مجله نماوا، آیدا مرادی آهنی
فیلم زندگی الکتریکی لوئیس وین
اگر این فیلم را ندیدهاید، این نوشته میتواند بخشهایی از داستان را لو دهد
سرگرمیهایی عجیب دارد و شغلی عجیبتر. البته که از نظر لوئیس وین در «زندگی الکتریکی لوئیس وین» ساختهی ویل شارپ، همهی آنچه که دیگران به چشمِ دلمشغولیهایش میبینند کارهایی است بینهایت جدی، با اهدافی بزرگ و آیندهدار. از نظر وین با بازی بندیکت کامبربچ، حرفهاش، یعنی کشیدن تصویرِ حیوانات، آن هم با دو دست، گوشهای از زندگی است و زندگی همان پدیدهای است که میتواند پهناور باشد. حتی اگر بارها به او بگویند که نه در موسیقی استعداد دارد و نه در بوکس؛ و بهتر است به همان طراحیاش برسد.
دیدن امیلی با بازی کلر فوی، معلم سرخانهی خواهرهایش، دیدن یک زن نیست. به قول خود لوئیس وین، با وجود مادر و چهار خواهرش، بودن کنار زنها دیگر خیلی هم نباید سخت و غریب باشد. اما امیلی از همانهایی است که مثل لوئیس وین فکر میکنند که باید کاری کرد. او تنها کسی است که میفهمد در مرز بین نبوغ و حماقت لوئیس وین، یک ذهنیت زیبا پنهان شده که بیقرار زیباییهای دنیاست. این را شاید همان شبی میفهمد که لوئیس با یک نگاه عاشقش میشود. اینجا هم از نظر لوئیس، کارْ کارِ الکتریسته است. مغناطیس بین دو قلب، برق بین دو نگاه. و همهی این افکار پرجرقه را لوئیس در یک جمله به امیلی میگوید. وقتی به کنایه میخواهد رمز نقاشی را به او بیاموزد: که نگاه کردن رمز نقاشی است.
در تمام صحنههای فیلمْ نور و رنگ مهماند. نور مثل برقی یا بر همه چیز میافتد یا با غیبتش صحنهها و مکانهایی را به اندوهی تاریک میبرد. در تمام صحنههایی که لوئیس و امیلی در حال آماده کردن خانهی مشترکشان هستند نور جلوهای رؤیاگون به همهچیز میدهد. نوری که انگار با مه همراه است، مثل خواب و رؤیا؛ و به این ترتیب گویای موقتی بودن این زندگی زیبا است. ترفند نورپردازی در صحنهای که دکتر خبر بیماری امیلی را به او میدهد، کاملاً پیداست. دیگر خبری از نور زیبا نیست.
همزمان با بیماری امیلی سر و کلهی گربه پیدا میشود. شاید اینجا هم مغناطیس مرگ و زندگی در تقابلاند که لوئیس میفهمد باید قدر این ماههای آخرِ بودن با امیلی را بداند. این روزها با تمام تلخی هرچه که هستند بیشتر در ذهن آقای وین میمانند. بارها بعد از امیلی این جمله را میشنود که: «تو یک منشوری، از طریق تو پرتو زندگی میشکنه.»
آنچه دیگران بعد از مرگ امیلی در رفتار لوئیس میبینند و اسمش را توهم میگذارند تنها ادامهی باورهایی است که او به خاطر امیلی هنوز بهشان پایبند است. اگر وین به چیزی به اسم الکتریسته آویزان میشود دلیلش شاید مبارزه با فراموش کردن امیلی باشد. و اینکه باید تا هر روزی که زنده است به قول ناگفتهی بین خودش و امیلی عمل کند: «دیدن زیباییهای دنیا». از جایی به بعد درمییابد که با رنج زنده است. رنج از دستدادن. مرگ امیلی و گربهی عزیزشان. چرا که امیلی به او گفته بود بعد از زن، گربه کنار او میماند. لوئیس وین یک بار دیگر طی کشف و شهودی میفهمد که رنج هم مثل مغناطیس او را سر پا نگه میدارد. اما به شرط آنکه بلد باشد تماشایش کند؟ یا اینکه رنجکشیدن را بلد شود تا بتواند زیبایی دنیا را روی کاغذ نقاشی کند.
تماشای فیلم زندگی الکتریکی لوئیس وین در نماوا