مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
هیچچیز بهاندازه اتهام قتل یک مهمانی شام را خراب نمیکند. حالا تصور کنید صدایی مرموز – که بهیکباره و رعدآسا از همهجا و هیچجا پخش میشود – نه یک بلکه ۱۰ اتهام قتلِ بدون مجازات را طرح کند، چه هرج و مرجی میشود.
طرفداران داستانهای معمایی تشخیص میدهند شروع سریال هیچکدام باقی نماندند (And Then There Were None)، برگرفته از داستان معروف آگاتا کریستی، پرفروشترین رمان معمایی تاریخ و کل مقدمهچینی آن – ده فرد غریبه که به نقطهای دورافتاده (در این مورد، جزیرهای در سواحل طوفانی دِوون) فرا خوانده میشوند – میتواند شروع یک فیلم اسلشر نوجوانانه یا یک فیلم ترسناک پیچیده یا یک تریلر آیندهگرایانه باشد.
از همان وقتی که گروه به جزیره میرسد و سر میز شام مینشیند، هر کدام با بزرگترین ترس خود روبرو میشوند. تقریباً پیش از آن که همه در واکنش به صدای پخششده از گرامافون به وحشت بیفتند و در حالت تدافعی بگویند کاملاً بیگناه هستند، یکی از آنها میمیرد. مصرف بیشازحد مواد مخدر یا چیزی مشکوکتر؟ (قربانی، یک عیاش موادی بود.)
مهمانان این ضیافت که میزبان آن فردی به نام اوون معرفی شده است، اما خودش را نشان نمیدهد، شامل این افراد میشود: قاضی بازنشسته لارنس جان وارگریو (چارلز دنس)، یک چهره شناختهشده در سیستم قضایی، متهم به صدور حکم اعدام برای فردی بیگناه؛ گروهبان کارآگاه ویلیام هنری بلور (برن گورمن)، یک افسر پلیس عصبی و مشکوک، متهم به قتل فردی مظنون در زندان؛ فیلیپ لامبارد (ایدن ترنر)، یک ماجراجو/مزدور آرام و خوشقیافه، متهم به قتل ۲۱ آفریقایی؛ ویرا الیزابت کلیثورن (میو درمودی)، قبلاً معلم سرخانه و حالا منشی، متهم به کوتاهی و نیت سوء در حادثه غرق شدن پسربچهای که مراقبت از او را به عهده داشت؛ آنتونی جیمز مارستون (داگلاس بوث)، جوانی اجتماعی و سربههوا، متهم به کشتن دو بچه به خاطر بیدقتی در رانندگی؛ دکتر ادوارد جرج آرمسترانگ (توبی استیونز)، جراحی که خیلی زود از کوره درمیروید، متهم به کشتن یک بیمار در حالت مستی هنگام جراحی؛ امیلی کارولاین برنت (میراندا ریچاردسون)، یک زن اشرافیِ بهشدت مذهبی و ترسناک، متهم به زمینهسازی برای خودکشی خدمتکار قبلیاش؛ و ژنرال جان گوردون مکآرتور (سم نیل)، یک نظامی کهنهکار، متهم به قتل همسر و کارمند سابق همسرش. هیچکدام از این هشت نفر تا پیش از آمدن به جزیره همدیگر را نمیشناختند.
توماس راجرز (نوآ تیلور)، پیشخدمت خانه و همسرش اثل راجرز (آنا مکسول مارتین)، آشپز، از مهمانان پذیرایی میکنند. اتهام راجرز کشتن کارفرمای سابق و همسر اوست و اثل راجرز به مشارکت در این دو قتل متهم است.
مهم نیست هر یک از این آدمها چه اعتقادی دارند، نقشهای سیستماتیک در حال اجراست، مانند ماشینی که بیوقفه کار میکند، بدون توجه به خواستههای پیچها و مهرههایی که آن را ساختهاند. سرنوشت این ۱۰ قاتل بیرحم در همان لحظهای که در این جزیره ترسناک قدم گذاشتند، مشخص شد.
در این اقتباس ماهرانه از رمان «هیچکدام باقی نماندند» که دسامبر ۲۰۱۵ در سه قسمت از بیبیسی وان پخش شد، میزبان مخفی واقعی خود آگاتا کریستی است – یک استاد تعلیق و یک متخصص زیرک در زمینه سایههای تیرهتر طبیعت انسان. هرچند رمانهای او عموماً «دنج» توصیف میشوند – درواقع، این توصیفی است که درباره بیشتر داستانهای جنایی «عصر طلایی» به دلیل پرهیز از تعابیر خشونتآمیز و دلخراش به کار میرود – بیرحمی زیادی در آثار او به چشم میخورد. قربانیان بهطور هولناکی از سم میمیرند، بعضی وقتها در مقابل عزیزان خود؛ و احساسات وحشیانه به قاتلان انگیزه میدهد: حسادت، حرص، سنگدلی عمومی نسبت به دیگران. اعترافات، وقتی میآیند بهاندازه خود قتلها میتوانند شرارتآمیز باشند. در آثار متأخر کریستی، قاتلان فاقد هر نوع تظاهر اخلاقی یا احساس گناه هستند.
داستان «هیچکدام باقی نماندند» در سال ۱۹۳۹ اتفاق میافتد، زمانی که به نظر میرسید کل دنیا در آستانه جنگ آخرالزمانی قرار دارد و قصه تغییر اصول اخلاقی را منعکس میکند. سارا فلپس برای اقتباس تلویزیونی خود همین کار را میکند. اگرچه نویسنده طرز بیان متکی بر طبقات اجتماعی متمایز در کتاب را حفظ میکند، اما به نسخه جدید حسی امروزی میبخشد.
جذابترین شخصیت داستان، فیلیپ لامبارد است که بلافاصله به کار خود اعتراف میکند. او میگوید بله، کل اهالی یک دهکده بومیان آفریقا را کشت (رمان میگوید لامبارد این کار را برای بقای خود کرد تا غذا و آذوقه برای سفرش بدزدد، اما در سریال صحنههای بازگشت به گذشته نشان میدهد او این کار را در قامت یک غاصب استعمارگر انجام داد – او سلاح داشت و پیروز شد.)، اما وقتی امیلی برنت بهتندی از او انتقاد میکند و میگوید آدمهایی مثل او مبلغان مذهبی را به خطر میاندازند، لامبارد به تمسخر اشاره میکند که دین – دین او – در آفریقا بهاندازه یک تفنگ، قاتل آدمهاست («من تنها قاتل سفیدپوست در آفریقا نیستم، خانم برنت.»)
با مرگ هر یک از مهمانان، یکی از ۱۰ مجسمه کوچک روی میز ناهارخوری ناپدید میشود، درحالیکه هیچکدام مسئولیت آن را به عهده نمیگیرد. کسی که اولین بار متوجه کم شدن مجسمهها میشود، ویرا کلیثورن است. (ضمن این که یک قلاب خیلی بزرگ – نه برای آویزان کردن یک گلدان – به شکل ناخوشایندی در مرکز اتاق اوست). لامبارد نیز اولین کسی است که متوجه میشود یک جای کار کلیثورن ایراد دارد. هرچند کلیثورن تنها مهمانی است که هوای دیگران را دارد – به خدمتکاران پیشنهاد کمک میدهد، به قاضی سالخورده کمک میکند از پلهها بالا برود – اما وقتی لامبارد سعی میکند به راز او پی ببرد، واکنشی اغراقآمیز نشان میدهد: «آقای لامبارد، انگار شما تصور میکنید من زن خاصی هستم. به شما اطمینان میدهم نیستم. خوشم نمیآید کسی من را زیر نظر بگیرد.»
در ادامه داستان، لامبارد و کلیثورن با هم گرم میگیرند، اما بهزودی فرد دیگری میمیرد. احتمالاً یک خودکشی – اما چه ارتباطی بین مرگها و شعر کودکانهای («ده سرباز کوچولو») که به اتاقهای آنها سنجاق شده وجود دارد؟
بهزودی بین مهمانان چیزی بین اختلاف نظر و اتحاد شکل میگیرد. نکته ناراحتکنندهتر این است که آنها خود را بیگناه و اتهامات را بیاساس میدانند – هرچند دروغهایشان در صحنههای بازگشت به گذشته، حداقل برای تماشاگر فاش میشود.
ویلیام بلور، پلیس بازنشسته سعی میکند خود را یک قهرمان نشان دهد، اما معلوم میشود در گذشته یک مرد همجنسباز بیگناه را در بازداشتگاه آنقدر کتک زد که از پا درآمد. دکتر آرمسترانگِ همیشه مست تلاش میکند مرگها را به لحاظ علمی بررسی کند، هرچند تخصص او «تشنج» و «بیمارهای زنان» است. واکنش او به مرگ یکی از خدمتکاران، نمونهای از دست کم گرفتن به سبک بریتانیایی است: «چند ساعت است که مرده. به دیگران اطلاع میدهم با توجه به شرایط برای صبحانه خیلی انتظار نداشته باشند.»
وقتی تعداد مهمانان کم میشود، واکنش قربانیان- مجرمان، از ترس به سوء ظن، به پذیرش و حتی شادی تغییر میکند. در یک صحنه کمدی عجیب و غریب، چند نفر از آنها شروع به مصرف مواد مخدر میکنند و وقتی حسابی نشئه شدهاند، در پاسخ به صدای ناشناس که از گرامافون پخش میشود و سؤال میکند: «خود را گناهکار میدانید یا بیگناه؟»، فریاد میزنند: «گناهکار!» و بعد شروع به رقصیدن میکنند. لامبارد در گوش کلیثورن زمزمه میکند که قول میدهد از او محافظت کند، اما آرامش عشق – یا فقط یک همخوابگی آخرالزمانی – نمیتواند دوام بیاورد.
شاید این ژنرال جان مکآرتور با بازی سام نیل است که حال و هوای «هیچکدام باقی نماندند» را به بهترین شکل بیان میکند. او درحالیکه تنها روی صخرههای مشرف به دریا ایستاده است، به جنایت خود در گذشته و نبرد پیش رو فکر میکند. او «آرامش قبل از طوفان» را احساس میکند و آن را میپذیرد. «هیچکس برای نجات ما نمیآید. ما از این جزیره نمیرویم. این آخر کار است.»
فضای «هیچکدام باقی نماندند» این کتاب را از دیگر آثار کریستی متمایز میکند، چرا که آشکارا وعده رهایی نمیدهد. پوآرو یا دوشیزه مارپل نیستند که این آدمها را نجات دهند. ناامیدی، شدید و ترس واقعی است و اقتباس تلویزیونی به لطف کارگردانی دقیق، تصویربرداری نفسگیر و متن بیامان خود بهخوبی این حس شوم را منتقل میکند. سریال مثل قطاری است که سر وقت به ایستگاه میرسد.
اما چرا مخاطب چنین قصه تلخی را میپسندد؟ درنهایت، کسی نیست که او دوستش داشته باشد. شاید به این دلیل است که ما در این شخصیتها، در سرسختی آنها، سرد بودنشان، آنچه انکار میکنند و نامهربانیهایشان، قتلهای کوچکی را تشخیص میدهیم که خودمان هر روز مرتکب میشویم.
خانهای که دنیا با آن به پایان میرسد
سارا فلپس، نویسنده و تهیهکننده اجرایی که به خاطر اقتباسهای تلویزیونی خود از آثار کریستی و روایات غنی و تاریک از این داستانها شهرت دارد، میگوید «هیچکدام باقی نماندند» اولین رمانی بود که از کریستی خواند و اذعان میکند کاملاً یکه خورد.
او میگوید: «بیرحمانه بودن داستان من را شوکه کرد. مدام فکر میکردم، “خدای من، این آیسخولوس است، یک تراژدی یونانی است.” میتوانید مثل یک بازی به آن نگاه کنید. پیرنگ بسیار بسیار هوشمندانهای دارد. یک تردستی خارقالعاده است. این نکته که کتاب در ۱۹۳۹ در شرایطی منتشر شد که اروپا در آستانه یک جنگ بزرگ بود، من را غافلگیر و مجذوب کرد. به نظر میرسد یکی از کتابهایی است که واقعاً به دورانی میپردازد که داستانش در آن روی میدهد. کتاب حرفهای زیادی درباره پیچیدگی دنیا در آن مقطع زمانی دارد.»
فلپس ادامه میدهد: «۱۰ غریبه در این جزیره که کاملاً در آب محصور است، گرفتار شدهاند. آنها نمیتوانند به سرزمین اصلی برگردند و هیچ نشانهای از تمدن بشری نمیبینند. احساس میشود این خانه بسیار مجلل، اما درواقع فاسد و روبهزوال، پایان دنیا است. تکتک اشیاء خانه ابزار مرگ و قتل خودشان است.»
او میگوید: «همه این آدمها محصولات جنگ جهانی اول – که تقریباً ۲۰ سال قبل روی داد – هستند که حالا در لبه دنیا ایستادهاند، همانطور که اروپا چنین وضعیتی دارد. احساس میشود کتاب واقعاً چیزی درمورد آن دوره خاص و آن شکاف زمانی به شما میگوید که به اعتقاد من خیلی بیامان است. هیچ نشانی از رستگاری نیست. در داستانهای مارپل و پوآرو کسی هست که راز را فاش کند و این به شما احساس محفوظ بودن و امنیت میدهد، کسی که میتواند پیشبینی کند در ادامه چه اتفاقی میافتد. بالاخره کسی بهعنوان عامل جنایت معرفی میشود؛ کسی قرار است به دست عدالت سپرده شود، اما در این کتاب چنین اتفاقی نمیافتد – هیچکس برای نجات شما نمیآید، مطلقاً هیچکس برای کمک، نجات یا تفسیر نمیآید. یک نفر مسئول است و آن فرد اهریمنی است. به همین دلیل کتاب کریستی بیرحمانه و هیجانانگیز است.»
به اعتقاد فلپس، «هیچکدام باقی نماندند» فقط یک رمان هوشمندانه نیست، بلکه یک تریلر روانشناختیِ واقعاً نگرانکننده و باعث تشویش است، چرا که ماهیت گناه را کند و کاو میکند. او میگوید: «واقعاً مربوط به زمانه خودش است. ۱۰ نفر که همگی کارهای وحشتناکی کردهاند در یک جزیره دور هم جمع شدهاند و در شرایطی که دنیا در آستانه جنگ است، باید به خاطر جنایات خود پاسخگو باشند و مسئولیت کارهایشان در گذشته را به عهده بگیرند. این کتاب به شما یادآوری میکند که آگاتا کریستی چه ذهن خارقالعادهای داشت. تصویری که او در اینجا از ماهیت سبعانه عدالت نشان میدهد برای من تکاندهنده است. عدالت در راه است و عدالت اجرا میشود و دردناک است.»
منبع: rogerebert.com، بیبیسی
تماشای سریال هیچکدام باقی نماندند در نماوا