مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
روزگاری ژان لوک گدار از معماران اصلی سینما جملهای گفته بود که مشابه آن اینطور میشود: «شما برای ساختن یک فیلم سینمایی کافی است که یک زن و یک اسلحه داشته باشید». مراد گدار از گفتن چنین جملهای آن بود که این دو عنصر ماهیتی محرک دارند و به واسطه آنها میتوان کشمکش تولید کرد و جنگ و مرافعه به راه انداخت. خب اساس سینما نیز دعوا بر سر یک چیز است. حالا این چیز یا یک انسان است یا مال و ثروت و یا مقام و موقعیت است. حالا من اگر بخواهم بر مبنای حرف گدار جملهای دیگر برای ساختن سینما بگویم اینطور میشود که «برای درست کردن یک داستان سینمایی کافی است که ما یک مردِ پولدار داشته باشیم.» به گمان من در عالم واقعیت هم خیلی از فتنهها از گور مردان ثروتمند بلند میشود چرا که مردانی با این ویژگی به قدرتی میرسند که میتوانند در هر حفرهای نفوذ کنند و آتش بیافرینند. چنین مردانی با تکیه بر ثروت، از پس هر عمل پلشتی بر میآیند و دنیا را به جایی ناامن تبدیل میکنند. «سرگیجه» هم از پس همین جهان ناامن شکل گرفته است و به نظر میرسد تا این چنین مردانی در کنارمان زیست میکنند هر دم ممکن است زیر پایمان خالی شود.
مردی که در راس داستان سریال «سرگیجه» قرار دارد واجد این خصوصیت است و گویا که سریال روی این ویژگی از مردان حساب باز کرده و بر نقطه ضعفی مردانی دست گذاشته است که میتواند سنگ بنای یک داستان ملتهب باشد. شکی بر این نیست که قدرت مفسده انگیز است و مردی که به فساد پناه برده باشد، گرچه در عالم واقعیت باید از او تبری جست، اما این مرد برای سینما خوراکی عالی است چرا که سرمنشا آتشهای وسیع است؛ آتشهایی که در قالب کینه، نفرت و قتل به پا میشوند. به نظر میآید پیمانِ «سرگیجه» باید چنین آدمی باشد و البته همکار/دوستی (کامران) که در آغاز به قتل میرسد نیز همینطور است؛ یعنی که جمع تبهکاران جور است. درست که کامران از گردونه حیات حذف میشود، اما مرگش بنا و ساخت دنیایی دیگر پیریزی میکند که دنیای داستان و سریال «سرگیجه» است. در نخستین قسمت از سریال «سرگیجه» شاهد رفت و آمدهای زیادی بین خانه و شرکت هستیم. پیمان را هم در خانه میبینیم و هم در شرکت. هم به اهل و عیال میپردازد و هم نشان میدهد که در شرکت در مرتبهای بالا قرار دارد. رنگ و لعاب زندگیاش نشان از آن دارد که از مکنت و ثروت بالایی برخوردار است و با بیتکوینهایی که در اختیار دارند، میتوانند همه چیز را بخرند و بفروشند و زندگیهایی را تخریب کنند. و البته اگر کار و عمل چنین به قتل بینجامد، این مرد خودش و دیگران را گرفتار میکند. و همین گرفتاری است که رازها را بیرون میریزد و پای کسانی را به میدان باز میکند تا رمزگشایی کند. از این منظر میتوان گفت که «سرگیجه» به ژانر معمایی/پلیسی راه پیدا کرده است چرا که از همان نخستین دقایق خلق داستان با رازهایی چندگانه روبرو هستیم و وقتی از همان آغازهای داستان (قسمت سوم) پلیس هم خودش را وارد قصه می کند تا کاملا «سرگیجه» از منظر یک سریال معمایی ارزیابی کنیم. از همان مراحل اول داستان معماهایی مطرح میشود: این که بیتکوینها چه شدهاند و به جیب کدام آدم خزیدهاند؟ و وقتی که همان مدیری که خودش را از گم شدن بیتکوینها ناراحت نشان میدهد، همین ناراحتیِ فیک او را در معرض ظنِ دیگران قرار میگیرند و اینطور میشود که اوضاع به سمت پیچیدگی بیشتر پیش میرود. از طرفی دیگر یک نفر از داستان حذف (قتل) شده و پلیس باید بداند که او چرا گم شده. و همین پلیس باید بداند که آیا گم شدن بیتکوینها، امری واقعی است یا تقلب؟ پلیس باید بتواند به مردم پاسخ دهد. رازی دیگر نیز در این میانه وجود دارد. مردان و زنانی که به صورت پنهان پایشان به داستان باز شده، کجا و که هستند؟ تا اینجای کار، «سرگیجه» منوی پر و پیمانی دارد و توانسته میزی پر رنگ و لعاب برای مخاطب بچیند و اگر همینطور تا آخر پیش برود، مخاطب هم به عنوان یک همراه خوب با آن باقی میماند. منوی «سرگیجه» را که مرور میکنیم گزینهها را این چنین میبینیم: یک قتل، یک سوتفاهم زن و شوهری، یک هک شدن سایت و در نتیجه گم شدن بیتکوین، یک دسیسه چینی بیگانگان، یک پنهان شدن آدمهای متخاصم، یک تصادف منجر به مرگ و یک ناشناس ماندن فردی که ماشین کامران را آتش میزند. و همهی اینها مال دو قسمت نخست است. در پس هر کدام از این اتفاقات یک راز و داستان است که «سرگیجه» آنها را روی دایره انداخته و قرار است که در آینده آنها را باز کند و از دانههای کاشته شدهاش، برداشتی پرمحصول داشته باشد.
«سرگیجه» وقت تلف نمیکند برای مقدمهچینی و ایجاد کشمکش. سریال قلابش را فوری میاندازد تا به سرعت تماشاگر را در یک دنیای آشفته گرفتار کند. این دنیا هر چه آشفتهتر باشد و سرگیجهآورتر باشد، مخاطب به گیجی سرخوشانهتری فرو میرود و لذت بیشتری را تجربه میکند.این لذت سر در آوردن از معمایی است که او باید حل کند. و اصولا چالش برای حل معما یکی از لذتهای بشری به حساب میآید. شبی که پیمان برای آن در تدارکِ شادی و احترام است، به مصیبت و ناراحتی تبدیل میشود. پیمان صبح آن روز به شرکت میرود و متوجه میشود در معرض حمله سایبری قرار گرفتهاند و دارایی شرکت ناپدید شده. آشفتگی از همین جا کلید میخورد اما پیمان سعی میکند خونسرد باشد و شب سالگرد ازدواجشان را همان طور که میخواسته پیش ببرد و همسرش را غافلگیر کند. با تلفنی فردی ناشناس به جایی میرود و همسرش را در قرار ملاقاتی با همکارش/دوست خانوادگیاش میبیند. پیش از دیدن این صحنه نیز او را تحریک کردهاند که همسرش را جمع کند. آشفتگی بیشتر میشود و مغز پیمان تا فروپاشی پیش میرود. حالا صحبت از خیانت نیز به ذهن آشفته پیمان علاوه شده است. اگرچه این فقط یک سوتفاهم ذهنی است و هنوز دقیقا نمیدانیم ملاقات شریک پیمان و همسرش به چه دلیل بوده است. اینجا نقطهای است که ذهن پیمان کاملا گیج و پرسئوال است و التهاب اوج گرفته است.
پیداست که قصد سازندگان «سرگیجه» رسیدن به داستان و فضایی ملتهب برای برپا کردن درامی با کشمکشهای فراوان بوده است. یکی از الگوهای چنین درامهایی بنای داستان میان اقوام یا خویشاوندان است و دست گذاشتن بر روابط آدمهای نزدیک به یکدیگر. این نزدیکی میتواند از روابط خویشاوندی ناشی شود یا از روابط دوستانه حاصل شود. در این صورت است که انتقال داستان از فضایی مهربان و با محبت به فضایی کینهتوزانه، باعث التهابی بیشتر در داستان میشود چرا که از خویش و دوست، انتظار نامهربانی و خشونت نمیرود و وقتی چنین اتفاقی میافتد چه بسا که حجم کینه و نفرت از یکدیگر بیشتر میشود. وگرنه بخشیدن غریبه و بیگانه راحتتر از بخشیدن دوست است. البته این موضوع همیشگی نیست و نباید آن را قانون فرض کرد. «سرگیجه» با بنای داستان بین دوستان به درامی ملتهبتر دست پیدا کرده است. باید منتظر بود تا شاهد شویم که چگونه آن دوستیهای اولِ داستان به کینههایی کشنده بدل میشوند. قتل بین دوستان و خویشان از آن موقعیتهای کلاسیک داستانی است که عمری بلند دارد و به واسطه این موقعیت نمایشی میتوان دنیایی پر راز و رمز ساخت. در چنین دنیایی، احساس گناه فرد خاطی نیروی محرکه خوبی برای پیش بردن داستان دارد و از دیگر سو، کینه افراد نزدیک به مقتول نیز درام مهیجی را سبب میشود.