مجله نماوا، سحر عصرآزاد

فیلم سینمایی «گرداب» با محوریت زندگی یک زوج در تنگنای بیماری و پیری، به گونه‌ای خلاقانه و مبتنی بر جزئیات مخاطب را به تماشای دو زندگی رو به زوالِ مجزا اما تنیده درهم فرامی‌خواند که به آن عنوان (زندگی بین داروها) داده است.

گاسپار نوئه؛ فیلمساز فرانسوی آرژانتینی‌تبار پس از ساخت آثار تجربی دلهره‌آور و نمونه‌واری همچون «به خلأ وارد شو»، «برگشت‌ناپذیر»، «عشق» و «نور جاودان»، سراغ مضامین تکرارشونده‌ی آثار قبلی خود؛ تولد، عشق، مرگ، پیری، اعتیاد و … بر بستر درام زندگی روزمره یک زوج سالخورده رفته است.

زوجی که در لوکیشن واحد یک خانه عینی، در دو جهان ذهنی مجزا سیر می‌کنند و این آغازی است برای همراهی ۱۴۲ دقیقه ای با فیلمی که بخش اعظم آن با کاراکترهایی رو به زوال در یک خانه تو در تو با انباشتگی وسایل و کتاب‌ها و قاب‌های عکس بر در و دیوار می‌گذرد.

فیلم گرداب

به فراخور وضعیت این زوج، لحظاتی کوتاه همراه با آنها از خانه خارج می‌شویم و سری به ایوان، حیاط، کوچه، مغازه‌های اطراف و … می‌زنیم، اما در نهایت این خانه است که در تعامل تنگاتنگ با کاراکترها و وضعیتشان تبدیل به شخصیت شده و حضوری معنادار پیدا می‌کند.

خانه‌ای که در انتها همچون ساکنانش، شاهد آزاد شدن آن از قید همه متعلقات هستیم؛ از افراد و وسایل تا اتمسفر و روحی که انگار پر می‌کشد… خانه‌ای عریان و خالی و خاموش از جریان زندگی که با حرکت دوربین نوعی رهاشدگی از قید کالبد را تداعی می‌کند.

فیلم در آغاز با کپشنی تأمل برانگیز تقدیم می‌شود به (کسانی که مغزهایشان قبل از قلب‌هایشان تجزیه می‌شود). این کدگذاری پیوند می‌خورد به کادری کوچک از پیرمرد و پیرزنی که از قاب دو پنجره روبرو به هم اشاره می‌کنند (همه چیز آماده است!). در ایوانی پر از گل که به بهشت می‌ماند در کنار هم جام شراب را سر می‌کشند و زندگی را به یک رویا یا رویایی درون رویا تشبیه می‌کنند.

حرکت دوربین از ایوان و منظره پشت بام به دیواری با آجرهای قهوه‌ای و ثابت شدن دوربین روی دیوار، پیوند می‌خورد به ترانه‌خوانی دراماتیک زن زیباروی (ما خیلی کوچک بودیم) و … آنچه در پی می‌آید به جهت بصری و حال و هوای اتمسفری نه در ادامه آن بهشت زمینی است نه خاطره‌سازی ترانه؛ تراژدی ای است از اضمحلال مغز و قلب این زوج، تراژدی زوال.

فیلم سینمایی گرداب

لویی (داریو آرجنتو/ فیلمساز مشهور ایتالیایی)؛ نویسنده سینمایی و الی (فرانسواز لوبران)؛ روانپزشک سابق، زوجی سالخورده هستند که در آپارتمان تو در تو و شلوغ خود در شهر پاریس روزمرگی پیچیده‌ای در گیر و دار بیماری و پیری و تنهایی دارند. مرد در گذشته حمله قلبی داشته و زن در مرحله پیشرفت زوال مغز یا آلزایمر؛ در خلأای ژرف روز می‌گذرانند بدون آنکه یاری رسانی داشته باشند.

از اولین نمای بیدار شدن زوج در تختخواب، فیلمساز با خط سیاهی که همچون موریانه پیشروی کرده و کادر را به دو نیمه تقسیم می‌کند (تکنیک اسپلیت اسکرین یا صفحه نمایش تقسیم شده)، جهان عینی و ذهنی مجزای این زوج را به شکل بصری رونمایی می‌کند و این آغازی است بر تراژدی زندگی لویی و الی.

خوانش متمایز فیلمساز از این موقعیت دراماتیک آشنا که در آثار متعددی از گذشته تا حال بازنمایی شده، یک امتیاز منحصر به فرد به این تراژدی داده و آنهم نوع نگاه به مخمصه‌ای است که نه تنها این پدر و مادر بلکه پسرشان؛ استفان (الکس لوتز) را نیز گرفتار کرده است.

به گفته بهتر استفان به عنوان فرزندی که با نگهداری از پدر و مادر می‌تواند مشکلات آنها را کم کند، خود به عنوان مردی که به واسطه اعتیاد، بیماری همسر و نگهداری از فرزند شرایطی بغرنج دارد، منگنه شرایط را برای خانواده سخت‌تر و تقارن این موقعیت را با عنوان (گرداب) دقیق‌تر می‌کند.

حالا همان پرسش فیلمنامه‌ای کلاسیک را می‌توان درباره موقعیت محوری فیلم طرح کرد:

(چه می شود اگر تنها فرزند یک زوج سالخورده، خود ناکارآمد و عاجز و ناتوان از نگهداری و مراقبت از آنها باشد؟)

این پرسشی است دراماتیک که به تدریج در طول فیلم طرح و بسط یافته، ولی قرار نیست به شیوه مألوف پاسخی داشته یا به راه حلی منجر شود. آنچه این موقعیت آشنا را در فیلم منحصر به فرد می‌کند همین خوانش است که بن بست می‌انجامد؛ همچون خود زندگی و در انتها نیز راه برون رفتی از آن یافت نمی‌شود جز مرگ.

فیلمساز طی این دو ساعت و ۲۰ دقیقه به گونه‌ای ظریف تراژدی زندگی این زوج را گام به گام و متأثر از هم و در عین حال در دنیاهای مجزا پیش می‌برد که به تدریج حضورشان در کنار هم فراموش شده و با اینکه در یک قاب مشترک هستند اما کادر ذهنی مخاطب (فراتر از کادر وسط صفحه) آنها را جدای از هم سیر می‌کند؛ تکاپوی دو انسان در تنهایی و تک افتادگی.

صحنه ای از فیلم گرداب

زنی که با پرسه‌های تمام نشدنی در جهان بیرون و درون؛ یادآور سرگشتگی ازلی-ابدی انسانِ اولین بر کره خاکیست و با همان ناباوری و غریبی با پیرامون خود مواجه می شود. مردی که با کند و کاو رویاهای خود در قالب کتاب و فیلم و سینما؛ در جستجوی عشقی گمشده، یادآور عشق ازلی- ابدی انسانِ اولین بر کره خاکیست.

در این پرسه‌های درونی و بیرونی است که به تدریج خانه هویتی مستقل در حد و اندازه کاراکترهای محوری یافته و بخصوص با تأکید لویی به پسرش (که حاضر نیست خانه‌ای را که سال‌ها در آن زندگی کرده و خاطره ساخته؛ با رفتن به خانه سالمندان ترک کند) سویه نمادین و تمثیلی آن برجسته‌تر می‌شود.

این چنین است که با مرگ و ترک خانه از سوی ساکنان، فیلمساز دقایقی را به اسلایدهای خالی شدن تدریجی خانه از وسایل و روح و خاطره اختصاص داده تا قاب خانه‌ی لخت و عریان را همچون لویی و الی ثبت کند و دوربین را به بازآفرینی نمای آغازین وادارد.

دو قاب پنجره ی روبرو (این بار خالی) و دوربینی که آسمان را به زمین وارونه نمایی می‌کنند و دو نیمه تصویر که هر دو به سیاهی و تاریکی گراییده و بر همان دیوار آجری قهوه ای ثابت می‌ماند و تراژدی زوال به نقطه فینال پایانی می‌رسد.

تماشای آنلاین فیلم «گرداب» در نماوا