مجله نماوا، ندا قوسی
«مردم آنچه را که هستند جذب میکنند نه آنچه را که میخواهند. مردم آن نوع بچههایی را بار میآورند که خودشان بودند نه آنچه که میخواهند.» (از کتاب «وضعیت آخر»)
یکی از مهمترین پیامهایی که با دیدن سریال این ما هستیم دستگیرمان میشود این است که در جهان اطراف ما کمال و ایدهآلی وجود ندارد و این مجموعهی خوشرنگ و لطیف، به زبانی در سراسر لحظاتش کمالگرایی و ایدهآلخواهی را به چالش میکشد و گوشزد میکند که کافی بودن مهمتر از بهترین بودن است. از این روی به اعتقاد نگارنده میشود این مجموعه را فراتر از یک سریال معمولی دید و گاه شاید بشود آن را مرجعی درست و بهجا برای آموزش به جوانان در مقاطع اولیهی دانشگاهی به حساب آورد، چرا که متاسفانه تحصیلات آکادمیک یا آموزشی برای شغل و فعالیت افراد زیاد و طولانی است ولی جایی منبع و آموزش درست و حساب شدهای برای ازدواج و بالاخص تعلیم و تربیت فرزند -در جامعهی ما- وجود ندارد. (مثلاً در واحد درس عمومیِ «دانش خانواده و جمعیت» که از دروس الزامی این سالها در دانشگاههاست، بخشهایی از این مجموعه میتواند الهامبخش باشد) از آن روی که شکل واقعی، قابل فهم و آموزندهای از روابط زن و مرد در جایگاه یک زوج و والدین و رفتارها و کنشها و واکنشهای پدر و مادر و کودکان در تقابل با هم و با اجتماع اطرافشان را با جزئیات نشان میدهد و فضایی نه برای قضاوت بلکه برای یادگیری برایمان ایجاد میکند.
با کلمات و جملات بسیار بسیار میتوان در تایید و تمجید این سریال گفت و نوشت لیکن برای اثبات این ادعا میشود به گوشههایی از کاراکترپردازی مجموعه اشاره کرد که چگونه با ساختن شخصیتهای جاندار و واقعی به دور از تیپهای کلیشهای، خارج از زیبایی و چشمنوازیِ صرف، و بیرون از حدس و پیشبینی و پیشداوری ما را در شناختن خودآگاه و ناخودآگاه یاری میرساند:
جک پیرسون، پدر خانواده (میلو ونتمیگلیا): جک در جریان داستان فردی مسئولیتپذیر و کوشا و البته آرمانگراست، او در مسیر حیاتش که متاسفانه چندان طولانی نیست تلاش میکند که فرزندی همراه، برادری حامی، همسری همدل و پدری متعهد باشد، اما جاهایی که از طرف مقابل ناامید میشود -مثل پدرش و برادرش نیکی- آنها را برای همیشه طرد میکند. مثالی برای دریافت همدلی و همراهی جک با ربکا آن جاست که در ابتدای آشناییشان، ربکا که از خواستگار مورد نظر خانوادهشان خوشش نیامده به خانهی جک میرود و در آنجا متوجه میشود که جک در شستن ظرفها به مادرش کمک میکند و دریافت این مطلب یعنی همراهی پسر جوان با مادر، ربکا را ترغیب میکند که این مرد، فردی وصلِ به سنتها نیست و احتمالاً همراه و همدل خوبی برای او خواهد بود.
جک با وجود ناملایمات زیادی که در کودکی آن هم بیشتر به خاطر پدری الکلی از سر گذرانده، نقصانها و تلههای رفتاری را نیز در خود دارد مثلاً در برههای از زندگیاش او هم مثل پدرش به الکل پناه میبرد ولی بعدتر با همراهی و پشتوانهی خانوادهی دوستداشتنی علیالخصوص با یکدلی همسرش آن معضل را نیز پشت سر میگذارد و تا روزی که هست و دقیقاً تا لحظهی مرگِ دلخراشش به عنوان نمود کاملی از پدر بودن و همینطور یک همسر خوب و اساساً یک انسان زندگی میکند.
ربکا، مادر خانواده (مندی مور): دختری زیباست که به عنوان تنها فرزند خانوادهای متمول، کودکی و نوجوانیِ مرفه و نسبتاً آسانی داشته -هر چند جاهایی سختگیریها و سنت گراییهای خانوادهی او خصوصاً مادرش را میبینیم.- ربکا بعد از آشنایی با جک زندگی پر فراز و نشیبی را در پیش میگیرد. او زن با استعدادی است، شاید به شکل ویژهای باهوش نباشد و حتی سادگی و معصومیت در چشمانش و نگاههایش موج بزند ولیکن خِرد پنهان و معنوی در درون خویش دارد که این ویژگی او را از همان آغاز زندگی مشترک با وجود مصائب و پستی و بلندیها ایستاده و پایدار نگاه میدارد. (مثال برای این خِرد و حس پنهان درونی مانند لحظهای است که همه به دنبال کودکِ نابینای کیت میگردند که در جریان مشاجرات پدر و مادرش از خانه به سمت پارک رفته، در آنجا ربکا با همان دریافت درونی با وجود بیماری آلزایمر به مکان و ماوای کودک که در جریان مشاجرات والدینش بدانجا پناه برده پی میبرد و اوست که زودتر از همه کودک زخم برداشته را از زمین بلند میکند.) ربکا تلاش میکند همواره به عنوان یک همسر همراه باشد این امر چه در مورد جک و چه در مورد همسر دومش، میگل مشهود است، همچنین میکوشد -یا باید گفت این حس در درون او میجوشد- که در تمام امور، چه در صواب و چه در اشتباهات کنار فرزندانش به عنوان یک حامی باقی بماند، شاید جاهایی چیزهایی را نمیداند و بالطبع اشتباهاتی هم مرتکب میشود لیکن تلاش او برای درک فرزندان حتی در ایامی که کیت دخترش با او مساله دارد که تا بعد از مرگ پدر و تا سنین میانسالی نمیتوانند رابطهی صمیمی مادر و دختری با هم برقرار کنند یا کوین که نمیتواند او را بابت توجه بیش از حدش به رندال ببخشد یا خود رندال که با این امر کنار نمیآید که چرا زنده بودن پدرِ واقعیاش را در عین اینکه میدانسته کتمان کرده، اما او برای درک فرزندان تمام تلاش خود را میکند و جهد و سعیاش را ثابت میکند.
ربکا نهایتاً با عصارهی تمام و کمال عشقی که به جان فرزندان ريخته و با علاقهی متقابلی که بین او و سه فرزندش -سه گندهبک!- برقرار است در کهنسالی از قطار زندگی پیاده میشود.
رندال، فرزند خوانده (استرلینگ کی.براون): او فردی باهوش و تواناست، و عجیب اینکه هم کمالطلب است هم مهرطلب. اساساً در زندگی فردی و اجتماعیِ رندال شاهد این کمالگرایی هستیم، انگار او در این بهترینِ بهترین بودن برای دیگران و راضی نگه داشتن سایرین بیش از حد از پدر خواندهاش الهام گرفته چرا که وقتی پدر بیولوژیکی خود را مییابد ما به عنوان تماشاگر متوجه میشویم که ویلیام پدر واقعی رندال مردی شاعرپیشه و هنرمند است و هیچ گاه افزونخواهی چندانی در زندگی نداشته اما بههر حال رندال با گذراندن تولد و زندگی پرماجرایی که البته شانس هم با او یار بوده همواره احساسات خاصی را درون خود دارد؛ او دچار حملههای اضطرابی میشود و وسواسهای فکری-رفتاری زیادی از خود نشان میدهد اما در کنار همسرِ همراه و توانا و با اعتماد به نفسش بث و به مدد مادرخوانده، خواهرخوانده و برادرخوانده و سه دخترش -دو دختر بیولوژیکی و یک دختر خوانده- از پس مسائل و چالشهای سخت برمیآید و حتی گام در مسیر سیاست میگذارد.
کوین، پسر بیولوژیکی خانواده (جاستین هارتلی): او از همان کودکی، زیبا، جذاب و تواناست منتها تواناییها و ظاهر زیبای او در مقابل هوش و نبوغ رندال چندان گل نمیکند و به چشم والدین نمیآید از این رو تشنگی و عطش او برای جلب توجه و برتریطلبی سیراب نمیشود پس همواره احساس رهاشدگی عمیقی در او موج میزند و از این روی در ارتباطاتِ اشتباه و مسیرهای بیفرجام گام برمیدارد و با وجود تمول و توانایی مالی که در بزرگسالی بابت تبدیل شدن به یک بازیگر سینما پیدا کرده ولیکن آشیانهای برای خود نمییابد و هر از چند گاه در خانهی رندال یا نزد کیت و توبی یا حتی در کاراوان نزد عموی خود، نیکی که او را سالها پس از مرگ پدرش یافته، میماند. مفهوم عقدهی ادیپی در رفتارهای کوین مشهود است اما اینجا کینهی او از پدر نیست بلکه مسئلهی او با برادرِ غیرتنیاش رندال است، برادرِ رنگین پوستی که به واسطهی خوشرفتاریها، هوش زیاد و مهر و محبت درونیاش توجه بیش از حد ربکا را در تمام دوران به خود جلب کرده. در برهههایی کوین به خاطر کشمکشهای درونی خود و همان احساس بیپناهی به الکل پناه میبرد او بالاخره گمگشتگی خویش را در عمو نیکی که او نیز پس از بازگشت از جنگ (بازگشت از ویتنام) دچار افسردگی و انزوای شدید و متاسفانه دائمالخمر شده، مییابد و در پایان به قولِ ربکای غرق شده در بیماری آلزایمر که رو به صوفی، عشق دیرین و اولینِ کوین میگوید: «کوین دیر ولی بالاخره راه خودش رو پیدا میکنه.» کوین گمشده در احساسات آزاردهنده راه خود را مییابد و به جایی میرسد که نه تنها محفلی قشنگ برای خود، همسر و دختر و پسر دوقلویش که از رابطهای گذرا با مدیسون دوستِ کیت بوده، میسازد بلکه در همان خانه که آرزوی پیش از مرگ جک و خواستهی قلبی ربکا بوده، پسرِ خوشقیافهی خانوادهی پیرسون، هم او که همواره پادرهوا و معلق و وصل سایرین بوده چنان آشیانی ایجاد میکند که حتی تا آخرین روزهای حیات ربکا پذیرا و نگهدارِ مادرِ پیر و از پاافتاده میماند.
کیت، دختر بیولوژیکی خانواده (کریس متز): جک تنها دخترش را کفشدوزک مینامد و تا لحظهی مرگ که در هفدهسالگی بچهها رخ میدهد کیت را دختر کوچولویی میبیند که باید مراقب او باشد و التفات خاصی برای او قائل باشد و از آنجا که کیت عکس عقدهی برادر را دارد، یعنی «عقدهی الکترا» (تقابل مادر و دختر)، همواره از پایان کودکیاش در مقیاسی درونی اما نابهجا با مادر، با ربکا رقابت میکند و چون میبیند نه در خوانندگی و نه در سر و ظاهر توان همآوردی با مادر را ندارد از آن روی دچار درگیری و کشمکش درونی بیشتر با خود و حتی با مادر میشود. این مساله بعد از مرگ پدر اوج میگیرد و متاسفانه دختر کوچولوی خانواده که در آن سن حساس یعنی آغاز جوانی پدر محبوبش را از دست داده ابتدا به خاطر کمبود عاطفی دچار اضافه وزن (اضافه وزن عاطفی) و بعد با یکی کردن علایقش با خوردنِ زیاد دچار بیماری چاقی مفرط میشود. او تا زمانی که خودش مادر میشود با مادر خودش در چالشی نابرابر است و کمتر زمانی پیش میآید که به ربکا نزدیک شود و او را مَحرم خود بداند اما موهبت مادری آن هم مراقبت و نگهداری از فرزندی نابینا در نهایت آن دو را به هم نزدیک میکند.
یکی از نکات مثبت سریال رابطهی کیت و توبی است، آن دو زن و شوهر یکدلی هستند و روابط خوشی دارند و تفاهم زیبایی میانشان جاری است. اما پس از آنکه دختر کوچولویی را به فرزندی میپذیرند و در جریان مشکلات کاریِ توبی در ایام شیوع بیماری کرونا و بعد جدا بودن محل کارِ توبی با خانه و کاشانهشان، کمکم رابطهی میان زن و شوهر تیره و تار میشود و اتفاقاً در تصمیمی شاید مناسب برای احترام به جایگاه خانوادگیشان از هم جدا میشوند در حالیکه تا پایان و و حتی بعد از ازدواجِ مجددِ هر دو با فردی دیگراحترام میانشان جاری و ساری باقی میماند. (این تبدیل نکردن زندگی به صحنهی جنگِ همیشگی -برخلاف عرف و هنجارهای جامعهی ما- موردی است که اتفاقا جای تفکر و بازنگری در فرهنگ خانوادگی دارد.)
البته سایر شخصیتها هم هر یک غنا و قوتی در خود دارند که توجه جزء به جزء میخواهند لیکن مجالی طولانی میطلبد برای ذکر تمام ریزهکاریها.
صد البته سریال نقاط ضعفی هم دارد و یقیناً بری از ایرادات و مشکلات نیست، بهخصوص در فصلهای چهار و پنج، مثلاً اشارههای مستقیم و اغراق شده به ماجرای “Black life matter” و حتی زنده کردن مادرِ رندال و پیش کشیدن داستان بیمزه و اغراقشدهی زندگیِ او در میانهی ماجرا یا ورود بیش از حد قضیهی شیوع و همهگیریِ بیماری کووید که باعث تاریخمصرفدار شدن کار میشود یا رابطهی بیش از حد خوش و خرمِ همسران و پارتنرهای پیشین با هم یا تعیین تکلیف بیشتر کاراکترها با نمایش مرگشان در فصل پایانی، کار را در بعضی جاها بینمک و دمدستی میکند. البته که مجموعه آنقدر حرف قشنگ را قشنگ روایت کرده که این نقاط ضعف هم خودبهخود در ذهن مخاطبِ دوستدار این ما هستیم تقلیل مییابد.
ترجیح نگارنده بر این است که باز در پایان مطلب، اشاره به بخشی از کتاب «وضعیت آخر» کنم؛ (نام اصلی این کتاب به زبان اصلی که تالیف شده “I’m OK, You’re OK” است، «من خوبم، تو هم خوبی» و این دقیقاً پیامی است که این مجموعهی مهربان به گوش و چشم و ذهن مخاطب میرساند.) و چند جملهی پایانیِ کتاب «وضعیت آخر»: «یک جامعه نمیتواند بدون تغییر افرادش تغییر کند، تمام امید ما برای آینده بر پایهی این واقعیت است که شاهد تغییر افراد باشیم.»
[در این مطلب از قسمتهایی از کتاب «وضعیت آخر»، تامس هریس، ترجمه: اسماعیل فصیح، نشر نواستفاده شده است.]
تماشای سریال این ما هستیم در نماوا