مجله نماوا، رضا صائمی
شاید گزافه نباشد که بگوییم افسانه پینوکیو، این عروسک چوبی جذاب و دوست داشتنی، پرتکرارترین قصه تاریخ سینماست که نسخههای گوناگونی از آن در قالب فیلم سینمایی یا انیمیشن ساخته شده است و در هر زبان و مدیومی که بیان شده تکراری و ملالانگیز نشده است.
این بار گیرمو دل تورو به خوانش و اقتباسی متفاوت از آن پرداخته که سویههای تلخ و تراژیکش پررنگ است و البته به نوعی با نگرههایی از فلسفه اخلاق و سویههای روانشناختی هم آمیخته شده که تماشای آن را دیدینیتر میکند. راز این تفاوت را به جز مضمون و خوانشی که از قصه در فیلمنامه صورت گرفته به فرم و شیوه روایت هم باید نسبت داد. در واقع کارگردان، سبک فیلمسازی و جهان سینمایی خود را به این انیمیشین تزریق و مبتنی بر زیرمتنهایی برساخته از ویژگیهای جهان امروز به ویژه ذهنیت و روان انسان مدرن معاصر صورتبندی کرده است.
این زیرمتن را میتوان به زیرقصه هم تعمیم داد. به این معنا که دل تورو تلاش کرده تا با ارجاع به گذشته پدر ژپتو و تراژدی تلخی که از آن روایت میکند، دلیل ساخت پینوکیو را به عنوان عروسک چوبی به نوعی پدیدارشناسی کند و برای آن منطقی تاریخی-روانشناختی دست و پا کند.
در واقع ژپتو پسرش کارلو را در یک بمباران غیرمنتظره از دست داده، شبی برای تسکین خود، پینوکیو را میسازد. در واقع او ابژهای جعلی خلق میکند که جایگزین سوگ فقدانش شود و دل شکسته او را تسکین دهد. این صرفا یک روایت فانتزی از قصهای خیالی نیست. انسان در زندگی واقعی هم منطبق با منطق روانکاوی لکان، در کشمکش بین امر واقع و امر خیالی، سوژگی خود را برمیسازد و برای جبران فقدانهای خود در زندگی، از فانتزی بهره میبرد تا با جایگزین کردن امر خیالی به جای امر واقع، به سازگاری با دردها و التیام رنجهایش میپردازد.
در واقع خلق پینوکیو میتواند نمادی از تلاش انسان برای ساختن و جبران کردن فقدانهایش در زندگی باشد. با این حال همیشه این سازگاری و انطباق رخ نمیدهد چرا که ابژه جعل شده نمیتواند یا نمیخواهد انعکاس و نسخهای از ابژه فقدان باشد. پدر ژپتو پینوکیو را خلق کرده بود تا جایگزین پسر مردهاش کارلو باشد. نه فقط در جنسیت که در هویت و فردیت و رفتار و منش شخصی. پینوکیو اما بازیگوش و سر به هوا و کنجکاو و غیرقابل کنترل بود که نمیتوانست المثنیِ کارلو باشد. همین پارادوکس البته به موتور محرکه درام تبدیل میشود تا مبنی بر تضادهای آن، فراز و نشیب داستان شکل بگیرد.
او با این زیرمتن روایی و دراماتیک به لایههای درونی درام عمق میبخشد و همین این نسخه از «پینوکیو» را نسبت به نمونههای قبلی قابل تاملتر میکند. در واقع دل تورو، پینوکیو را از قصهای سرگرمکننده با درسهای اخلاقیاش به روایتی هستی شناختی با طعم فلسفه و روانشناختی تبدیل میکند. اوج این خوانش تفکربرانگیز را میتوان در صحنههای پایانی فیلم دید. جایی که بعد از فراز و نشیبهای مهیبی که پینوکیو طی میکند و پیدا کردن دوباره او توسط پدر ژپتو آن دو در آغوش هم به گفتگو میپردازند و از اصالت فردیت و عشق و دوست داشتن بدون قید و شرط حرف میزنند.
جایی که ژپتو درمییابد که هیچ انسانی نمیتواند مثل و شبیه انسانی دیگر باشد و باید آدم ها را با تفاوتهای فردیشان و همان طور که هستند دوست داشت. او میفهمد پینوکیو وجودی مستقل از پسر واقعی از دست رفتهاش دارد و نمیتواند نسخه دوم او باشد. واقعیت این است که روایت گیرمو دل تورو از قصه پینوکیو صرفا خوانشی دیگر از آن نیست، بلکه به ضد آن هم تبدیل میشود. ضدیت در تصویری که از انسان شناسی آدمها ارائه میدهد و بالطبع پیام اخلاقی برآمده از آن با آنچه که پیش از این از پینوکیو ساخته شده. به این معنا که در اینجا اخلاق مطلوب نه در اطاعت کردن و پیروی پینوکیو از توصیههای پدر ژپتو که استقلال فردی و تاکید بر اصالت فردیت در کانون نگاه اخلاقی اثر قرار میگیرد. اینجا دیگر پسر خوب بودن یا بچه خوب بودن صرفا بچهای مطیع نیست که فقط گوش میکند و تابع توصیه بزرگترهاست، بلکه بر تجربهگرایی یا عصیان در تجربه کردن زندگی و جهان و خود بودن مورد تاکید قرار میگیرد.
پینوکیو در اینجا تلاش میکند تا سفر شخصی خودش را در زندگی تجربه کند. او حتی وقتی که خود را با شمایل چوبی به صلیب کشیده شده مسیح مقایسه میکند، از ژپتو میپرسد که چرا مردم، این مجسمه چوبی را مقدس میدانند ولی از من فرار میکنند؟ مگر هر دوی ما از چوب نیستیم؟ در واقع ما در اینجا با یک پینوکیو پرسشگر و کنشگری مواجه هستیم که میخواهد خودش باشد. پدر ژپتو هم میپذیرد که میل او به استقلال فردی به معنای انکار احترام به او نیست. گیرمو دل تورو در روایت خود از پینوکیو، از این عروسک چوبی یک شخصیت میسازد. شخصیتی که به تشخص فردی آن اصالت میبخشد.