مجله نماوا، آیدا مرادی آهنی
اگر این فیلم را ندیدهاید، این نوشته بخشهایی از داستان را لو میدهد
رنگی قرار نیست داشته باشد داستانی که شخصیتهایش در یک عذاب تکراری دستوپا میزنند. جز سیاه و سفید نمیشود رنگی را برای زمانهای تصور کرد که آدمهایش باید مدام از خودشان بپرسند: «آخر وطن ما با ما چه کرد؟» شاید در چنین زمانهای است که آدمها به هم زنجیر میشوند؛ در طناب دوستی یا عشق یا خانواده. و آن وقت رنجشان از هم دیگر قابل تشخیص نیست. ویکتور رهبر گروه موسیقی است و شاید قبل از دیدن زولا تمام دردش، درد وطنی بود که همیشه مثل یک پدر لاابالی اما دیکتاتور طلبکار است. بعد از دیدن زولا و شنیدن صدای جادوییاش اما رنجْ رنگی دیگر میشود. در کشوری مثل لهستانِ زمان جنگ دومْ عشق هم شبیه عشق نیست. حتی رنجِ عشق هم سیاه و سفید است. ویکتور دیگر چنین پدر لاابالی و بیمقداری را نمیخواهد؛ زولا اما توان ترک چنین پدری را ندارد. چه باید بکنند دو نفری که عاشق هم هستند اما یکیشان تصمیمش بر ماندن است و دیگری بر رفتن؟ برای همین است که عشق به بیرون از مرزهای وطنشان نشت میکند. به برلین، به پاریس و هر شهری غیر از شهر خودشان که زولا نمیتواند در آن قرار بگیرد و ویکتور میتواند.
طبق آنچه اسطورهها میگویند پاندورا به زمین که آمد و حوصلهاش که سر رفت در جعبهای را گشود که به او گفته بودند هرگز آن را باز نکند. و بعد از آن بود که درد و رنج از آن جعبه به عالم ریخت و میان آن همه مصیبت چیزی هم بود به اسم امید که از جعبهی پاندورا بیرون افتاد. وسیلهای برای تحمل و تابآوردن دیگر زجرهای آسمانی و فرستادهشده. ویکتو و زولا درست میان همهی عذابهایی هستند که از آن جعبه بیرون آمده. اما امید هم کنار آنهاست. نکند امید هم یکی دیگر از عذابهای جعبهی پاندورا بوده و آدمی به نفع خودش آن را تعدیل کرده به نیرویی کمککننده؟ همین امید است که زولا را یک بار به پاریس میکشاند تا کنار ویکتور قرار بگیرد. به گمانش میشود در هر شهر غریبی ماندنی شود اگر و فقط اگر ویکتور آنجا باشد. اما باز هم تاب نمیآورد. زولا برمیگردد به وطن، و این بار نوبت ویکتور است که امید، او را به دنبال خودش بکشاند. برگشتن به کشور تاوان سنگینی برای ویکتور دارد. هم برای برای ویکتور و هم برای زولا. اینجاست که دیگر رنجهایشان هیچ قابل تشخیص از هم دیگر نیست. هر دو تاوان یک چیز را میدهند: امید. صحنهی آخر فیلم جنگ سرد با رنگهایش از همین مکافات میگوید که البته دیگر معلوم نیست چنین پایانی مکافات است یا پاداش.