هرچند دوربین فیلمبرداری در سال ۱۲۷۹ توسط ناصرالدین شاه به ایران آمد و اولین تصویرها با این دوربین در همان سال توسط عکاسباشی دربار برداشته شد، اما اولین فیلمی که با ابتدایی ترین اصول فیلمسازی ساخته شد و میتوان عنوان اولین فیلم صامت ایرانی را به آن اختصاص داد، آبی و رابی بود که در سال ۱۳۰۹ توسط آوانس اوگانیانس ساخته شد تا تاریخ سینمای ایران بهشکل رسمی آغاز شود.
امروز روز ملی سینماست. سالروز بزرگداشت هنری که از همان ابدا بهدلیل گره خوردنش به صنعت و تجارت با همه هنرهای پیشین تفاوت داشت و اصلا ساحتش چیز دیگری بود. هنر سینما هرگز تعریف واحدی نداشته و در بسترهای زمانی مختلف، شکلهای گوناگونی به خود گرفته است و جنبههای مختلفی از هنر/صنعت و تجارت بودنش را نمایان کرده.
اما هرچه که بوده باشد، همواره، در همه برهههای تاریخ خود، به لحظههایی خاص و ویژه مزین بوده که ماندگار شدهاند و بعد از این هم در یاد میمانند. اصلا تاریخ سینما بیش از آنکه یکسری اعدد و سال و عنوان تحلیلی / توصیفی باشد همین لحظات ماندگار است.
سینمای ایران هم تاریخش پر از این لحظههاست که انگار ماهیتش را شکل بخشیدند…
سینمای ایران شروع میخکوبکننده مسافران بود که مدتی طول میکشید تا تماشاگر آنرا هضم کند. یا شروع متحیر کننده و جانکاه خانه پدری که مو به تن هر تماشاگری سیخ میکرد. سینمای ایران شروع زیر درختان زیتون و صحبتهای محمدعلی کشاورز با دوربین هم بود که اتفاقا صحنه بسیار محبوب تارانتینو هم هست.
سینمای ایران آن لحظهای بود که درختر لر از داخل شهر فرنگ بیرون آمد. و شاه که مبهوت توهم حرکت در دستگاه سینماتوگراف بود، از این سو به آن سو به دنبال دخترک میدوید.
سینمای ایران آن لحظهای بود که مش حسن، شد گاو مش حسن و ینجه میخورد و اصطبل را ترک نمیکرد و آن نور های انگل، از رخنه بالای اصطبل روی صورتش میافتاد تا واقعیت تلخ از خود بیگانگی آدمی را در چهرهاش بازنمایی کند.
سینمای ایران آن لحظهای بود در گوزنها که سید با بازی شاهکار بهروز وثوقی خمار خمار و از همهجا رانده و مانده به خانه ساقی میرفت و برای کمی هروئین التماسش میکرد و داد میزد «دستم به سرم نمیرسه اصغر». و البته سینمای ایران چند دقیقهای جلوترش هم بود که سید تا پای جان و جهانش پای رفاقت قدیمی با قدرت ایستاد و در خانهای که از همه سو محاصره شده بود، به رستگاری رسید.
سینمای ایران آن لحظهای بود که نایی جان و باشو در باشو غریبه کوچک سعی داشتند به یک زبان مشترک برسند و بتوانند باهم حرف بزنند تا کارگردان کهنهکار و فهیم فیلم بهرام بیضایی یکی از ضدجنگترین آثار همه این سالها را خلق کند. سینمای ایران اصلا خود آن دو جفت چشم گیرای نایی جان بود در میان شالیزار بیکرانه.
سینمای ایران دویدنهای مداوم امیرو بود برای تغییر زیستش، که متاثر از آن مجید مجیدی دویدنهای پسرک و تلاشش برای دوم شدن به خاطر خواهرش و ناراحتی از قهرمانی در بچههای آسمان را جلوی دوربین تصویر کرد. همانطور که در همین سالهای اخیر هم دویدن دو رفیق در جرم یا به عبارت بهتر فرارشان با لباسهای عمو نوروز بعد از ترور یک شخصیت سیاسی، با موسیقی یکه و تصویرپردازی خاص مسعود کیمیایی هم، سینمای ایران بود.
اسلحه کشیدن هامون به روی مهشید، معشوقه همیشهاش در هامون هم خود خود سینمای ایران با همان جنون ذاتیاش بود و در لحظات آرام خود اما شامهای خانوادگی دورهم در مادر یا آن سفره پر رنگ و لعاب مهمان مامان بود که همه را دور هم نشاند.
سینمای ایران آن لحظهاش بود که خانه کلنگی در اجاره نشینها فرو ریخت و تا داریوش مهرجویی اخلاقیات و مناسبات رفتاری مدرن همه اعضای ساختمان را به چالش بکشد و تغییر دهد.
سینمای ایران البته که آن لحظهای از ردپای گرگ بود که آن عکس یادگاری روی نگاتیو ثبت شد و آن اسب سواری روی آسفالت های تهران بود… ناب ترین ادای دین ایرانی به فیلمهای وسترن…
سینمای ایران همان مسیر زدمانند روی تپه در خانه دوست کجاست بود که تماشاگر با دیدن هر مسیر زد دیگری روی یک تپه در زندگی واقعیاش، در خیال فیلم کیارستمی، دو کودک ویژهاش و احتمالا پارههایی از کودکی خود فرو میرفت.
سینمای ایران در بسیاری از لحظاتش مابهازایی از آن لحظه سلاخی کردن گوشت در حاجی واشنگتن بود که یک عمر استعمار و سلاخی مردم در طول تاریخ را بهنمایش میگذاشت، با صدای و لحن ویژه آقای بازیگر عزتالله خان انتظامی؛ “مملکت رو تعطیل کنید. دارلایتام دایر کنید درست تره .مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه می آید. قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد می کند، نفوس حق النفس می دهند. باران رحمت از دولتی سر قبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم. میر غضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهل تر .ریخت مردم از آدمیزاد برگشته. سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده. چشم ها خمار از تراخم است. چهره ها تکیده از تریاک.”
سینمای ایران آن لحظهای بود که در شبح کژدم قهرمان به سینمایی قدیمی میرفت که گنجهای سیرامادره جان هیوستن با بازی همفری بوگارت در آن نمایش داده میشد.
سینمای ایران همه لحظهها و پلان به پلان ناخدا خورشید ناصر تقوایی بزرگ بود. و جسارت فیلمساز در ساخت باد جن و نمایش جنونی که هر تماشاگری نمیتوانست درکش کند. همانطور که لحظه سلاخی کوسه در کاغذ بیخط بود و همه مفاهیم فرامتنی مهم و پویایش و آن لحظه ادای دین به درخشش کوبریک که خسرو شکیبایی درخانه را میشکست.
سینمای ایران لحظه نجات در سرب بود. جایی که آقا نوری دانیال را متقاعد میکرد که بازگردد و در دادگاه شهادت دهد.
سینمای ایران آن لحظهای بود که اولین کلوزآپهای زنانه در عروس توسط بهروز افخمی تصویر شد و تماشاگر برای اولین بار با نیکی کریمی، کلوزآپ چهره زنانه را در سینمای بعد از انقلاب تجربه کرد.
سینمای ایران لحظه تغزلی اولین معاشرتهای محمود بصیرت و سیما ریاحی در شوکران بود.
سینمای ایران همان لحظه معجزهآسای بیرون آمدن الهه موسیقی یا همان شاهزاده جوان و رنجور از تابلوی نقاشی در دلشدگان بود.
سینمای ایران فریادها و نجواها در کنار رود راین از کرخه تا راین ابراهیم حاتمی کیا هم بود و دویدنهای جانانه علی نصیریان پشت اتوبوس رزمندگان در بوی پیراهن یوسف.
سینمای ایران دیوانهبازیهای پری و برادرش در خانه پدری در فیلم پری بود که شبیه به دو کودک رها و گسسته از جهان از خودشان و دنیای اطراف کنده میشدند.
سینمای ایران لحظهای بود که تماشاگر اولین تصویر از اکبر عبدی در قامت یک زن را در آدم برفی دید.
سینمای ایران لحظه بامزه و شیرین خواستگاری آقای مجری در کلاه قرمزی و پسرخاله هم بود که به دیالوگهای دوست داشتنی کلاه قرمزی و پسرخاله و نگاههای متعجب آقای مجری مزین گشت.
سینمای ایران عاشقانه آرام و ناآرام روسری آبی رخشان بنی اعتماد بود و اولین مواجه دخترها با خانه ها و مادر و پدر جدیدشان در خواهران غریب کیومرث پوراحمد.
سینمای ایران کل کلهای ناخواسته دو همسفر و استیصالشان در مواجه با مرگ و جانفشانی در لیلی با من است بود. سینمای ایران وحشت موحش مرگ هم بود که در طعم گیلاس چون خنجری روی گلوی تماشاگر می نشست.
سینمای ایران لحظه حزنآلود و زنانهای بود که لیلا همسرش را برای عروسی آماده کرد و دوربین البته آن لحظه را نشان نداد اما صحنه عروسی معشوقه لیلا در لیلا درحالیکه خودش در اتاق بالا حضور داشت قلب تماشاگر را بهدرد میآورد.
سینمای ایران لحظهای بود که عاشق سالیان قدیم به موطنش بازمیگشت و به دیدار معشوقهاش میرفت و زن هم قبل از رودر رو شدن با او از پشت پیشخوان، قامتش را دید میزد. بله سینمای ایران همان مواجهه دوباره و در لانگ شات در ماهیها عاشق میشوند بود و طعم آن همه غذای خوشمزه.
سینمای ایران صحبتهای علی و مینا در کنعان بود، لحظهای که مینا در چشمان علی زل میزد و میگفت او تنها کسیست که میشناسد و تغییری نکرده…
سینمای ایران لحظه دراماتیکی در بیمارستان در ایستاده در غبار بود که روحیه مسيولیت پذیر و در عین حال سبع یک نسل را نمایندگی میکرد و یا نگاههای سردرگم نسل بعد را وقتی درماجرای نیمروزها یکی به جنازه غرق در خون معشوقه قدیمیاش در یک خانه تیمی چشم میدوخت و دیگری به رفتن و دور شدن همسرش که مجبور بود از دست خودش، برادرش و تفکرش او را فراری دهد…
سینمای ایران قرارهای عاشقانه روی پشت بام در کافه ستاره بود و میل مبهم هوس در دختران آفساید.
سینمای ایران خود دخترک مجاهد در زندان زنان بود که ویولن میزد و زیستش به پای چوبه دار پیش میرفت و در مقابل هم ذوق کودکانه و شور اتی بود وقتی از مهاجرت در بوتیک حرف میزد و جهان تنها نگاهی بالغانه به او میانداخت و با تلخی لبخند میزد.
سینمای ایران جنون خاموش و همه سکوتهای کامران در نفس عمیق بود و البته جنون هویدای زن در پرده آخر.
سینمای ایران لحظه ناب همه کتکخوردنهای جانانه ابی در کندو بود که زیر پا له شدن همه طبقات فرودست است در تاریخ معاصر ایران.
سینمای ایران لحظه متزلزل گوش ایستادن مژده با بازی شاهکارهدیه تهرانی در چهارشنبهسوری بود یا آن لحظه سرنوشتساز در جدایی نادر از سیمین وقتی زن به حجت میگوید مطمئن نیست فرزندش در اثر ضربه نادر افتاده باشد. در مقابل این لحظات در واهمه، سینمای ایران اطمینان منزجر کننده صدای داریوش ارجمند در سگ کشی هم بود وقتی میخواست گلرخ را در ازای دادن چکهای همسرش، به ویلای خود در شمال ببرد.
سینمای ایران آن لحظهای بود که رضا مارمولک در مارمولک روی منبر مسجد میرفت و میگفت “به تعداد آدمها راه هست برای رسیدن به خدا.”
سینمای ایران ایده عجیب نابود شدن در اوج زیبایی بود در نگاه های ترانه علیدوستی به خودش و فرزند درون شکمش و شرم ذاتی دخترک بود وقتی در من ترانه پانزده سال دارم از پیش پسر برمیگشت و یک چیزی در وجود دخترانهاش تغییر کرده و به بلوغی جدید و زنانه بدل شده بود.
سینمای ایران همان تصویر اسلوموشن برداشته شده از در حال و هوای عشق بود، همان تاب بازی پسند و تلاشش برای چیدن سیب در یه حبه قند.
سینمای ایران در اوج عااشقانگی خود صحنه سینما در عصبانی نیستم و قربان صدقه رفتنهای خرکی نوید و دلبریاش از ستاره بود یا گیر کردن سرها در یقه یک لباس در رگ خواب.
سینمای ایران گاهی، فقط گاهی به اندازه اسکیت سواری در سراشیبی در پله آخر یا به مقدار رفتن به قلعه پرتقالیها روی عرشه کشتی در آرایش غلیظ و حضور به شیرهکش خانه در شعلهور رها بود و بیپروا و بدون بند و زنجیر.
و البته سینمای ایران مرگ سید در لحظه پایانی آژانس شیشهای بود، وقتی که دیگر برای هواپیما و سفر پزشکی خیلی دیر شد.
سینمای ایران لحظه ماندگار پایانهایی متحیر کننده بود؛ از آغوش گرم دختر و پسر در مالاریا که به سرمای استخوان سوز زیر آب میرسید تا باران مهیب و شلاقی در صحنه پایانی طلا که رستگاری را ناممکن میکرد تا در گل ماندگی یک نسل سرگردان در لحظات آخرین جهان درباره الی و آن انفجار مهیب، ناگهانی و کوبنده در آخرین نمای نفس.