مجله نماوا، آزاده کفاشی
شخصیت اصلی فصل اول سریال «کارآگاه حقیقی» میگوید: «زمان مثل یک چرخه است؛ هرکاری که کردهاید و یا میکنید و خواهید کرد، به شکلی دوباره به شما بازخواهد گشت. دوباره و دوباره و دوباره.»
در زندگی آدمهای این سریال همه چیز در چرخهای تکرار میشود. نیک پیزولاتو با طراحی پیرنگ مارپیچی و چرخهای، از تلهی پیرنگ کلیشهای «قاتل کیست؟» که در داستانهای جنایی و معمایی مرسوم است، گریخته و همین «کارآگاه حقیقی» را به یکی از بهترین سریالهای تلویزیونی این سالها تبدیل کرده است. البته نمیتوان حضور متیومککانهی و وودی هارلسون را به عنوان بازیگرانی که با سینما شناخته شدهاند؛ در موفقیت فصل اول این سریال نادیده گرفت. مککانهی در سال ۲۰۱۴ برای فیلم «باشگاه خریداران دالاس» اسکار گرفت؛ ولی شاید بتوان بهترین بازیاش را در «کارآگاه حقیقی» تماشا کرد. طوری که اصلاً تصور راست کول تلخاندیش و پوچگرا بدون او ممکن نیست.
داستان مثل همه داستانهای کارآگاهی مشابه با یک قتل شروع میشود. ولی قتلی که مثل هر قتل دیگری نیست. قتل بر اساس یک آیین غریب صورت گرفته. صحنهی جنایت به طرز عجیبی آراسته شده. درست مثل اینکه یک هنرمند بخواهد امضایش را پای یک اثر هنری بگذارد. چنین قتلی برای ساکنان شهری در لوئیزانا چندان آشنا نیست. پلیسها دستوپای خودشان را گم میکنند و شاید نهایتاً بروند دنبال همان شیوههای همیشگی کارآگاهها برای پیدا کردن قاتل. مسیر خطی و تعریف شده که مستقیم از مقتول و صحنهی جرم به قاتل برسد تا بشود سریع پرونده را بست. مسیری که اگر فیلمنامهنویس دنبالش میکرد نتیجهاش میشد سریالی مثل هزاران سریال کارآگاهی که دیدهایم. ولی نیک پیزولاتو این کار را نمیکند. برای طراحی پیرنگ مارپیچیاش میرود سراغ یک روایت غیرخطی.
داستان فصل اول «کارآگاه حقیقی» در دو بازهی زمانی اتفاق میافتد. سال ۱۹۹۵ و سال ۲۰۱۲. روایتی که با فلاشبک و فورواردهای متعدد جزئیات قتل و زندگی آدمها و از همه مهمتر پیچیدگیهای شخصیتی هارت و کول را رو میکند. مارتی هارت یک افسر محلی است که همسر و دو دختر دارد. با مشکلات خاص خودش. مشکلاتی که اتفاقا با اشتباهات مکرر مارتی مدام هم تکرار میشود. آن کارآگاهی که کلیشهزدایی میکند راست کول است که کارآگاهی عادی نیست. حتی گذشتهی سرراستی هم ندارد. کول از آن دسته آدمهای تلخ و بدبینی است که اتفاقا در برابر همکار بیخیال خود مارتی هارت ترکیب جذابی ساخته است. راست کول در خانهی خالی از اثاثش کتاب میخواند ولی نه هر کتابی. او آثاری مثل «بی وجدان: دنیای اَزار دهنده بیماران روانی در میان ما»، «قاتل زنجیرهای: احساسات بهم ریخته» یا «بر روی بدن خونین مرگ: قتل و هنر جرمشناسی» را زیر و رو میکند تا بتواند چیزی از آن قتلهای آیینی سر دربیاورد. مسیحی نیست و به هیچ نیروی دیگری ایمان ندارد، اما پای یک صلیب مراقبه میکند. کول مرد درونگرایی است که درون دنیای تاریک خودش زندگی میکند. تمام تلاشش هم این است که کسی را به درون این تاریکی راه ندهد و گرفتار نکند. این پرونده و این رفتوبرگشت در زمان تأثیر بزرگی روی دو کارآگاه و دیدشان به دنیایی که در آن زندگی میکنند، میگذارد. با گذشت زمان و با باز ماندن پروندهی قتل، زندگی و دنیای هارت و کول هم همچنان تغییر میکند. کار مهم این سریال شاید بیش از اینکه بخواهد ماجرایی را در زمان پیش ببرد، شخصیتپردازی است که بهخوبی هم از پسش برآمده است.
اصلاً افتتاحیهی سریال با صحنهای است که راست کولِ سال ۲۰۱۲ نشسته جلوِ دوربین و تعریف میکند که ماجرا از کجا شروع شده. از همان ابتدا، از همان لحظهی اول، میفهمیم که هیچ چیز تمام نشده. که پرونده قتل بعد از هفده سال هنوز بسته نشده. اصلاً قرار نیست هیچ پروندهای هیچ وقت بسته شود. ولی دو کارآگاه، یعنی راست کول و مارتی هارت با بازی وودی هارلسون، فقط دربارهی پروندهی قتل آن دختر کشته شده حرف نمیزنند. دربارهی خودشان، زندگیشان، خانوادهشان، رابطه کاریشان با هم و همه سیکلهایی که در آن افتادهاند و تکرارش کردهاند هم میگویند. انگار که آن قتل آیینی زندگی این دو را هم از این رو به آن رو کرده باشد. بعد از هفده سال هم کول و هم مارتی در جایی متفاوت از قبل ایستادهاند و حتی رابطهشان هم تغییر کرده.
«کارآگاه حقیقی» در فصل دوم و سوم با وجود تغییر کارآگاهها و لوکیشنها باز هم به همین راه میرود؛ به این معنی که داستان بیشتر از اینکه دربارهی خود قتل باشد دربارهی کارآگاهانی است که درون دنیایی تاریک و بیگانه قدم گذاشتهاند. این ایدهی مرکزی در فصل دوم با پیچیدهتر کردن ماجراها به اوج خودش میرسد. در این فصل برای حل معمای قتلی که با فساد در یک شهر گره میخورد؛ سه کارآگاه که هر کدام به نوعی درگیر مشکلات و زخمهای شخصی و درونی خود هستند، به هم میرسند. انگار که سازندگان سریال خواسته باشند تلخی راست کول فصل اول را به شکل دیگر به فصل دوم بیاورند. با این تفاوت که راست کول شخصیتی درونگرا داشت و خیلی از باورهای نیهیلیستیاش هم بیشتر از اینکه که از زندگی شخصیاش بیاید ریشهی فلسفی داشت. سه کارآگاه فصل دوم «کارآگاه حقیقی» به شدت تلخاند و این تلخی مستقیماً از زندگی شخصی و تجربههایشان به کار و دنیای بیرون راه یافته. شاید در این فصل پیچیدهتر شدن رابطهها و آدمها به همدلی بیشتر منجر شده باشد. ولی مسأله مهم اینجاست با وجود روایت خطی این فصل باز هم حل معما و پیدا کردن قاتل، اصل کار نیست. پایان ماجرا تراژیکتر از آن است که کسی انتظارش را داشته باشد.
اگر در فصل دوم لوکیشن از لوئیزانا به شهری صنعتی در جنوب کالیفرنیا منتقل شده بود؛ در فصل سوم حادثهی محرک، گمشدن دو بچه در شهری کوچک در کانزاس است. نیک پیزولاتو گفته بود که در «کارآگاه حقیقی»، کارآگاه همیشه مهمتر از پرونده است. کارآگاه حقیقی فصل سوم وین هیز است که نقشش را ماهرشا علی در سه خط زمانی مختلف بازی میکند. کارآگاهی که درد و رنج شخصیش در پروندهی ناپدید شدن آن دو کودک انعکاس مییابد و هیچ گاه رهایش نمیکند. حتی وقتی سالها میگذرد و کمکم دچار زوال عقل و فراموشی میشود هنوز هم همان پرونده است که میتواند ذهنش را فعال و پویا نگه دارد.
در هر سه فصل این سریال، کارآگاههای حقیقی با هر پروندهای وارد نبردی با سیاهی و تاریکی میشوند. سیاهی که به نظر میآید تمام نشدنی باشد. ولی آنها با غرق شدن در هر پرونده و جزئیاتش، بیشتر از خودشان و دنیای درونیشان سر درمیآورند. تا شاید از درون خود روشنایی برای زندگی در دنیای سیاه بیرون پیدا کنند.