خطر لو رفتن داستان
اولین فیلم بلند محمد کارت غافلگیرکننده است. کارگردانی که بهواسطه مستندهای متفاوت و جالب توجهش نزد سینماگران شناخته شده است و حالا بعد از سالها حضور در سینمای مستند، فیلم داستانی بلندش را ساخته است. شنای پروانه تا اندازه زیادی برآیند مهمترین مستندهای پیشین کارت از جمله خونمردگی»، سمفونی مرگ و آوانتاژ است. کارت از همان آثار اولش بهدلیل فضای تازهای که برای کار انتخاب کرده بود نامش بر سر زبانها افتاد: خیابانهای پایین شهر.
او سوژههای خود را در جنوب شهر، از میان کارتنخوابها، اراذل و اوباش و “قشر خاصی از طبقه محروم” انتخاب میکرد. در این گشت و گذار به جنوبشهر، او به پایتخت اکتفا نکرد و در شهرهای مختلفی از جمله شیراز زادگاه خود، به سراغ قشر مورد نظرش رفت.
علاوه بر انتخاب سوژههای خاص او در فرم و اجرا هم از خود بدعت بهخرج داد و در دورهای که سینمای مستند چیزی بیشتر از فیلمهایی با روایت خطی و مصاحبههای همگام با تصاویر نبود، کارت خلاقانه سعی کرد در فرم فیلمها کارهای جدیدی کند. با دوربینهای مختلفی کار کرد، از نماها و پلانهای نامانوسی (برای سینمای مستند ایران) استفاده کرد و حتی روایت را درهم شکست.
حالا همه این تجربیات فرمیک خود و سروکله زدن با تبار پایینشهر را جمع کرده تا یک فیلم بلند داستانی موفق بسازد. تا قبل از آغاز جشنواره اخبار چندانی از فیلم شنای پروانه در دست نبود و تنها ویدیویی که از امیر آقایی در قامت یک گندهلات منتشر شدهبود، مبنای حدس و گمانها درباره فیلم بود.
همچنین بخوانید:
نقد فیلم شنای پروانه – راز بقا
اینجا قانون چیز دیگریست
شنای پروانه درباره قوانین خاص و درونی اراذل پایینشهر است. کسانی که کنترل خیابانها و محلهها را دردست دارند. خط اولیه داستان هم یک انتخاب عالی برای ورود به داستان اراذل است: یک خیانت ناموسی که منجر به قتل میشود و گندهلات محله را به زندان میافکند. تجربه کار در پایین شهر باعث شده تا کارت بتواند تصویری همهجانبه از اراذل بهنمایش بگذارد.
عموما کارگردانانی که خود برآمده از پایین شهر و مختصات زیستی و فرهنگی خاص آن هستند، در نمایش طبقه خود با احساساتگرایی صرف جلو میروند و این موج حسی و همدردی با شرایط زیستی در پایینشهر فیلمساز را وامیدارد تا همهجوره در کنار آنها (خواه خلافکار باشند خواه اسیر اعتیاد و کلی درد دیگر) بیاستند و حق ناحق شده کل طبقه را در فیلم خود به قهرمانان جنوبشهری از قشری خاص بدهند که بعضا از قماش خلافکارانند. چنین نگاهی در ساخت یک اثر اجتماعی نتیجهای نمیدهد جز اینکه تنها احساسات تماشاگر را با فیلم و شرایط طبقه محروم همراه کند و لاجرم ترحمش را برانگیزد. اما حقیقت اینجاست که آنها اصلا به ترحم مخاطب نوعی احتیاجی ندارند و برای اصلاح اجتماعی، ابراز دیدگاه انتقادی یا سعی در نمایش تصویر موحش از پایین شهری که تماشاگر ندیده، چنین ترحمخواهی مفت هم نمیارزد.
در مدل دیگر وقتی کارگردانی که از طبقه متوسط یا متمول قصد میکند فیلمی درباره پایینشهر بسازد، نتیجه غیرواقعی، سانتیمانتالیستی و کیلومترها دورتر از واقعیت اجتماعی میشود. کارگردان تنها یک چیزی شنیده و احتمالا برای نوشتن فیلمنامه رفته مدتی در پایین شهر چرخ زده و حالا خیال میکند بهاندازه کافی جهان پایینشهر را میشناسد و میتواند فیلمش را براساس آنان بسازد. غافل از اینکه قوانین و مختصات فرهنگی اجتماعی خیابانهای پایینشهر خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست و شناختش به این راحتیها امکانپذیر نیست.
پایین شهر کجاست؟
محمد کارت اما هم از تبار پایین شهر است و هم در گرو مستنداتش کاری تحقیقاتی و با روندی جدی و دقیق را درباره پایینشهر و قشر خاصی از آن یعنی اراذل و اوباش پشت سرگذاشته و این تجربه در فیلم اولش بدل به برگ برنده فیلم و فیلمساز میشود. تصویری که شنای پروانه از پایینشهر با همه آدمهای محروم و همه اراذل و اوباشش میسازد، از ساخته هرکارگردان جوان و تازه پاگرفته دیگری در سینمای ایران، دقیقتر است.
ضمن اینکه مهمترین نکته پرداخت او، در مواجهه بافاصله و لاجستیکش با پایین شهر است. بهشکلی که نه خودش در نمایش فلاکتها و بیرحمیها احساساتی میشود و نه به تماشاگرش اجازه میدهد برای آدمهای داستان غصه بخورند و دل بسوزانند. شنای پروانه دقیقا منطق تماشاگر را فعال میکند و بهکار میاندازد. او چارهای ندارد جز اینکه به چیستی و چرایی شرایط موجود در فیلم فکر کند و با تحلیلها و نظرات خود و فیلم کلنجار برود. او وقتی برای گریه و زاری کاذب ندارد. در چنین ساختار مضمونی اینکه کارت قهرمان را به شکل یک مرد محروم اما شریف و دور از جهان خلافکارها طراحی میکند و او را در دل حادثه و وسط خلافکارها و قمهکشها میاندازد و تنها رها میکند تا راه خود را بیابد هم، فرصت تحلیل و تامل را برای تماشاگر بیشتر میکند. حجت (با بازی جواد عزتی) یک جدامانده در خیل عظیم خلافکارهاست. شبیه به پلیس تنهای شهر در «نیمروز» و تماشاگر هم که از همان دقایق ابتدایی فیلم از میزان خشونت و کنش حاد و گرهافکنی اولیه، شوکه شده، در سالن سینما پناهی پیدا نمیکند جز حجت. پس با او در مسیر کشف حقیقت همراه میشود و فیلم بهراستی تماشاگر را وارد مسیر «کشف حقیقت یک جهان ناشناخته» میکند. خیابانهای پایینشهر بهراستی برای خیل عظیم مخاطبان سینما که عموما طبقه متوسطی یا بالاتر از آن هستند به یک جهان تماما ناشناخته و البته موحش میماند.
جهانبینی گشوده
شنای پروانه محمد کارت را به «مغزهای کوچک زنگزده» هومن سیدی و یا «متری شیش و نیم» سعید روستایی نسبت میدهند اما حقیقت اینجاست که هرچند «مغزها» بهترین فیلم سیدی بهحساب میآید اما در مقابل فیلم کارت سوپر سانتیمانتالیستی بهنظر میرسد که اساسا فهم ناقص و جعلی از باندهای خلافکاری پایینشهری دارد. این دو فیلم اصلا قابل مقایسه نیستند. تنها شباهت موضوع (در کلیترین حالتش) دلیل نمیشود فیلمی را به فیلم دیگری نسبت دهیم.
همچنین شنای پروانه هرچند در شکل روایت خود و مدل تعقیب و گریزی فیلم با فیلم روستایی شباهتهایی دارد اما در وهله اول نحوه بهدست آوردن اطلاعات تکمیلی در مسیر روایت متفاوت است و در وهله دوم ساحت فیلم اصلا چیز دیگری است و جز سیر روایی باز هم بهسختی میتوان نقاط مشترکی پیدا کرد. «متری شیش و نیم» در نیمه دوم خود با افتادن در دام “ترحم برانگیزی” از دست میرود و اکشن تعقیب و گریزیاش را حیف کرده و فدای هیچ میکند اما شنای پروانه هرچه جلوتر میرود دقیقتر، عمیقتر و سهمناکتر میشود.
نکته دیگری که باید به آن اشاره کرد فیلمنامه محکم فیلم است که ریتم را در تمام طول فیلم بالا نگه میدارد. کار فیلمنامهنویسان دوماری و پورامیری در مقایسه با فیلمنامههای قبلی «جاندار» (یک ملغمه ضعیف) یا «ما همه باهم هستیم» (یک اثر زننده و پوچ و توخالی) یک پیشرفت قابل توجه محسوب میشود.
پایان فیلم هم آس پیکاش است. یک پایان مدرن، غیرقابل پیشبینی و با جهانبینی گشوده. جایی که سنتها و روابط و علایق خانوادگی، جای خود را به حقگرایی میدهند تا مسیر کشف “حقیقت” به سرانجامی وارسته برسد.