متاسفانه در روزهای اخیر شمار زیادی از هموطنانمان را در اثر ابتلا به ویروس کرونا از دست دادهایم. اما یکی از معدود اخبار خوبی که در این روزها شنیده میشود، آمار بهبودیافتگان از کورویید-۱۹ است. خوشبختانه ایران بعد از چین بیشترین تعداد بهبودیافتگان از این بیماری را دارد که این نشانگر روحیه بالای هموطنان و تلاشهای بیوقفه و استثنایی کادر درمان است که با وجود همه کمبود امکانات و شرایط سخت، شبانهروزی مشغول خدمترسانی و مبارزه با این ویروس هستند.
به کام همه بهبودیافتگان، نگاهی انداختهایم به چندتا از بهیادماندنیترین بهبودیها در تاریخ سینما. شخصیتهای ماندگاری را که با یک آسیب جسمانی یا بیماری جنگیدهاند و دوباره به آغوش گرم زندگی بازگشتهاند. هرچه باشد زندگی همچنان ادامه دارد و آغوشش همیشه به روی ما باز است تا به آن سلامی دوباره کنیم. معجزه بازگشت به زندگی اما فقط مختص به سینما نیست و اینروزها خوب است بهجای دنبال کردن همه خبرهای بد و استرسزا به مقاومت پزشکان و استقامت بیماران بهبودیافته توجه کنیم تا معجزه زندگی، در آستانه بهار و فصل نو و سال جدید، خود را به ما بنمایاند.
همچنین بخوانید:
مرگ های شکوهمند سینما
جان اسنو – بازی تاج و تخت
بگذارید از یکی از خوشحالکنندهترین و پرسروصداترین بازگشت به زندگیها شروع کنیم. از یکی از سلحشورترین سربازانی که در چندساله اخیر در صنعت تصویر، چه سینما چه تلویزیون چه وی اودیها با آن مواجه بودهایم و البته یکی از محبوبترینهایشان: جان اسنو. پسر جذاب و وفاداری که از همان فصل اول مجموعه «بازیهای تاج و تخت» بسیار به دل مینشست اما تماشاگر هرگز خیال نمیکرد در ادامه سریال بدل به مهمترین کاراکتر و قهرمان نهایی شود.
همانطور که کمی جلوتر، هیچکس حتی یک لحظه هم گمان نمیبرد که یکی از حساسترین فصلهای سریال با مرگ او به پایان برسد. آن هم نه مرگی معمولی و قابل پیشبینی که ناجوانمردانه و به دست نزدیک یارانش، مرگی جانفرسا و دردناک با ضربات متعدد چاقو که یادآور عمل کشتن هولناک «روانی» بود.
باز هم کمتر کسی فکرش را میکرد که در فصل بعدی سریال، معجزه اینچنین رخ بنمایاند و در قرن بیست و یک و اوج پیشرفت تکنولوژی و قافلهسالاری علم، تخیل و فانتزی اینچنین قهرمان را از گور بلند کند و دوباره زندگی را با جادو بهش هدیه دهد. جان اسنو نه تنها از همه ضربات چاقو جان سالم بهدر برد که از مرگ به جهان ما دوباره بازگشت و این یکی از صریحترین نمایشهای معجزه در هزاره سوم بود.
آلیشیا – بدنام
باز هم ما و باز هم اثری منحصربهفرد از استاد مسلم سینما آلفرد هیچکاک. اینبار: «بدنام» فیلمی با بازی عالی اینگرید برگمن و کری گرانت و از معدود فیلمهای هیچکاک که حال و هوایی عاشقانه دارد. آن هم عاشقانهای پیچیده که با هوش هیچکاک طوری بهتصویر درآمده تا تماشاگر با هر دو سوی خیر و شر فیلم ارتباط برقرار کند، به هرکدامشان در مواقعی حق بدهد و در مواقعی هم از جفتشان بدش بیاید. آلیشیا که پدرش جاسوس نازیها بوده، با مامور اطلاعاتی آمریکا دولین آشنا و دلباخته او میشود. دولین اما بهواسطه موقعیت پدرش و حضور او در میان نازیها قصد دارد از آلیشیا بهعنوان یک نفوی در تشکیلات نازیها استفاده کند. هرچند او هم بهمرور عاشق آلیشیا میشود، اما وظیفه را فدای عشق نمیکند.
آلیشیا برای جاسوسی به خانه یکی از سرکردگان نازیها فرستاده میشود و سباستین، همان نازی بزرگ، هم عاشق او میشود و به آلیشیا پیشنهاد ازدواج میدهد. با موافقت دولین آنها ازدواج میکنند تا آلیشیا جای پایش را در خانه محکم کند و بتواند اطلاعات بیشتری بهدست بیاورد اما مادر بدبین و کینه توز سباستین به او شک میبرد. آلیشیا در میان دو جریان سیاسی و امنیتی گیر کرده و بازیچه شده و خانواده نازی هرروز به او سم میخوارانند تا امنیت اطلاعات حفظ شود. کار بهجایی میرسد که آلیشیا دیگر خودش نیست و کاملا از دست رفته.
تماشاگر هرلحظه منتظر است که با خوردن سمها بلایی سرش بیاید یا دیگر سرپا نشود اما معجزه عشق درست در بحرانیترین نقطه فیلم، در اوج تعلیق ظاهر میشود تا نجاتبخش دخترک باشد. اینبار این آغوش عشق دولین است که میآید و او را از خانه میرهاند تا دیگر از سمخوراندن خبری نباشد و به زندگی برگردد.
بریک – گربه روی شیروانی داغ
این یکی کمی ذهنیتر و درونی میشود. بریک با بازی پل نیومن یک مرد افسرده و دائمالخمر است که البته ورزشکار بوده اما در اثر افسردگی رو به مصرف بیرویه الکل آورده و با خودش و زمین و زمان لج کرده. در همان آغاز فیلم متوجه رابطه شکراب او و همسرش مگی با بازی الیزابت تیلور میشویم. هرچند که پای بریک شکسته و در گچ است و این آسیب جسمانی را هم تا انتهای فیلم به دوش میکشد، که نتیجه همین مست کردنهای زیادی است، اما مشکل اصلی در ذهن اوست.
بهمرور متوجه میشویم که یک رفیق صمیمی در این میان وجود داشته که دیگر نیست… خودکشی کرده و این به افسردگی بریک ارتباط مستقیم دارد. بعدتر میفهمیم که ظن بریک به همسرش و اینکه او با دوست صمیمیاش به بریک خیانت کردهاند پررنگ میشود. در این میان سروکله عقدههای کودکی و اختلافات پدر و پسری هم راه خود را به فیلم باز میکنند تا تماشاگر با روان رنجور و آشفته بریک مواجه شود.
او بابت خودکشی دوست صمیمیاش دارد از خودش و مگی انتقام میگیرد انگار… در انتهای فیلم اما لب به سخن گشودن و حرف زدن و گفتمان، راه نجات را بهاو نشان میدهد. هرچند که پدر هم در این روند تاثیر بسزایی دارد. صحنه صحبتهای بریک و پدرش در حیاط خانه در یک سوم پایانی فیلم بهیادماندنی است و همان نقطهای که انگار بریک از شر کلی از عقدههای فروخورده دوران کودکی رهایی مییابد و با جهان و خودش مهربانتر میشود. حرف زدن با مگی و شنیدن اصل داستان از زبان او هم باعث میشود تا بتواند با خودش و ذهن ویرانگشتهاش کنار بیاید. حرف زدن در میانه مشکلات همیشه معجزه میکند و در «گربه روی شیروانی داغ» بریک و مگی گربههه را به زندگی بازمیگرداند و عشقشان را احیا میکند.
فارست – فارست گامپ
«بدو فارست…بدو…» این جمله را بارها در فیلمهای مختلفی جز فارست گامپ هم شنیدهاید و این خود نشانگر اهمیت معجزهوار این فیلم در متن سینمای هالیوود است.
«فارست گامپ» فیلمی است در ستایش رؤیای آمریکایی. مفهومی که پس از پایان جنگ جهانی دوم به وجود آمد؛ هرکسی باشی و از هرکجا به آمریکا پا گذاشته باشی و زندگی کنی میتوانی با تلاش و پشتکار موفق شوی و به آرزوهایت برسی. فارست این مرد سادهلوح و کودک بهواسطه تلاش، پشتکار و البته صداقتش به همهچیزهایی که میخواهد میرسد. «فارست گامپ» تاریخ معاصر آمریکا در لوای یک ملودرام و داستان بااحساس و خوشطینت درباره انسان شرح میدهد.
«فارست گامپ» داستان پسری کندذهن و با معلولیتی مادرزادی است که همین محدودیتش باعث شده دوستی نداشته باشد. اما همانطور که مادرش در اوایل فیلم بهمان میگوید فارست شاید کمهوش بهنظر برسد اما احمق نیست چون کار احمقانه انجام نمی دهد. فارست که بابت معلولیتش احساس خوبی ندارد، در نقطهای متقاعد میشود که معلولیتش نمیتواند او را محدود و از رسیدن به آرزوهایش باز دارد. اینست که تصمیم میگیرد با وجود سختی مضاعف نسبت به افراد عادی به سمت آرزوهایش بدود و دانه دانه به همه آن ها میرسد و در لوای همین دویدن فارست به سوی آرزوهایش هست که تاریخ معاصر آمریکا روایت میشود. او با رئیس جمهور دیدار میکند و رکورد دویدن را میزند. بیش از دوسال متمامدی میدود و الگوی بسیاری جوان دیگر میشود. با همان معلولیت و این معجزه ذهن است که بر کم و کاستیهای جسمی فائق میآید و بدل به یکی از ماندگارترین کاراکترهای سینمای جهان میشود.
جان نش – ذهن زیبا
اینبار هم کم و بیش ذهن و البته بیشتر هوش نبوغآمیز یک ریاضیدان است که معجزه میکند و بدل به آب حیاط میشود و مردی را از قهقرا و تختهای شوک الکترونیکی بیمارستان روانی به سکوی دریافت جایزه نوبل میرساند. «ذهن زیبا» یک فیلم زندگینامهای، بر اساس داستانی واقعی درباره ریاضیدانی نابغه به اسم جان نش است که برنده جایزه نوبل اقتصادی شد اما پیش از آن به دلیل مشکلات ذهنی و بیماری روان گسیختگی یا شیزوفرنی که با آن درگیر بود، زندگیاش را از دست داد. این دیگر معجزه سینما نیست، معجزه زندگی واقعی و ذهن توانمند انسان و بهرهبردن و اعتماد کردن به هوش انسانی است.
درحالیکه شیزوفرنی یکی از سهمناکترین بیماریهای روانی است و درمانی ندارد و تنها میتوان آن را کنترل و باهاش مدارا کرد، پروفسور نابغه ریاضی از جایی به بعد تصمیم میگیرد روند درمانش را قطع کند. دیگر شوک الکترونیکی و قرصهای بیثمر که مغزش را شبیه به اسفنج میکنند، کافیست! او میخواهد با هوش، ذهن بیمار خود را درمان کند و هرچند سالیان درازی به طول میانجامد اما در نهایت با موفقیت روبهمیشود و از پسش برمیآید. درس بزرگی برای همه ماست، نیست؟
سالوادور – رنج و شکوه
آخرین فیلم پدرو آلمودوار و یکی از احساساتیترین فیلمهای او. این پرداخت عاطفی باعث میشود فیلمها در ظاهر ساده و سهلالوصول بهنظر برسند. اما از دل مکانیسمی پیچیده و چندوجهی نشات میگیرند که در ادامه همان بلوغ یا به عبارت بهتر خرد زندگیکردهتر فیلمساز است. با قهرمانی افسردهحال سروکار داریم که آنقدر خموش و دلمرده است که حتی روی جسمش هم تاثیر گذاشته، خیلی پیرتر و شکستهتر از سن واقعیش بهنظر میرسد و کلی قرص و دعوا مصرف میکند که این البته هم نتیجه تجربیات تلخ پشت سرگذاشته و عشق از دسترفتهاش است و هم بیش از آن بهواسطه ملال و بدحالی اش. او که کارگردان موفقی در اسپانیاست، حتی نمیتواند فیلم بسازد، اما بهمدد رجعت به درون و بازگشت به گذشته و صاف کردن حساب خودش با گذشته کمیالتیام مییابد.
ملامتهایی که در ستیز با سرنوشت دیده، او را به نقطهای رساندهاند که رمق و شجاعت فیلمسازی، به مثابه عشق ورزیدن و زندگی کردن و مهمتر از همه رویا بافتن و خیالپردازی کردن (که در یک چرخه دوار دوباره به خود سینما میرسد) را از دست داده و حالا در آستانه پیری باید با همه دردها و ترسهایش مقابله کند. باید همه افتخارها را درهم بشکند (او با آن همه شهرت و افتخار سینمایی، تن به اجرا شدن «زندگی»نامهاش به دست بازیگری که معتقد است یکی از فیلمهایش را خراب کرده، میدهد.) و همه گرههای گذشته دور را باز کند تا بتواند دوباره پشت دوربین بایستد.
«درد و شکوه» که از بهترین فیلمهای آلمودوار هم هست، یک ادای دین تمام عیار به سینماست. در اینجا معجزه اصلا خود سینماست که قهرمان را از تشویشهایش نجات میدهد. معجزه سینما…سینما…سینما
معجزه فقط فیلم ordet….