شان عوض می‌شود، ریتم را به ریتم آثار امریکایی نزدیک‌تر کرده] انتقادِ آخر را هم می‌کنم و می‌روم سراغِ باقیِ قضایا: با پایانِ فیلم هم موافق نیستم! گرچه از «لحاظ معنایی» و «روند فیلم‌نامه» اشتباه نیست اما نه با این «شخصیت حرفه‌ای» جور است نه «توجیه‌کننده‌ی روندِ بستنِ پرونده‌ی قتلی ناقص» در جهانِ واقعی‌ست؛ «فینچر» احتمالاً خواسته، پایانی شبیه برخی پایان‌های «خستگی از خشونت» آثار کلاسیک وسترن به این فیلم ببخشد که مشهورترین‌شان پایانِ «نوادا اسمیت» ساخته «هنری هاتاوی» است اما «استیو مک کوئینِ» آن فیلم، یک آماتورِ در پیِ انتقام است که طیِ داستان بدل به حرفه‌ای شده و مثل شخصیتِ «آدمکش»، یک حرفه‌ای تمام‌عیار نیست که دنبالِ «انتقامِ حرفه‌ای و بی نقص» باشد. [شما می‌توانید با نظرِ من موافق نباشید و با پایانِ این فیلم کلی حال کنید! این انتخابِ خودتان است؛ شاید هم، من و نسلی که به آن تعلق دارم، زیادی خشن هستیم!]

سه. پیش از اینکه به ریشه‌های «آدمکش» بپردازم، مایلم به سراغ دو بازآفرینی فوق‌العاده‌اش در همان فصل اول بروم که اولی بازآفرینی سکانس «دید زدن با دوربینِ جیمز استوارتِ» روی ویلچر، در «پنجره عقبی» هیچکاک است [خداوکیلی، کار «فینچر» در این مورد فوق‌العاده است! این را با اطمینان به شما می‌گویم چون بیشتر از ۵۰ مورد بازسازی یا بازآفرینی این سکانس مشهور تاریخ سینما را در فیلم‌ها و سریال‌های متفاوت دیده‌ام و هیچ کدام به این اندازه، در افزودنِ «زیرگفتار» به اثرِ اصلی و همچنین «ارتقای کیفیتِ تجسمی» موفق نبوده‌اند] و دومی، در سکانس فرار با موتورسیکلت است که یکی از بهترین بازآفرینی‌های سکانس‌های اضطرابِ شخصیت «۲۰۰۱: ادیسه فضایی» کوبریک را [چه در مواجهه با دشمنیِ «هوش مصنوعی» و چه در مواجهه با «فراواقعیت»] در آن شاهدیم و «فینچر» فقط با ایجاد تشابه میان کلاه محافظ موتورسواران و کلاهِ محافظِ فضانوردان، این سکانس درخشان را خلق کرده است. [روراست بگویم که اگر «آدمکش» هیچ امتیاز دیگری هم نداشت، فقط همین دو بازآفرینی، برای دیدنِ چندباره‌اش دلیل خوبی بود.]

مایکل فسبندر

چهار. وقتی خبر رسید که «فینچر» دارد چنین فیلمی می‌سازد به خودم گفتم: «هم خبر خوبی‌ست هم خبر بدی!» مشخص بود که قرار است خودش را برای ساخت فیلم چهارمِ غیرمرتبط‌ترین سریالِ درخشانِ تاریخ سینما آماده کند و «آدمکش» بشود فیلم چهارم بعد از «سامورایی» ملویل، «لئون» بسون و «گوست‌داگ» جارموش؛ بخشِ بدِ این خبر، شاید این بود که مگر باز رمقی در این زنجیره هست که به فیلم مهمی بدل شود؟ به خودم گفتم من اگر جای «فینچر» بودم، برمی‌گشتم به اثرِ اصلی، که «سامورایی» بر اساسِ آن شکل گرفت [البته شخصیت و عمل و عکس‌العمل و وضعیت و همه چیز عوض شد در فیلم «ملویل»] تا بشود چیز تازه‌ای از این «ایده» بیرون کشید. خوشحالم که «فینچر» هم همین کار را کرد البته ظاهر قضیه این است که فیلم‌نامه‌ی «آدمکش» توسط «اندرو کوین واکر» بر اساس رمان گرافیکی فرانسوی «آدمکش» نوشته الکسیس نولن و لوک جاکامون نوشته شده است [من این رمان گرافیکی را که در ۱۹۹۸ منتشر شده، نخوانده‌ام اما اگر «واکر» دقیقاً بر اساسِ این اثر، فیلم‌نامه را نوشته باشد، به یقین می‌گویم که نویسندگان این رمان گرافیکی، آن را متأثر از فیلم ۱۹۵۸  «ایروینگ لرنر» یعنی «Murder by Contract» نوشته‌اند!] با این همه به گمانم، این فقط همان ظاهرِ قضیه است! به طور مشخص، در این زنجیره، «بسون» در فیلم دوم یعنی «لئون» و «جارموش» در فیلم سوم یعنی «گوست‌داگ»، بیشتر از «ملویل»، از «Murder by Contract» برداشت ایده‌ای و اجرایی داشته‌اند اما «فینچر»، همراه با وام‌هایی که از فیلم‌های «ملویل» و «بسون» و «جارموش» گرفته [به عنوان مثال، گفتگوی درونی شخصیت فیلم «فینچر» (با بازی درخشان «مایکل فاسبندر») به طور کامل متأثر از گفتگوی درونی شخصیت «گوست‌داگ» است] و البته شخصیت را از «کودک» عبوس و مطرود «سامورایی»، «کودک» احساساتی «لئون» و «کودک» عاشق بستنی و کفترباز «گوست‌داگ»، به «بالغ-والد» فیلم «آدمکش» بدل کرده [در «Murder by Contract» هم با شخصیت «والد-بالغ» روبروییم]؛ آن خونسردیِ بی‌ترحم و بی اما و اگر را هم کاملاً از فیلم «لرنر» گرفته و سکانس اشتباه در هدف قرار دادن سوژه را هم چه در ایده و چه در اجرا، از همین فیلم وام گرفته است؛ البته این‌ها ظاهراً کافی نبوده؛ می‌دانیم که «قاتل حرفه‌ای بودن» شغلِ بسیار خطرناکی‌ست و کسی که وارد این حوزه‌ی شغلی می‌شود، نباید خودش را درگیر وابستگی عاطفی یا مهم‌تر از آن، خانواده کند. شخصیتِ فیلم «فینچر»، از همان اولِ داستان، این «نقطه ضعف حرفه‌ای» را دارد؛ [در سه فیلم «ملویل»، «بسون» و «جارموش»، شخصیتِ «کودک»، با «قبولِ عدول از قوانین حرفه‌ای»، از یک برنده به یک بازنده بدل می‌شود] این «ایده» از کجا آمده؟ شاید من خیلی دارم مته به خشخاش می‌گذارم ولی به گمانم «اجرا»ی درگیری «فاسبیندر» با آدمکش‌های دیگری که برای حذف او استخدام شده‌اند از فیلم «شوک» رابین دیویس و قربانی شدن شریک زندگی‌اش از «تونی آرزنتا» دوچو تساری آمده است [با نام‌های «اسلحه‌های بزرگ» و «بدون راه خروج» هم شناخته می‌شود و در ایران با نام «اسلحه بزرگ» دوبله و پخش شده] که نکته جالب‌اش این است که در هر سه فیلم «سامورایی»، «شوک» و «تونی آرزنتا»، آلن دلون نقش «قاتل حرفه‌ای موردِ تهاجمِ صاحب‌کارِ ناراضی» را  بازی کرده و نقطه‌ی تقارن و محور روایی این آثار است و محتملاً اتصالِ این سه اثر با فیلم «فینچر» اتفاقی نیست!

پنج. بازی «مایکل فاسبیندر»، نه متأثر از بازی «آلن دلون» در «سامورایی»ست نه متأثر از بازی «ژان رنو» در «لئون» و نه متأثر از بازی «فارست ویتاکر» در «گوست‌داگ» اما یادآور بازی «وینس ادواردز» است [که احتمالاً شما او را در «کشتن» کوبریک به یاد بیاورید (نکته‌ی انحرافی: کوئنتین تارانتینو گفته که «کشتن» تأثیر قابل توجهی بر فیلم «سگ‌های انباری» (۱۹۹۲) او داشته‌!)] علاوه بر اینکه خشونت و بی‌ترحمی کامل شخصیتِ «فاسبیندر» را –در عینِ خونسردی- فقط شخصیتِ «ادواردز» دارد نه شخصیتِ آن سه‌تای دیگر!

تماشای آنلاین فیلم «آدمکش» در نماوا