مجله نماوا، شهرام اشرف ابیانه

۱

یحیی گفت فقط مرده‌ها از غیب خبر دارن

جاده‌ای با تک درختی بالای تپه. با راهی پر پیچ و خم که به درخت می‌رسد. از آن نماهای کیارستمی‌وار، که انگار از یکی از عکس‌ها و فیلم‌های او آمده، با این فرق که در دنیای سینمایی متفاوتی سربرآورده؛ جهانی که به خواب و رویا گرایش دارد. انگار این تصویری ریشه گرفته از ادبیات عرفانی ایران باشد. یک جور تجربه‌ی زیسته عاشقانه، که در فیلمی نمود یافته که حتی زبانش هم غریب و یگانه است. تُرکی، زبانی که با قصه و افسانه پیوند دارد. زبانی که خلوت آدمی را به یاد می‌آورد.

 نخستین نماهای فیلم راهگشا است. کاظم را همراه خواهر‌زاده‌اش در جاده می‌بینیم، پشت فرمان ماشین (باز یکی از آن فصل‌های کیارستمی‌وار)، در حالِ واگویه‌‌ای ذهنی‌ در دل علفزاری که ما را به درون داستانی عاشقانه می‌کشاند. کاظم، در حال شمارش به ترکی است. گویی صبورانه تجربه‌ای را که از سر گذرانده برایمان بازگو می‌کند. صحنه در دلِ طبیعت اتفاق می‌افتد. انگار این همان بهشت درونی است که به آن پناه آورده. بهشتی آمیخته به درد و رنجی که در شمارش معکوس اعداد راوی فیلم نمود یافته. چیزی است از جنس تشویش، انگار در حال تماشای رویاهای یک خوابگرد باشیم.

جز تجربه‌ی ناکام عاشقانه‌ای در گذشته، را یک چیز دیگر هم کاظم را به این مکان تک‌افتاده از دنیا پیوند می‌دهد. خودسوزی خواهر در باغ خانه‌، که چون زخمی بر دلش مانده. نمای مُعرف زیبایی در فیلم است، که این درد و حرمان را به یادمان می‌آورد. وقتی کاظم به دل شاخه‌های بُرنده ی درختان می‌زند، با فریاد و درد، و در نمای متحرکی امپرسیونیست‌وار. انگار یکی شدن آدم‌های داستان با طبیعت، را تماشا می‌کنیم. کاظم، دردش را به دلِ همین طبیعت فریاد می‌زند. چیزی آدم‌های داستان را به طبیعتی که در برشان گرفته پیوند می‌دهد. گویی این همان جایی باشد، که وقت رنج بدان پناه می‌بریم تا زخم‌هایمان التیام پیدا کند. یکی از نقاط درخشان سینمای ایران، در درهم‌آمیزی فُرم و و محتوا.از آن تجربه‌های یکه‌ی بصری که جز با کاوشی از پیش برنامه‌ریزی شده به کمک مدیوم سینما حاصل نمی شد. طرح‌ریزی نوعی معماری در ساختار بصری فیلم، برای آنچه در قالب دیالوگ‌های فیلم تصویر شدنی نیست. انگار این مقوله‌ای ذهنی باشد که جز در قالب معماری تصاویر نمی‌توان مصورش کرد.

«آتابای»، فیلم صدا نیز هست. می‌دانیم حسین علیزاده برای یکی از فیلم‌های کیارستمی موسیقی‌ ساخته که مورد پسند استاد قرار نگرفت. در این فیلم، که ارجاع به سینمای کیارستمی کم ندارد، موسیقی یکی از ارکان زیبایی‌شناسانه صوتی فیلم است. موسیقی، صحنه را رنگ‌آمیزی کرده برای حس و حال شخصیت‌ها تم‌ها و ملودی‌هایی خلق می‌کند. موسیقی، نقش راوی دومی دارد که صحنه را کامل می‌کند. موسیقی، شور و حال عاشقانه‌ی داستان را شنیدنی می‌کند. چیزی که سینمای مینی‌مالیستی کیارستمی بدان نیازی نداشت. نوعی تجربه‌ی آوایی است که ما را به عمق تجربه‌ی عاشقانه‌ای که قهرمان فیلم از سر می‌گذراند می‌برد. چیزی است در بابِ سوزِ جگرسوز عشقی برای همیشه در خاطره مانده، که دیگر تکرا نمی‌شود. ترانه‌ی تیتراژ پایانی، ترجمانی است از آخرین نمای فیلم، نمای درشت صورت بهت‌زده و بغض‌کرده‌ی کاظم پشت فرمان ماشین، برای عشقی که دیگر برنخواهد گشت. موسیقی علیزاده، این بغض و حسرت و شوریدگی را تصویرسازی می‌کند. برای فیلمی چون «آتابای» که به چنین وجه رمانتیک عاشقانه‌ای سخت نیاز دارد، موسیقی یکی از پایه‌های اصلی شنیداری فیلم است.

 «آتابای» اما زیباهایی تصویری کم ندارد. نمای حرکت موتوری در دل علفزاری که باد در آن وزیدن گرفته، انگار این قابی از فیلم باد ما را خواهد برد ( ۱۳۷۸) کیارستمی باشد ، یا تابلویی از ون گوگ، با رنگ زردِ غالبی که نشان زندگی در این نقطه ی پرت افتاده از دنیا است. گونه‌ای یگانگی با طبیعت در دلِ تصاویر فیلم طراحی شده، انگار عمدی بوده هر قاب فیلم، به تابلویی عکاسانه شبیه باشد. فیلمبرداری، یکی از اصلی‌ترین ارکانِ کارگردانی فیلم است. با فیلمی روبروییم که میزانسن و قاب‌بندی، یکی از وجوه فیلمنامه‌ای کار است.

اینجاست که فیلمنامه‌نویس و فیلمساز فرصت پیدا می‌کنند ارجاعاتی به ادییات کهن عارفانه بزنند. به قصه‌ای چون شیخ صنعان و دختر ترسا که بُن‌مایه‌ی فیلم است. با یک تفاوت، اینجا داستان با یک خواب و روایتِ ذهنی شروع می‌شود، و با نمایی مشابه پایان می‌گیرد. در هر دونما، قهرمان اصلی، کاظم، همچنان عاشق باقی می‌ماند. نمای پایانی، با آن نگاه‌های خیره‌ی کاظم پشت فرمان ماشین، در حالی که دوربین به سیمایش نزدیک می‌شود، انگار به دنیای درونی‌تری کوچ کرده، گونه‌ای عزلت‌گزینی را به جشم می‌آورد. گویی تجربه‌ای که کاظم گذرانده، مرحله‌ای ضروری برای تکمیل پیوندش با طبیعت باشد. انگار سراپای فیلم روایتی ذهنی باشد که حال و هوای یک روایت کلاسیک قصه‌گو را پیدا کرده. گویی کلیت فیلم یک نجوای عاشقانه است، در لایه‌های تودرتوی ذهنی عاشق و درد‌کشیده.

به نماهای ابتدایی فیلم بازگردیم. بادی که وزیدن گرفته، و پرده‌های اتاقی که تصویر تک درخت را در قاب دارد به رقص واداشته. گویی در میانه‌ی رویایی باشیم. صدای راوی، کاظم، را می‌شنویم:

یحیی گفت فقط مرده‌ها از غیب خبر دارن.

این را بعدتر می‌فهمیم. زمانی که قصه‌ی عاشقانه‌ی قدیمی و به ظاهر از یاد رفته‌ی کاظم باز زنده می‌شود. معشوقی که گویی در شکل و شمایل دیگری بازگشته، حتی نام معشوق همان است؛ سیما. این شروعی می‌شود برای  کشف و شهودی دوباره. جایی که قهرمان می‌فهمد عشق براستی دست نیافتنی است.

فیلم آتابای

۲

انگشت کوچیکه‌اش رو گرفتم. خندید. یهویی طوفان شد. آینه شروع کرد به لرزیدن.

در «آتابای»، برخلاف قصه‌ی شیخ صنعان، از پیری، تنها سفیدی می‌بینیم که بر شقیقه‌ی کاظم نشسته، وگرنه حرمت پیری او را در این گوشه‌ی عزلت‌گرفته کسی رعایت نمی‌کند. خلق و خوی تُندِ کاظم شاید از این رو است، این‌که تنهاست و بار غمی دارد که باید خود به دوش بکشد. فصلِ ضرب و شتم خواهرزاده‌ی عاشق توسط کاظم، میان علفزار، را به یاد بیاوریم. جالب آنکه فصل‌های کلیدی فیلم در محاصره‌ی بوته زاری یا گندم‌زاری رخ می‌دهد. انگار کاظم خودش را تنبیه می‌کند. گذشته‌ی او در قالب خواهرزاده‌ی جوان سربرآورده، و این او را آشفته کرده. کاظم انگار از رویایی در گذشته است که می‌گریزد، رویایی که در این تبعیدگاه هم رهایش نمی‌کند.

فیلم به یک زخم باز شده می‌ماند. زخمی که عشق بر قلب می‌زند، و واگویه‌ی آن ممکن نیست مگر در خلوت با دوستی که همان زخم را بر جان دارد. صحنه‌های شبانه‌ی تنهایی دو دوست، کاظم و یحیی در دل بیابان، انگار از دلِ فیلم‌های مردانه‌ی مسعود کیمیایی در اوایل دهه‌ی پنجاه شمسی بیرون آمده. گونه‌ای خلوت‌گزینی شبانه که جز از طریق دوستی مردانه حاصل نمی‌شود. «آتابای» نوعی ادای دین به حال و هوای آن سینما را نیز تداعی می‌کند. زمانی که اعتراضی مانده در گلو، در شکل و شمایل عشقی از دست رفته یا ناممکن خود را به رُخ می‌کشد.

قاب‌بندی‌های زیبای فیلم همه چیز را باز می‌گویند. قدم‌زنی دو دوست در حاشیه ی دریاچه‌ای خشک شده، با رنگ‌آمیزی سردی که گورستانی را به یاد می‌آورد. وقتی زمان به یاد آوردن خاطرات می‌شود باید در چنین گورستانی مشاهده‌اش کرده. جایی که طبیعت مرده. انگار این برزخی باشد که دو قهرمان مرد فیلم ویرانه های خاطرات گذشته‌ی خود را در آن می‌جویند. اینجاست که بکارگیری درست فرم در فیلمبرداری هنرمندانه‌ی سامان لطفیان، دست‌آوردهای فنی و زیبایی شناسانه‌ی سینمای ایران را در نماهایی خیره‌کننده شاهدیم. در فیلمی که طبیعت را به سخن گفتن واداشته. طبیعت یکی از ارکان فیلم است. پیوند انسان دورافتاده از آن را به نمایش می‌گذارد. ارجاعات بصری، یکی از پایه‌های زیبایی‌شناسانه‌ی فیلم است.

فیلم آتابای

۳

دست مادرم را گرفتم و از توی آینه کشیدمش بیرون.

در داستان شیخ صنعان و دختر ترسا منطق‌الطیر عطار، که فیلم «آتابای» را می‌توان نوعی برگردان سینمایی آن  دانست، از همان ابتدای قصه می‌دانیم که شیخ صنعان پیر عهد خویش بود. پیری، در داستان عطار به معنای گونه‌ای ریاضت‌کشی و عزلت‌گزینی از دنیا است. جایی که نوعی بی‌خویشی را تجربه ‌می‌کنیم. گونه‌ای وصل با معبود، در حال و هوایی از رمز و اشارات نهان با عالم غیب. انگار تنها از طریق سروش غیبی ممکن باشد، تا جرقه‌ی عشقی زمینی افروخته شود.

این همه را در نمایی درخشان، باز در کنار همان دریاچه‌ی مُرده، که این بار به گونه‌ای غریب جان گرفته، می‌بینیم. در صحنه‌ای که پر از شور و حرکت و تمنا است. در حالیکه خود صحنه با نماهای ساکن گرفته شده. شروع نما، گوشه‌‌ای از موی دختر، سیما، همان زن اثیری، است که با باد به حرکت درآمده. انگار این همه به‌واسطه‌ی حضور او ممکن شده. دختر را از پشت می‌بینم. مثل همه تصویر معشوق‌های ازلی که چهره‌ای ناپیدا دارند، و مثل همه‌ی داستان‌های عاشقانه‌ی قدیمی، معشوق  در ابتدا از ما رو پنهان می‌کند. گویی چیزی او را به رازی پنهان شده در شب پیوند می زند.

در پس‌زمینه، غروب خورشید را می‌بینیم در هماهنگی با موسیقی حسین علیزاده که شوری عاشقانه را جلوه‌گر می‌کند. نوعی رستاخیز طبیعت، که بواسطه‌ی شخصیتی زنانه ممکن شده. نقطه‌ی اوج داستان، جایی که باید نهال عشقی از یاد رفته به بار بنشیند.  در ادامه، کات به نمایی شبانه. جایی که تصویر ماه بر روی دریاچه افتاده. این تنها نمای شبانه است که با زندگی پیوند دارد. تنها لحظه‌ای که قهرمان را در پیوند با دنیای بیرون نشان می‌دهد. از معدود لحظات عاشقانه‌ای که قهرمان، کاظم، از لاک تنهایی خود بیرون آمده. آن‌قدر که با زبان فارسی شروع به صحبت با دختر می‌کند.

زبان، یکی از ارکان کلیدی معنای فیلم است. زبان تُرکی و بومی قهرمان داستان، کاظم، دنیای درونی او را نشان می‌دهد. جایی که از تنهایی خود بیرون می‌خزد، با زبان فارسی تکلم می‌کند. زبان وسیله‌ای برای بیان طبیعت درون آدمی شده. در همان صحنه، کاظم به سیما می‌گوید طبیعت هم ساعت داره به موقعش رسیدیم.

تصویری از یک خلوت عاشقانه. چیزی که می‌خواهیم تا ابد پیدا کند. انگار این همه‌ی ان چیزی است که کاظم انتظارش را می‌کشید. خودسوزی خواهر در گذشته، نوعی پیش‌آگاهی از فرجامِ عشق تازه آمده است. گویی چیزی امکان ارتباط عاشقانه را از بین برده. «آتابای»، درباره‌ی این لحظه‌ی گمشده است.

چیزی که می‌آید و می‌رود. چون نسیمی که لحظه‌ای نوازش‌مان کند و بعد برود. انگار این همه خاطره‌ای باشد در دل قصه‌ای که به چنگ نمی‌آید. انگار همه چیز بازتاب تصویری از درون آینه باشد. تصویری که کش می‌آید. لاغر و سفید. عین تنه‌ی درخت تبریزی .

جایی که واقعیت به رویا تبدیل می شود و واقعیت چیزی نیست جز تصویری درون آینه، که با ما واگویه می‌کند. در قالب شمارش اعدادی به زبان تُرکی. انگار این همان خلوتی باشد که برای همیشه به درون آن کوچیده‌ایم.

 . از منطق الطیر. داستان شیخ صنعان و دختر ترسا.

۲. از دیالوگای فیلم «آتابای».

۳. همان.