مجله نماوا، منوچهر دینپرست
گذشته جذابیتهای خاص و ویژهای دارد. بیگمان بسیاری از ما در حسرت گذشته هستیم از اینکه چه کارهایی باید انجام میدادیم و ندادیم. بر همین اساس است که انسان در گونهای از حسرت به سر میبرد. فیلم «نوستالژی» به کارگردانی ماریو مارتونه بر همین نکته پای فشرده است. مردی که نزدیک به چهل سال از زادگاهش ناپل، شهری در ایتالیا، دور بوده و اکنون دوباره به آن شهر بازگشته است. فیلم با ریتمی آرام شروع میشود. فلیچه لاسکو مادر پیر و فرتوتش را میبیند و در خیابانها و کوچههای شهر پرسه میزند. او که اکنون تاجر موفقی در مصر است قصد دارد در ناپل زندگی کند. او از زمان باقی مانده برای مادرش که در آستانه مرگ قرار دارد نهایت استفاده را میکند. خانه فلیچه فروخته شده و مادرش در یک انباری بازسازیشده در طبقه اول همان ساختمان زندگی میکند. او سعی میکند وسایل ضروری برای مادرش تهیه کند اگرچه تمام این کارها چندان طولانی نیست و مادرش سرانجام فوت میکند و او مصمم میشود که در ناپل بماند، اما ناگهان اتفاقی که در گذشته و دوران جوانیاش رخ داده بود و باعث شده بود که او ناپل را برای همیشه ترک کند، آشکار میشود.
از همین جاست که این درام تبدیل به معمایی میشود که باید مخاطب را با خود همراه کند. اگرچه تا نیمه فیلم همه چیز براساس همان لذتجویی و بازخوانی گذشته حرکت میکرد، اما با مطرح شدن آن اتفاق فیلم خود را وارد یک دیالکتیکی میکند که مخاطب را تا انتهای فیلم همراه میسازد. کارگردان سعی کرده در فیلماش لحظات ناب گذشته را با کادر کلاسیک و تقریباً مربع و با فرمت سوپر ۸ میلیمتری استفاده کند تا مخاطب گذشته و اکنون را با هم معنا کند. نوسان میان گذشته و حال نکته جذابی برای مخاطب است که میتواند، به شکلی شفاف و نمادین گذشته فلیچه را بفهمد. اما گذشته فلیچه چنان با وضعیت زندگی و سرنوشت فلیچه گره خورده که گویی او هیچ وقت نمیتواند از آن گذشته رها شود.
فلیچه در دوران جوانی با پسری به نام اورسته اسپاسیانو دوست صمیمی بود. اما اکنون اورسته به یک گانگستر و یا تبهکار ایتالیایی تبدیل شده و برای خود باندی و مافیایی راه انداخته است. فلیچه میخواهد هرطور شده دوستش را ببیند اما پیامهای تهدید آمیزی دریافت میکند که او ناپل را ترک کند، اما سرانجام دوستاش را میبیند. این دیدار سرآغاز برملا شدن معمای فیلم است. آن دو در جوانی هنگام سرقت مرتکب قتلی میشوند که فلیچه برای همیشه ناپل را ترک میکند اما اکنون که به شهر باز میگردد دوباره آن ماجرا برای اورسته گشوده میشود جدال دو دوست اگرچه در نهایت منجر به مرگ فلیچه توسط اورسته تمام میشود اما لحظات ناب اخلاقی و حتی خطرناکی را برای مخاطب آشکار میکند که میتواند میان خوب و بد داوری کند.
ماریو مارتونه معتقد است که این حس خطرناک از یک زمینههایی آغاز میشود که حس نوستالژی و گذشته را با خود همراه دارد. او در گفتوگویی با یک مجله سینمایی میگوید: گذشته ما، یا گذشته هر کسی، خط مستقیمی نیست. به همه جهات منحرف میشود، خیلی چیزها اتفاق افتاده است. زندگی همچون دخمه پرپیچ و خمی است که در آن برخوردهای خوب و بد داشتهاید، جایی که چیزهایی را گفتهاید که نباید میگفتید. یا شاید شما راه درستی را در پیش گرفتهاید، شاید راهی که شما را بسیار دور کرده است! مهم نیست. اگر به درون خود نگاه کنید و فکر کنید که چگونه همه چیز تا این حد در هم تنیده شده است، شاید به این معنی باشد که شما توانستهاید از گذشته حرکت کنید و فراتر بروید. اما این صداهای کوچک هستند که هنوز هر از گاهی با شما ارتباط میگیرند. شما سعی میکنید دوباره وارد این هزارتو شوید. اما این تلاش برای درک اینکه شما کی هستید و همه چیز از کجا شروع شد میتواند خطرناک باشد.
حس نوستالژیکی که فیلم در آغاز با درام خانوادگی شروع میکند و در میانه راه به ژانری معمایی و جنایی انتقال پیدا میکند حسی جذاب و غافلگیرکننده است. اگرچه ایتالیا نماد مافیا برای بسیاری از فیلم بازان است، اما به خوبی میتوانیم متوجه شویم که کارگردان با چه رندی توانسته این نماد را در دل یک درام مخفی کند و مخاطب سرنوشت فلیچه را تلخ و اندوهناک معنا کند. جهان فیلم اگرچه بر پایه حسرت از گذشته قرار گرفته و فلیچه به نوعی میخواهد اندوهی و یا گناه بزرگی که طی این سی سال بر دوشاش قرار گرفته را کاهش دهد، اما او وارد ماجرایی میشود که انتهای آن مانند آغاز چهل سال پیش سیاه و تیره است.
یکی دیگر از نکات جذاب فیلم همین شهر ناپل است. شهری پیچیده و کهنه و فرسوده با کوچههای درهم و برهم و تنگ و باریک و با پلههای فراوان و سراشیبی و سربالایی تند. همین ویژگیها گویی خود زندگی فلیچه است. زندگی که با پیچیدگی همراه بوده و هر طور که تلاش میکند تا این پیچیدگی را باز کند نمیتواند.. زندگی او مانند همین شهر سفت و سخت است. هرگونه رویارویی با آن غیر ممکن و گویی سرنوشتی محتوم است که باید با آن بسازی. کارگردان با انتخاب چنین لوکیشنی و با قرار دادن دو رفیق صمیمی که در انتها یکی قاتل دیگری میشود مخاطب را در تنگناهایی قرار میدهد که می توان آن را در فضای پیشبینی ناپذیری قلمداد کرد. فیلم به گونهای مسیر خود را طی میکند که مرگ فلیچه ضربه ناگهانی در کوچههای پیچیده شهر به مخاطب وارد میکند که جز سکوت و تسلیم راهی ندارد.