مجله نماوا، سحر عصرآزاد
فیلم سینمایی «بَنشیهای اینیشرین» درامی هجوگونه از چالش روابط انسانی در جامعه کوچک اقلیتی است که با تمرکز بر مفاهیم اصیل جوامع بشری، قابلیت تعمیم به جهان و روابط و مناسباتی گستردهتر و بدون زمان و مکان را پیدا میکند.
مارتین مک دونا چهارمین فیلم سینمایی خود را سال ۲۰۲۲ پس از «در بروژ»، «هفت روانی» و «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» همچون دیگر آثارش براساس فیلمنامهای از خودش ساخته است. فیلمهایی که به واسطه نام بلندآوازه او در عرصه نمایشنامهنویسی و وجه مولف بودن، درخششی خاص داشته و مورد توجه قرار گرفتند.
ویژگی مضاعف «بنشیهای اینیشرین» به جز آنچه ذکر آن رفت؛ بازگشت زوج طلایی بازیگری؛ کالین فارل و برندن گلیسون بعد از «در بروژ» است که در طول این سالها با وجود مقبولیت و شیمی منحصر به فرد، هیچگاه در کنار هم ظاهر نشدند.
«در بروژ» یک کمدی سیاه از رابطه دو گنگستر ناهمگون؛ به جهت فیزیک و روحیات در شهر رویایی بروژ برای یک مأموریت مرگبار بود که تبدیل به فیلمی نمونه وار با کاراکترهایی مثال زدنی و فهرستی از جوایز معتبر در اولین گام بلند مک دونا در حیطه کارگردانی فیلم بلند شد.
«بنشیهای اینیشرین» ضمن بهرهمندی از ظرفیتهای کنجکاوی برانگیزی این زوج بازیگری، خوانشی بدیع و متمایز از روابط ساده انسانی در جغرافیایی بکر دارد. آنهم با تمرکز بر شخصیتهایی معدود و زاویه نگاهی ظریف و تعمیق یافته که این کاراکترها، لوکیشن درگیرکننده و طبیعت دراماتیک آن را واجد هویتی مخصوص به جهان این اثر کرده است.
فیلمساز بدون مقدمهپردازی از همان سکانس آغازین سراغ طرح مسئله محوری میرود که چیزی نیست جز گسست یک باره رفاقت دو مرد روستایی؛ پادریک (کالین فارل) و کولم (برندن گلیسون). موضوعی ساده و متداول که نمیتوان متصور شد قرار است به چه تراژدی بغرنجی ختم شود؛ این همان سفر شگفتانگیزی است که مک دونا مخاطب را برخلاف پیش داوری و انتظاراتش به همراهی با آن وامی دارد.
جذابتر اینکه او به عنوان نویسنده/ کارگردان تلاش نمیکند به پرسش ایجاد شده در ذهن پادریک و البته مخاطب، پاسخی عجیب و غریب و مهیج بدهد! چرایی برهم زدن این رفاقت از سوی کولم، پاسخ پیچیدهای ندارد؛ برخلاف آنچه ذهن بیآلایش پادریک و ذهن درام پرور مخاطب بازنمایی میکند.
کاراکتر پادریک حتی سلامت عقل خود را زیر سوال میبرد و شک میکند که ندانسته کاری انجام داده که موجب ناراحتی کولم شده و پیشاپیش برای عمل ناکرده عذرخواهی میکند. همچنانکه مخاطب هم تئوریهای مختلفی را در ذهن قضاوتگر خود ارزیابی میکند تا قهر یکباره کولم را توجیه کند.
نکته جالب اینکه در طول فیلم با وجود عدم سابقه ذهنی مخاطب از گذشته و رفاقت بین پادریک و کولم، میتوان عمق و کیفیت آن را در نوع برخورد اهالی اندک روستا، همسایگان و حتی خواهر پادریک با این قهر گسست گونه به شکلی ملموس و باورپذیر متصور شد.
پاسخ مک دونا به پرسش ایجادشده، سادهتر و سرراست تر از همه گزینههای فرضی است و در همان دیالوگ اولیه بین پادریک و خواهرش؛ سیوبهان (کری کوندون) به آن اشاره میشود. آنقدر ساده که وقتی برای بار اول میشنویم، جدی نمیگیریم اما واقعیت به همین سادگی است «شاید دیگه ازت خوشش نمیاد!»
وقتی کولم همین کلمات ساده را با لحنی جدی و عاری از احساس در میخانه به صورت پادریک پرتاب میکند، آنچه بیش از پیش جلب نظر میکند سویه های مختلف این دلزدگی است که نویسنده در روند کشمکشهای تدریجی این دو رفیق سابق با ظرافت به آنها میپردازد.
مضامینی همچون بطالت، پوچی، افسردگی، میل به جاودانگی، خودتخریبی و … با زیرمتنهای برآمده از ذهن مخاطب، به تدریج این حفره بزرگ را در ذهن پادریک و بطن درام رنگامیزی کرده و تعمیق میدهند تا تقابل جنون آسایی که در پیش است تنها متکی بر یک علت و دلیل سرراست نباشد.
این نگاه عمیق و واقعبینانه به روابط انسانی که خوانشی ساده و باورپذیر از هستهای ملتهب و پیچیده به نام ذات بشری و فردیت گرو گرفته شده از سوی اجتماع و روابط اجتماعی است، با هوشمندی نویسنده و فیلمساز بر بستر جامعه ای کوچک در جغرافیایی بکر بسط یافته تا تعمیمپذیری آن را ظریفتر و درک آن را سادهتر کند.
مک دونا که در فیلمهای قبلیاش؛ «در بروژ» و «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» از مکان و جغرافیاهای واقعی در جهت پیشبرد درام بهره برده و به گفته بهتر هویت و شخصیتی متناسب با جهان درام خود از آنها در ذهن مخاطب ایجاد کرده، در «بنشیهای اینیشرین» نیز چنین مواجههای با کانتی گالوی؛ محل زندگی پدر و مادرش در ایرلند دارد که تعطیلات کودکیاش را آنجا گذرانده و البته جزیره اینیشرین در ایرلند.
روستا/ جزیرهای بدوی با چشمانداز و طبیعتی مسحورکننده که به واسطه نگاه با طمأنینه فیلمساز و زبان سکوت و سکون در قاببندیهای معنادار، هویتی خاص مییابد و خوانشی دراماتیک از اتمسفر جاری بر روابط و مناسبات ساکن و حداقلی بین کاراکترهایی نمونهوار این جغرافیا ارائه میدهد.
همچون فیلمهای قبلی مک دونا خبری از اجتماع شلوغ شهری و ماجراها و تعقیب و گریزهای تو در توی منتهی به درامی نفسگیر نیست، اما همین تمرکز بر کاراکترها، مکان، جغرافیا و اتمسفر است که روح حاکم بر جهان اثر را متناسب با عنوان نامأنوس فیلم، نفسگیر میکند.
پادریک و کولم در روند این رفاقت چالشبرانگیز که با تلاش یکی برای ترمیم و اصرار دیگری برای گذاشتن نقطه پایان پیش میرود، منحنی شخصیتی انتحاری خود را به گونهای طی میکنند که لازمه باورپذیری آن، کاشتهای دقیق و برداشتهای بجا است.
این اتفاقی است که در فیلم طی روندی تدریجی به بهترین شکل ممکن میافتد و به همین واسطه است که میتوان آن را فیلمی نفسگیر در روندی غیرقابل پیشبینی دانست که فیلمساز به عهد مألوف خود وفا میکند بدون آنکه کار را به ابتذال بکشاند.
همانطور که نمیتوان احتمال عملی شدن تهدید کولم به قطع انگشتان دستش در صورت پیگیری پادریک را داد، تهدید پادریک به آتش زدن کلبه کولم حتی با وجود خودش؛ حتی محتمل هم نیست! اما این اتفاقات در فیلم به وقوع میپیوندند بدون آنکه غیرقابل انتظار بودنشان، چیزی از اهمیت وقوع آنها کم کند.
این مهمترین وجهی است که میتواند برآمده از حرکت ظریف مک دونا بر مرز بین کمدی و تراژدی و سویه هجوگون فیلمنامه باشد که به او تسلطی خداگونه بر اجزای داستان اش داده؛ به گونهای که کاراکترهایش را در مسیر این هذیان گویی با قدرت و مهارت پیش ببرد.
پادریک قهرمانی است که مهمترین امتیاز خود را آداب دانی میداند و وقتی از هر سو پس زده میشود، تلاش میکند در لاک دفاعی رفته و این گونه از خود در برابر هجمهها دفاع کند. اما وقتی الاغ خانگیاش را به واسطه حادثهای نامتعارف از دست میدهد، سویه پنهان خود را با اصول خاص خودش نمایان میکند؛ این بار دشمنی و نه اصرار او به رفاقت با کولم درام را وارد سطحی جدید میکند.
اینجاست که کاشتهای دقیق و حساب شده فیلمساز حتی از صدای انفجارهای دوردست آن سوی آبها؛ به عنوان نشانههایی رئال از جنگهای داخلی ایرلند، از محدوده حاشیه صوتی و شناسنامه تاریخی خارج شده و زیرلایه درام را در لفافهای تمثیلی آشکار میکند.
آنجا که دیگر پادریک حتی با پیشنهاد کولم هم حاضر به عقبنشینی در روند جنگ و دشمنی خونین شکل گرفته با رفیق سابقاش و اعلام آتش بس نیست؛ چراکه به زعم او یک سری چیزها هیچوقت فراموش نمیشوند؛ تمثیلی از عبور از خط قرمزهای شخصی «یک سری چیزها رو نمیشه فراموش کرد… به نظرم خوبه که نمیشه!»
زیرمتن همه جنگها و عداوتها و لشکرکشیها چیزی فراتر از فقدانهایی است که دیگر قابلیت بازیابی و بخشش و فراموشی ندارد؟