مجله نماوا، شهرام اشرف ابیانه
خون و آتش، تصویری از جهنمی واقعی میانهی یک قتلعام و صدای راوی، دختر جوانی (السا داتون با بازی ایزابل می)، میانهی این کشتار با نگاهی مبهوت در حالی که تیری به شکمش اصابت کرده، و با شلیک اسلحه به دل مهاجمان سرخپوست میزند، همراه این نریشن که «گویی در میانهی جهنم قدم میزنم.» با چنین شروع تکاندهندهای قرار است چیزی را با سریال وسترن «۱۸۸۳» تجربه کنیم از جنسِ همزمانِ درد و شور و شیفتگی. نمایش دنیایی که در آن امنیت رخت بربسته. وسترنی که ستایشوارهای است از طبیعتِ خاموش و بکر و دستنیافتنی. همراهِ نماهایی از طبیعتی با چشماندازی غولآسا، که گویی از زمانهای کهن سربرآورده.
تصاویر گرفته شده توسطِ بن ریچاردسون (مدیر فیلمبرداری) این شکوه و پابرجایی چشمنواز چنین طبیعت وحشی را به رُخ میکشد. نماهای هلیشات و پارانوماوار از چشماندازهای طبیعی، مکان داستان را تبدیل به پس زمینهای دینامیک میکند، که رخدادها در دل آن چنان جان میگیرند گویی در حال نظارهی شکلگیری اسطورهای زنده از جامعهای در حال شکلگیری هستیم. انگار این پردهای باشد نقاشی شده، برای به تصویر کشیدن افسانهای از پیشگامان جامعهای که میخواهند این طبیعت بکر وحشی را رامِ خود کنند.
راهحلِ السا، دخترِ مو طلایی و شاعرمسلک داستان، همزیستی با این زیبایی طبیعی مهارنشدنی است. گونهای پیوند با عناصر برآمده از درونِ این طبیعت، برای یکی شدن و رسیدن به نوعی جاودانگی ابدی غایتِ زندگی ما است. یک جور نگاه شاعرانه به زندگی، که قدم اولش، دور شدن از تمدن و قوانین دست و پاگیر آنست.
دلیلی که توضیح میدهد چرا تیلور شریدان، خالق سریال، داستان را از منظر چنین شخصیت آزادمنشی روایت میکند. انگار برای السا، با آن طبعِ لطیف و صلحجویانه و در عین حال سرکش، فرصتی فراهم شده تا به خاستگاههای آغازین حیات برگردد، و گونهای یگانگی با منشأ آغازین را تجربه کند که دیگر شخصیتهای داستان از آن محرومند. این ویژگی السا، ارتباطِ عاشقانهاش با آن پسرک گاوچران (که بعدها در یک درگیری کشته میشود) و آن سرخپوست جوان کومانچی را توضیح میدهد. گویی چیزی نیست تا روحش را به بند بکشد، یا او را در چهارچوبی از پیش تعیین شده به اطاعت از قوانین بشری وا دارد. انگار روحی است آزاد، سوار بر اسب، آمده به سرزمینی کهن برای تجدید دیدار با آنچه مدتهاست از آن پیوند گسستهایم.
کاراکترِ السا، شخصیت اصلی و نقطهی محوری روایت، به نوعی تلطیفکنندهی خشونتی است که دیگر شخصیتهای فیلم در حق هم اعمال میکنند. خشونتی که گاه از سوی طبیعت در قالب حیوانات وحشی آدمهای داستان را میگزد و آنها را به کام مرگ میکشد. انگار مرگ روی دیگر سکهی این طبیعت وحشی باشد، که هر آنچه با آن سازگار نیست را به درون خود میکشد. اینگونه به واسطهی السا، با شخصیتهایی روبرو میشویم که نگاه و بیواسطهای به زندگی دارند، و نوعی آزادی را تجربه میکنند که در وجود آدمهای دیگر داستان نیست.
با هر چه دورتر شدن از شهر و هر آنچه بوی تمدن میدهد، رفتاری آزادمنشانه و بیپرواتری از السا میبینیم. بیپروا همچون مردان، اسب میتازد. به قامت گاوچرانان در میآید. در انتخاب عشق زندگیاش چنان مختار عمل میکند، گویی این از از همان ابتدا مقدر بوده برایش اتفاق بیفتد. انگار قانونی نیست که بتواند اسیرش و رامش کند. هیچ یک از مردان ششلولبند و با تجربهی دور وبر او، این اندازه قدرت ندارند تا از قامت نقش و جایگاهی که برایشان تعریف شده خارج شوند، و لحظهای این آزادگی را تجربه کنند. به همین دلیل است که این اندازه عبوساند و گوشهگیر، و با خاطرات خود دمخورند و از گذشتهی دردبار خود رهایی ندارند.
پدرِ السا، جیمز داتون، زخمخوردهی جنگ داخلی است، در حالی که ظاهراً وانمود میکند چیزی نیست که او را به زانو در بیاورد. شی برنان، افسر نیروهای شمال با همهی تجربه و کاردانیاش، غم عمیق از دست دادن همسر و دختر در اثر آبله و کشته شدن سربازانش را همیشه با خود یدک میکشد. دستیار باوفای او توماس، سرجوخهی سیاهپوست، حتی بیشتر از او اسیر خاطراتِ خود است. آنقدر که حتی از به زبان آوردن آنچه بر او رفته ابا دارد. انگار بخواهد گذشتهاش را از خود جدا کند. غافل از اینکه همین خاطراتِ دردبار است که شخصیت سُلب و تغییرناپذیرش را شکل داده. با این همه، همین شخصیت در مواجهه با عشق زنی جوان کولی بیوهای که به او دلبسته، نشان میدهد تا چه اندازه به چنین عاطفهای نیاز دارد.
تیلور شریدان، استاد درآوردن چنین لحظههایی است. در یلو استون، که ۱۸۸۳ اسپین آف (پیآیند و دنبالهای با خط داستانی جدا) و ۱۹۲۳ ( دیگر اسپین آف یلو استون)، شکلگیری شخصیتها با چنین دست مایههایی است که این اندازه به بار نشسته . همیشه دردی درونی، خاطرهای تلخ دردبار است که با شخصیتهای داستان عجین شده و از آن رهایی ندارند، و به نوعی با آن زندگی میکنند. این را در نگاه و بازی آنها میتوان دید. نوعی غم لانه کرده در چشمها، گونهای حسرت از چیزی که از وجودشان جدا شده و از آنها چیز دیگری ساخته. این را به عنوان نمونه در شخصیت بث، دختر جان داتون (کوین کاستنر) در یلو استون، میتوان دید. مرگ مادر چنان با شخصیتِ بث عجین شده که او را جدا از این نقطهی سرنوشتساز زندگیاش نمیتوان تجسم کرد. نوعی خشونت کلامی و فیزیکی در کاراکتر اوست که از این درد دیرینه ریشه میگیرد.
«۱۸۸۳»، در عین حال وامدار کمیک استریپهای آمریکایی است. این را در نوعِ نمابندی و میزانسنهای کار میتوان دید. حتی معرفی شخصیتها و نوع پوشش و شیوهی راهرفتنشان، شخصیتهای برآمده از یک کمیک استریپ ابرقهرمانی را تداعی میکند. به عنوان نمونه کاراکتر توماس (با بازی لامونیکا گرت)، سرجوخهی سیاهپوست سابق نیروهای شمالی در جنگ داخلی، و همراه شی برنان پیر با آن لباس خاک گرفته و فرم صورت و فیزیک بدنی انگار از درون کاراکتری از یک کمیک استریپ به فیلم راه یافته. با سریالی روبروییم با کادربندیهای گرافیکوار و پر از خطوط تند و تیز، و صحنههایی که در عین شلوغی اغراقوار، مینیمالیستی به نظر میرسند. گویی در طراحی نماها عامدانه به ساختار بصری کتابهای کمیک استریپ توجه نشان داده شده باشد.
صحنهی درگیری کلانتر شهر همراه شی برنان و توماس و جیمز داتون در کافه و مجازات عوامل حمله به کاروان، در اپیزودهای ابتدایی سریال، با آن ایجاز در صحنهپردازی و نوعِ میزانسندهی و اغراق کارتونیوار و درعین حال خشونت به کار رفته در آن، برای نمایش سیمای کلانتری که همزمان آمر و مجری قانون هم هست، انگار از روی ساختار بصری یک کمیک استریپ برداشته شده.
با سریالی روبروییم با شخصیتسازیهای پرقدرت و بازیهای قوی و چشمگیر، آنقدر که هر کدام از شخصیتها همدلی شدید بیننده را برمیانگیزند. بازیهایی درونی و باورپذیر کاراکترهایی که با تنهایی خود یکی شدهاند، و چیزی نیست که آنها را از لاک تنهایی خود بیرون بکشد، مگر فرد تنهای دیگری که بتوانند این زخم را با او شریک شوند. زوجهای عاشق سریالهای تیلور شریدان اینگونه به هم نزدیک میشوند و با هم کنار میآیند. گویی بخش زنانه یا مردانهی خودشان را در طرف مقابلشان میبینند. شریدان خالق فیلمنامههایی است با شخصیتهایی که فردیتشان را در حد اعلای خود به نمایش گذاشتهاند. این فردیت با شخصیتسازی منحصر به فرد شریدان از آدمهای جداافتاده از جامعه، مثل گاوچرانهایی که با کار سخت و شبانهروزی خود گره خوردهاند، با همراهی دیالوگهای خیرهکنندهای که زیر و بمِ شخصیتی آنها را میکاود، از آدمهای شریدان کاراکترهای منحصر به فردی ساخته با نگاهی چنان تازه به زندگی که همدلی بیننده را به سرعت برمیانگیزد. گویی شخصیتهای خلق شده توسط شریدان، غایتِ آتی هر آدمی باشد که اسیر قواعد دستوپاگیر زندگی شهری است، که انسان را از خلاقیت و شور زندگی تهی میکند.
به السا شخصیت محوری سریال برگردیم. با آن رهاشدگی و شاعرانگی که مرزهای جنسیتی را پشت سر گذاشته. کاراکتری که به کاشفی میماند که آمده تا با زیباییهای این طبیعت بکر پیشرو پیش از آنکه برای همیشه از دست رود ادغام شود. این به شخصیتش نوعی سرکشی مبارزهجویانه و در عین حال مستقل میدهد. گونهای سرخوشی در آمیزش با بومیان ساکن این طبیعت کشف نشده، که آدمی را به اوج تکامل خود میرساند.
انگار این داستان روحی باشد که نمیتوان به بندش کشید. روحی آزاده که حتی مرگش را وسیلهای میکند برای یکی شدن با طبیعتی که او را به خود میخواند. گویی این سفری باشد ابدی، به دنیایی که در آن همراه دیگر ارواح کهن زمین در آن آرام میگیرد.
تماشای آنلاین سریال «۱۸۸۳» در نماوا