مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
نامزد ۱۰ جایزه اسکار – و برنده سه جایزه بهترین کارگردان، بهترین فیلمبرداری و بهترین فیلم خارجیزبان – «روما» (Roma) شخصیترین پروژه آلفونسو کوارون کارگردان و نویسنده تا به امروز است. فیلم یک سال پرتلاطم از زندگی یک خانواده متوسط در مکزیکو سیتی دهه ۱۹۷۰ را روایت میکند.
بیش از یک دهه قبل از آن که «روما» مقابل دوربین برود، کمی پس از پایان تولید درام دیستوپیایی «فرزندان بشر» در ۲۰۰۶، کوارون روی ایده ساخت یک فیلم زندگینامهای بر مبنای دوران کودکیاش دست گذاشت. او پیش از آن روی فیلمنامههای مختلف کار کرده بود که غیرمستقیم و از طریق داستانهایی درباره خانوادههای ازهمپاشیده یا نبود پدر، به نوع بزرگ شدن او میپرداختند – درد و غمی که خود او در سنین کودکی متحمل شده بود، اما مدتی طول کشید تا درنهایت خاطرات او بهوضوح در فیلم «روما» که با احساسات، جزئیات و دقت موشکافانه از نو خلق شد، ادغام شود.
کوارون درباره فیلم خود که اولین بار در دنیا در جشنواره ونیز ۲۰۱۸ روی پرده رفت و برنده جایزه شیر طلای بهترین فیلم شد، میگوید: «فکر میکنم میخواستم بفهمم و قطعات را کنار هم بگذارم. (خورخه لوئیس) بورخس از این میگوید که خاطره چطور مثل یک آینه مات و شکسته است، اما من آن را بیشتر مثل ترک روی دیوار میبینم. ترک، هر دردی است که در گذشته اتفاق افتاد. ما تمایل داریم چند لایه رنگ روی آن بکشیم و سعی میکنیم آن را بپوشانیم، اما هنوز آنجاست.»
برای فیلمسازی که سالهاست در فضای شخصی آثارش از خودش خرج میکند، از حماسه سفر جادهای شبه زندگینامه شخصی «و مادر تو هم» گرفته تا شکوه حماسه فضایی «جاذبه» (که برای او اولین اسکار کارگردانی را به ارمغان آورد)، «روما» – که نام آن از محله دوران کودکی او در مکزیکو سیتی گرفته شده است – وصیتنامه شخصی نهایی کوارون است، اما فیلمساز ۶۰ ساله علاقهای به یک قطعه نوستالژیک یا چیزی شبیه به اولین فیلم هالیوودی خود، «پرنسس کوچولو» (۱۹۹۵) که از دید یک کودک روایت میشد، نداشت.
در عوض، او میخواست فیلمی بسازد که از منشور زمان حال به گذشته مینگرد، یک تجربه عینی که از درک او بهعنوان یک بزرگسال دیده میشود. تا حدی به همین دلیل است که او بجای استفاده از تصاویر سلولوئیدی، تصاویر ناب حاصل از فیلمبرداری دیجیتال سیاه و سفید با فرمت بزرگ را انتخاب کرد.
او میگوید: «این احتمالاً گناه من درمورد پویاییهای اجتماعی، پویایی طبقاتی، پویایی نژادی بود. من یک بچه مکزیکی سفیدپوست از طبقه متوسط بودم که در حباب زندگی میکرد. من آگاهی نداشتم. چیزی را داشتم که پدر و مادرها میگویند – این که باید با کسانی که در مقایسه با تو امتیازات کمتری دارند خوب رفتار کنی – اما من در دنیای کودکی خود بودم.»
راه رسیدن به این ایدهها از طریق لیبوریا «لیبو» رودریگز، پرستار بچه واقعی او بود که نقشی عمیق در بزرگ کردن کوارون داشت و او فیلم جدیدش را به وی تقدیم کرد. رودریگز، یک زن بومی میکستک که وقتی کوارون ۹ ماهه بود به خانواده او ملحق شد، اهل دهکده تِپلمِمه در ایالت اوآخاکا بود – برای کوارون دنیایی دور از شلوغی جهانشمول مکزیکو سیتی.
او اعتراف میکند که نگاهی کودکانه به آن پیشینه دارد. رودریگز با کوارون درمورد سختیهای زمانی که یک دختربچه بود، درمورد احساس سرما یا گرسنگی صحبت میکرد، اما بهعنوان یک پسر کوچک، کوارون به آن داستانها تقریباً مانند ماجراجویی نگاه میکرد. رودریگز درمورد پدرش به او میگفت که قبلاً یک بازی با توپ باستانی آمریکای میانهای بلد بود که حالا تقریباً از بین رفته است، یا درباره طبیبان جادوگر که سعی میکردند مردم روستای او را درمان کنند. برای کوارون همهچیز خیلی هیجانانگیز بود.
وقتی در سالهای بعد، بیداری اجتماعی خود کوارون شکل گرفت، او متوجه یک نکته بدیهی شد: رودریگز یک فرد بود، زنی با نیازها و زندگی درونی، نه صرفاً یک مراقب که برای او اسموتی بیاورد و لباسهایش را بشورد.
کوارون درباره پیوندهای یک کودک با شخصیتهایی که مثل پدر یا مادر میمانند، میگوید: «محبتی هست که همهچیز را خراب میکند. شما رابطهای سودجویانه با عزیزان خود دارید. میترسید از آن دست بکشید و نقاط ضعف آنها را ببینید، اما مشخص شد که لیبو زندگی دیگری دارد.»
و بهاینترتیب پرسشها شروع شد. وقتی سفر نوشتن «روما» را آغاز کرد، کمکم شروع به بررسی زندگی رودریگز کرد. او که بسیار با خانواده خود صمیمی است، همیشه تلفنی با رودریگز صحبت میکند.
رودریگز که برای اولین بار با یک روزنامهنگار درباره فیلم صحبت میکرد، از طریق مترجم میگوید: «او بدون این که من بدانم قضیه چیست، همه این اطلاعات را میگرفت. میگفت: “از این چی یادت هست، لیبو؟ به من کمک کن یادم بیاید و بفهمم.” بعد سؤالهای او عجیب شد. “لیبو، معمولاً چی میپوشیدی؟ لباسهایت چطوری بودند؟” چیزهایی شبیه به این. هیچوقت تصور نمیکردم از روی چیزی که الان دارم زندگی میکنم، فیلمی ساخته شود.»
رودریگز، زن کوچک ۷۸ ساله، حسابی احساساتی شده است. حتی بحث کلی درمورد کوارون و خانوادهاش اشک او را درمیآورد، چه رسد به کند و کاو درباره لحظههای دلخراش خاص از زندگیاش که در فیلم به تصویر کشیده شده است.
او از کوارون که با سه خواهر و برادرش بزرگ میشد، بهعنوان یک بچه شیطان یاد میکند. کوارون دائم با او شوخی میکرد، مثلاً وقتی نشسته بود، پیشبند او را به صندلی گره میزد و چون دائم پرسه میزد و کنجکاو بود، چند بار رودریگز او را در بازار محلی گم کرد که باعث وحشت شد. رودریگز با خنده میگوید: «او اصلاً مراقب رفتارش نبود.»
از جهاتی، کوارون احتمالاً مسیر نهایی کاری خود را مدیون رودریگز است که اغلب او و خواهران و برادرانش را به سینمای محلی میبرد. آنها با یک بلیت، دو یا حتی سه فیلم تماشا میکردند و بعد در پایان روز با هم همبرگر میخوردند. کوارون مبهوت فیلمهایی مانند «قلعه عقابها» برایان جی. هاتون و «جداافتاده» جان استرجس بود؛ فیلم دوم که یک تریلر فضایی است الهامبخش «جاذبه» بود – و حتی کلیپی از آن در «روما» ظاهر میشود. این دورهای بود که او و برادران و خواهرانش از آن بهعنوان «لیبو ماما» یاد میکنند.
کوارون میگوید: «لیبو مثل خیلی از کارگران خانگی، فراتر از یک شغل معمولی داشت و تمام نقشهایی را که قرار است توسط والدین پوشش داده شود، بر عهده میگرفت.»
در فیلم، نقش رودریگز را یالیتزا آپاریسیو، بازیگر تازهکار بازی میکند که نام شخصیت او در فیلم کلئو است. کوارون برای پیدا کردن زنی که قرار بود این نقش را بازی کند، جستجوی گستردهای را در سراسر مکزیک آغاز کرد، از شهرها شروع کرد و بعد به روستاها رفت. این مهم بود – نهفقط برای کلئو، بلکه تقریباً برای همه شخصیتهای فیلم، صرف نظر از این که کجای قاب بودند – که کوارون خودش بازیگران نقشها را انتخاب کند و از حافظهاش برای پیدا کردن بهترین بدل استفاده کند. او به هزاران مصاحبه ویدیویی با افراد مختلف نگاه کرد، اما وقتی آپاریسیو را دید که او نیز اهل اوآخاکا است، جستجو به پایان رسید.
کوارون میگوید: «فوری بود. من درباره لیبو صحبت میکنم. او را در تمام عمرم میشناسم. ویژگیهای او را میشناسم. نگرش او را میدانم. من آن لبخند را میشناسم؛ بنابراین یکی از مواردی بود که وقتی با کسی ملاقات میکنید و میگویید: «لطفاً، لطفاً، امیدوارم او جواب مثبت بدهد.”»
رودریگز یک روز بدون اعلام قبلی سر صحنه فیلمبرداری رفت. آن روز صحنهای فیلمبرداری میشد که سوفیا، مادر خانواده با بازی مارینا دی تاویرا به بچهها توضیح میدهد پدرشان که او را ترک کرده است – واقعیتی که او از آنها پنهان کرده بود – به خانه برنمیگردد. کوارون یک چادر خصوصی برای رودریگز برپا کرده بود تا صحنه را از مانیتورها ببیند و وقتی کوارون رفت که به رودریگز سر بزند، صورت او پر از اشک بود.
کارگردان به یاد میآورد: «گفتم، “وای، شاید از حد گذشتم و دارم او را اذیت میکنم.” به او گفتم: “تو با این صحنه مشکلی نداری؟ اگر راحت نیستی، به من بگو و ما جور دیگری آن را کار میکنیم.” لیبو مدام گریه میکرد و میگفت: “نه، نه. بچههای بیچاره. بچههای بیچاره.” او حتی حواسش به درد خودش هم نبود.»
وقتی رودریگز نسخه اول فیلم را دید، واکنش او به همین اندازه شدید بود. بهویژه، از خاطر گذراندن درد و رنج عشق ازدسترفته و همچنین یک سکانس زایمان دردناک، او را ازنظر عاطفی به لرزه درآورد.
رودریگز در میان اشک میگوید: «یکی از سختترین چیزها وقتی جوان هستی، عاشق شدن و دوست داشتن است. تو عاشق میشوی چون جوان هستی و نمیدانی و بعد اتفاقاتی میافتد. وقتی بزرگتر میشوی، دوست داری آنها را تغییر دهی، اما راهی برای تغییر آنها نیست. بخشی از زندگی است.”»
وقتی کوارون روند ساخت فیلم را شروع کرد، سه جنبه اساسی بود که او حاضر نشد زیر سؤال ببرد: «روما» بر رودریگز متمرکز خواهد بود؛ بر مبنای خاطرات خود او ساخته میشود؛ و سیاه و سفید فیلمبرداری خواهد شد. کوارون پروژه را طوری طراحی کرد تا امانوئل لوبزکی، فیلمبردار قدیمیاش آن را فیلمبرداری کند، اما هنرمند برنده سه جایزه اسکار به خاطر تداخل زمانی با یک پروژه دیگر درنهایت نتوانست بار دیگر با کوارون همکاری کند؛ بنابراین کوارون تصمیم گرفت خودش مدیر فیلمبرداری فیلم هم باشد.
او کاملاً مطمئن نبود که تصورات از گذشته او، به قصهگویی تصویری تبدیل شود. تنها چیزی که داشت یک اصرار اولیه برای ادامه کار بود. او حتی برخلاف دفعههای قبل، با دوستان فیلمسازش، گیرمو دل تورو و آلخاندرو گونزالس ایناریتو مشورت نکرد، زیرا توصیههای آنها درمورد نوشتن یک فیلمنامه بهتر یا ساختن فیلم بهتر، غریزهای را که امیدوار بود دنبال کند، میپوشاند.
کوارون میگوید: «فقط میخواستم کار را دنبال کنم. میخواستم درباره اعتماد به لحظهها باشد، هر چیزی که قرار بود بیرون بیاید. نمیخواستم به روایت فکر کنم و این اولین پروژهای بود که نمیخواستم هیچ مرجعی داشته باشم.»
کوارون نهتنها فیلمنامه را از رفقای خلاق خود دریغ کرد، بلکه آن را از بازیگران خود نیز دریغ کرد و سناریوهای آنها را روزانه در اختیارشان قرار میداد و اجازه بداههگویی در دیالوگها را میداد. او همچنین فیلم را به ترتیب زمانی اتفاقات فیلمبرداری کرد. هدف رسیدن به چیزی طبیعی بود، با بازیگرانی که شرایط خود را روزانه کشف میکردند، مثل خود زندگی.
آپاریسیو با علم به این موضوع که قرار است کسی را به تصویر بکشد که به کوارون نزدیک است، عصبی بود. او نمیدانست که میتواند آنطور که کوارون تصور میکرد به شخصیت زندگی ببخشد، اما با کلئو و مقاومت او در برابر ناملایمات احساس نزدیکی میکرد. همچنین این که کوارون، نانسی گارسیا گارسیا، بهترین دوست آپاریسیو را برای نقش همراه کلئو انتخاب کرد، هم به طبیعتگرایی کار افزود و هم با هرگونه تنهایی که ممکن بود آپاریسیو در فیلمبرداری تجربه کند، مبارزه کرد.
آپاریسیو میگوید: «اعتماد او به من کمک کرد تصور کنم که این زندگی من است.»
برای آپاریسیو، فیلمها اینگونه ساخته میشدند، اما برای بازیگری باتجربه مانند دی تاویرا، این یک رویکرد ناسازگار بود. کوارون از قبل به دی تاویرا گفته بود کار او دشوار خواهد بود چون باید به غرایز خود اهمیت ندهد. دی تاویرا میگوید، با این وجود، نداشتن فیلمنامه درنهایت یک هدیه بود، چرا که به او اجازه میداد درمورد شخصیت و داستان آرامش داشته باشد. «من مجبور نبودم به جلو نگاه کنم یا آنچه را که قرار است انجام دهم، تحلیل کنم. این میتواند به نظر ناراحتکننده باشد، اما خیلی زود فهمیدم که او چه میخواهد. بازیگران این آگاهی را دارند که در حال بازی هستند. ما کلمات را کاملاً بلد هستیم و میدانیم که انتظار چه چیزی را داشته باشیم – شخصیت دیگر قرار است چه بگوید، اما وقتی در روز فیلمبرداری متوجه میشدم که مثلاً کلئو باردار است، یا این که پسر سوفیا تلفنی به مکالمه او گوش میداد؛ اینها غافلگیرکننده بودند و من باید اجازه میدادم که سوفیا واکنش نشان دهد.»
طراحی فیلم در بازآفرینی خاطرات کوارون کاملاً با دقت انجام شد. خوشبختانه کارگردان و ائوخنیو کابایرو، طراح صحنه او خانهای را در محله روما پیدا کردند که قرار بود تخریب شود و آن را دقیقاً مانند خانه خانواده کوارون در اوایل دهه ۱۹۷۰ بازسازی کردند. آنها برای داشتن نور طبیعی، دیوارهای کشویی و یک سقف قابل جابجایی به آن اضافه کردند.
تولید ۱۱۰ روزی فیلم، تجربهای سورئال برای کوارون بود که اغلب به دکورها نگاه میکرد و به دوران کودکیاش برمیگشت. او میگوید: «در ابتدا شما همهاش نگران هستید که شخصیتها درست به نظر برسند و لباسها و ژاکتها درست باشد. مدتی گذشت تا این که متوجه شدم روند عجیبی در داخل در جریان است. فراتر از سورئال بود. صادقانه بگویم، لحظههایی دردناک را تجربه کردم.»
کوارون صحنهای را به یاد میآورد که در حال کارگردانی یکی از بازیگرانش بود. او بلافاصله متوجه دلیل آن نشد، اما هنگام فیلمبرداری آن سکانس خیلی احساساتی شد، طوری که رفت و قدم زد تا احساساتش فروکش کند و بعد بازگشت.
او میگوید: «برگشتم و به بازیگر گفتم، “میدانی چیست؟ تو احساس خفگی میکنی و لحظهای که ماشین را روشن میکنی و از اینجا دور میشوی، برای اولین بار شروع به نفس کشیدن میکنی.” ما این صحنه را گرفتیم و من از آن خیلی راضی بودم. بعد متوجه شدم صحنهای را کارگردانی میکردم که در آن پدرم خانواده ما را ترک کرد، اما شما کارگردانی میکنید، بنابراین شخصیتهای خود را قضاوت نمیکنید. سعی میکنید انگیزههای آنها را درک کنید.»
کوارون در پاسخ به این سؤال که آیا میتواند با لحظات دردناک زندگیاش مانند آن لحظهای که اشاره کرد کنار بیاید و به درک کارهای پدرش که زخمهایی بر جای گذاشت – ترکهایی روی دیوار – نزدیک شود، چند لحظه مکث میکند.
کوارون که وقتی پدرش خانواده را ترک کرد، تنها ۱۰ سال داشت، میگوید: «به من کمک کرد که حداقل تفسیری از انگیزهها داشته باشم، اما انگیزهها اعمال را توجیه نمیکنند. این یک قضاوت اخلاقی نیست. به من کمک کرد تا درک کنم پشت هر یک از افراد در زندگی واقعی، مقدار مشخصی از احساسات هست، خوب یا بد.»
منبع: ورایتی (کریستوفر تَپلی)