مجله نماوا، یزدان سلحشور
یک. «Indiana Jones and the Dial of Destiny» یا «ایندیانا جونز و گردونه سرنوشت» تا اینجای کار [چنان که اعلام شده] پنجمین و آخرین فیلم از این سریال سینمایی محبوب است که با حضور هریسون فورد ساخته شده و دیگر قرار نیست در این سری شاهدِ حضور او باشیم [حالا اگر شرایط کار، تصمیم استیون اسپیلبرگ به عنوان خالق این مجموعه، جرج لوکاس به عنوان تهیهکننده و هریسون فورد به عنوان بازیگر عوض نشود که با توجه به شرایط غیرقابلِ پیشبینیِ «اقتصادِ صنعتِ فیلم» ممکن است که عوض هم بشود!]؛ این سری سینمایی، مثلِ اکثرِ کارهایی که اسپیلبرگ و لوکاس، که از نیمه دوم دهه ۱۹۷۰ با هم [یا حتی به تنهایی] شروع کردند [و در دهه ۱۹۸۰ ادامه یافت و توانست هالیوود را از خطرِ سقوط در گردابِ گیشهای که سینمای بدنه و کپیساز ایتالیا برای آن تدارک دیده بود، نجات دهد] تلاشی برای احیای سینمای بدنهی موفقِ هالیوود [در گیشه] در دورانِ صامت و اوایلِ سینمای ناطق بود که متمرکز شده بود بر ساخت سریالهای سینمایی با رویکردهای اکشن، فانتزی، اَبَرقهرمانی و علمی-تخیلی؛ از این نظر، باید به این نتیجه رسید که گرچه ظهور سینمای پستمدرن [چه در امریکا و چه در اروپا] با آثار آنان رقم نخورد با این همه، بدل شدن این شکل هنری به شکلِ «صنعت فیلم»اش که امکان سودآوری اقتصادی را هم داشته باشد [و البته برخلافِ آثار ارزانقیمتِ راجر کورمن که استاد این نسلِ سینماگر به حساب میآمد، از هزینهها ساختِ بالایی هم در مقایسه با هزینههای همان موقع هالیوود برخوردار باشد] مدیونِ آثار آنان است؛ بنابراین، این نوع سینما و شیوهی ساخت، به اندازهی هریسون فورد ۸۱ ساله، جرج لوکاس ۷۹ ساله و استیون اسپیلبرگ ۷۶ ساله پیر است! و دیگر شاید، به اندازهای که برای نسلهای پیشین [از جمله نسلِ خودِ من] هیجانانگیز بود برای نسل تیک تاک هیجانانگیز نباشد! بدل شدن این فیلم به «بمبِ گیشه» را [در صنعت سینما، بمب گیشه (Box-office bomb)، برای توصیف وضعیت فیلمی به کار میرود که اکران ناموفقی را پشت سر گذاشته و در گیشه با شکست تجاری مواجه شدهاست. بهطور کلی، هر فیلمی که فروش آن در گیشه از هزینه نهایی تولید فیلم و تبلیغات، کمتر یا تقریبا به همان اندازه باشد، یک بمب گیشه محسوب میشود و در این مورد خاص، هزینهها حدود ۳۰۰ میلیون دلار و درآمدِ گیشه کمی بیشتر از ۳۸۰ میلیون دلار بود] که شدیداً غیرِمنتظره بود، شاید از همین منظر بتوان بررسی کرد نه از این نظر، که این فیلم از نظرِ ساخت و پرداختِ سینمایی مثلاً از خیلی از آثار موفق در گیشه، نمره قبولی کمتری میگیرد، که اصلاً این طور نیست!
دو. «ایندیانا جونز و گردونه سرنوشت» تنها فیلم این سریست که اسپیلبرگ را روی صندلیِ کارگردانیاش ندارد [گرچه او به همراه لوکاس و به عنوان تهیهکننده اجرایی بالاسرِ کار بوده] بنابراین خیلی طبیعیست اگر منتقد، مخاطبِ خاص یا مخاطبِ عام، دلیلِ بالا رفتنِ سرسامآورِ هزینه ساخت و «بمبِ گیشه» شدن این کار را به گردنِ کارگردانِ تازه بیندازد اما واقعیتِ امر این است که این فیلم آخر، شبیهترین اثرِ این مجموعه به سینمای اسپیلبرگ است! [شاید باورش مشکل باشد که سینماگر دیگری، این قدر یک فیلم را شبیه آثار سینماگر دیگری بسازد اما شما باور کنید!] که کاش این اتفاق نمیافتاد! چرا؟ عرض میکنم!
سه. شخصاً برایم خبری خوشحالکنندهتر از این نبود، وقتی خواندم که آخرین فیلم این سری را قرار است جیمز منگولد بسازد. برای خیلیها این خبرِ خوشحالکنندهای بود همانهایی که طرفدار «۳:۱۰ به یوما» بودند [که جانِ تازهای به ژانر مرده وسترن بخشید] یا طرفدار حضورش در سریالهای سینمایی -با خاصیتِ جانبخشیِ دوباره آنها- بودند مثل «وولورین» یا بهتر از آن «لوگان» [که بدل به اثری دور از دسترس برای کارگردانانِ آثار اَبَرقهرمانی شده و گرچه زود است که درباره کلاسیک شدناش نظر بدهیم اما به این مرز هنری، خیلی نزدیک به نظر میرسد]؛ اما این فیلم، شبیه کارهای منگولد درنیامد! بلکه بدل شد به تجلیل از بخشِ فانتزی، اکشن و علمی-تخیلی کارنامه هنری اسپیلبرگ؛ اینکه چرا از تمام آن چیزی که از سینمای منگولد انتظار داشتیم فقط تکیه کردن بر پیر شدن اَبَرقهرمان، برای این فیلم مانده، سؤالیست ۳۰۰ میلیون دلاری که به گمانم نه اسپیلبرگ نه لوکاس که مدیرانِ مالیِ دیزنی باید جوابگویش باشند! [مثلِ تمامِ مواردِ دیگری که این مدیرانِ همهچیزدان، در کار هنرمندان دخالت میکنند!]
چهار. مشکل بر سرِ این نیست که منگولد این فیلم را به شیوه اسپیلبرگ بد ساخته، اتفاقاً به همین شیوه خوب ساخته؛ مشکل این است که در هنر، نفر دوم نداریم! مخصوصاً اگر آن نفرِ دوم، خودش دارای شیوه مخصوص به خودش باشد و جهانبینیِ خاصِ خودش؛ و این نکته را مخاطبان، اعم از خاص یا عام، خیلی خوب درک میکنند. ممکن است که مخاطبانِ عام، متوجه ایرادِ کار نشوند اما متوجه میشوند یک جای کار اشکال دارد! مدیرانِ مالی دیزنی احتمالاً ترس از این داشتند که این فیلم به شیوه منگولد، مثل «لوگان»، فیلمِ تلخی از آب درآید که با دستورالعملهای اداری دیزنی همخوانی نداشته باشد اما به این نکته توجه نکردند که فیلم تلخِ «لوگان» با هزینه ۱۲۷ میلیون دلاریاش، حدودِ چهار برابرِ هزینه ساختِ خود در گیشه، بلیت فروخت و این یعنی، مخاطبانِ فعلی با تلخ درآمدنِ یک فیلم، مشکلی ندارند! نکته دیگری که باید در نظر گرفته شود این است که احتمالاً بخشِ قابلِ توجهی از دلایلی که به پرهزینه شدن این فیلم منجر شد، به تصمیم برای جوانسازی هریسون فورد –در حد نخستین فیلمهای ایندیانا جونز- به کمکِ هوش مصنوعی برمیگردد که در حالِ حاضر، هنوز برای صنعتِ فیلم، به میزانِ قابلِ توجهی گران است. کلِ این معادله، روندی روشن را به ما نشان میدهد که اگر این فیلم با هزینهی بهمراتب کمتری ساخته میشد هرگز بدل به «بمبِ گیشه» نمیشد. چند احتمالِ دیگر هم در این میان مطرح است؛ این فیلم، گرچه حداقل روی کاغذ، دنبالهای بر جریان «چندجهانی» و «زمانها و جهانهای موازی» در «صنعت فیلم» است اما در عمل، این رویکردِ فوقالعاده جذاب برای مخاطبان، فقط در حدِ ایده باقی میماند و در فیلمی که باید به شکلِ دو فیلمِ مرتبط با هم ساخته میشد، خواستههای نسلِ تیک تاک را برآورده نمیکند. اگر این فیلم، خیلی بیشتر از این، روی خواستههای یک نازیِ خسته از حماقتهای هیتلر متمرکز میشد [با بازی همیشه درخشانِ مس میکلسن]، در فیلمِ دوم، مخاطبان میتوانستند شاهدِ جهانی بدونِ جنگِ جهانی دوم باشند اما در نهایت، ما شاهد ِ ایندیانا جونزی هستیم که نه تنها بدل به «تنتن» شده که بخشِ قابلِ توجهی از سکانسهای فیلم، بازسازی سکانسهای مشهور و حتی بخشی از داستان «ماجراهای تنتن» اسپیلبرگ [ماجراهای تنتن: راز اسب شاخدار (The Adventures of Tintin: The Secret of the Unicorn) انیمیشن رایانهای سهبعدی محصولِ سال ۲۰۱۱] است که این انیمیشن، به نوبه خود، نوعی اسپینآفِ روایی و «اجرا»یی مجموعه ایندیانا جونز است.
پنج. ما در این فیلم، رگههایی را از اثری که منگولد میتوانست بسازد شاهدیم مثلِ اشاراتی که به پیر شدن فورد در فیلم هست یا گفتگوی دونفره میکلسن و فورد در هواپیما که مشخص میکند که جهان -پس از جنگ دوم جهانی- چنان عوض شده که حالا دیگر «جایی برای پیرمردها نیست» [فیلمی به نویسندگی و کارگردانی جوئل و اتان کوئن محصول سال ۲۰۰۷؛ فیلمنامه این فیلم بر اساس رمانی به همین نام از کورمک مککارتی نوشته شد. این فیلم در جوایز اسکار۲۰۰۷ نامزد دریافت ۸ جایزه و برنده ۴ جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه اقتباسی و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شد]؛ باقیِ قضایا، جشنوارهای از سینمای اسپیلبرگ است حتی ادای دینی هم که به سکانسِ مشهور «شمال از شمال غربی» هیچکاک میشود [در سکانسی که قتلهای دانشگاه به گردن ایندی میافتد و بعد قرار است که او به یک حراجی آثار هنری برود که سریالی از اشارات به آثار مشهور هیچکاک است] از جنسِ سینمای منگولد نیست و بیشتر شبیه آثار اسپیلبرگ است.
شش. این که دنبالهی این سریال سینمایی چه خواهد شد، واقعاً در پردهای از ابهام است. آیا این سریال با یک اَبَرقهرمان زن ادامه پیدا خواهد کرد یا قرار است که او را هم مثلِ پسرِ ایندی -در فیلم قبلی-، در فیلم بعدی بکشند؟! چیزی نمیدانیم؛ اما هر کاری که قرار است انجام دهند، بهتر است دیزنی را از دستِ مدیرانِ مالیِ فعلیاش خلاص کنند! چرا که آنجا را دارند مثل سیاستمدارانِ جهانِ سوم اداره میکنند و در کار همه هم دخالت میکنند!