مجله نماوا، شهرام اشرف ابیانه
همهی جذابیت فیلم ژرژ لونتر در بازی با قراردادها است. کلیشههایی که برای به نظم درآوردن داستان خلق شده و قهرمانان ناچار به تبعیت از آنند. کاری که لونتر میکند نوعی کلیشهشکنی در عین وفاداری به قراردادها است. این کار در سینمای فرانسه با حضور بازیگری چون ژان پل بلموندو عملی است. بازیگری که با سینمای ضد قصهی گدار به شهرت رسیده و در جریان بدنهی سینمای عامهپسند فرانسه حل شد و با بازی با قواعد این گونهی داستانگویی آشنا است. در «حرفهای»، این دو شیوهی داستانگویی و جان بخشیدن به نقش با هم ترکیب شده و از دل آن چیزی بیرون آمده که خاص بلموندو است. گویی با قهرمانی طرف باشیم پیشبینیناپذیر. کاراکتری که با هیچ قاعدهای نمیتوان او را به بند کشید. روحی از بند رسته که در زمین جولان میدهد. فرشته ای انتقامجو که به زمین آمده تا گناهکاران را کیفر دهد.
ژان پل بلموندو با فیلم «از نفس افتاده» (ژان لوک گدار، ١٩۵٩) نامش بر سر زبانها افتاد. فیلمی که هجویهای بود بر فیلمهای پلیسی و بلموندو کاراکتری که قهرمان آن فیلمها را با بازیاش به چالش میکشید. شخصیتی برآمده از دنیای بیرون سینما. گویی یکی از تماشاگران فیلمی باشد که تازه دیده و هنوز از حیرت و لذت آنچه دیده بیرون نیامده. برای همین است که واکنشهایش در آن فیلم اغلب گُنگ و بیتوضیح میماند.
مهمترینش لحظهی مرگ اوست. در صحنهی پایانی، انگار عمداً معطل میکند تا پلیس برسد و با شلیک گلولهای به کارش پایان دهد. نمای پایانی، بلموندوی افتان و خیزان را در تلاش برای رسیدن به خیابان اصلی نشان میدهد. میدانیم که نمیرسد و نقش زمین میشود اما باز در لحظهی مرگ دست از بازی برنمیدارد. با کشیدن دستی به لبهایش، نشانهای که او با دیدن تصویر بوگارت بر سردرسینماها از او دیده بودیم، بر قراردادی بودن این مرگ سینمایی تاکید میکند.
در «حرفهای»، بلموندو همان نقشی را بازی میکند که سالیان پیش در فیلم گدار هجویهای از آن ارائه داده بود؛ قهرمانی شکستناپذیر که آمده تا تعادل را دنیای فیلم برقرار کند. بازی او اینجا اما با نوعی بیخیالی همراه است که ویژگی بازیگری بلموندو است. تهماندهای از آنچه در کاراکترِ «از نفس افتاده» بود در «حرفهای» خود را به رُخ میکشد.
لونترِ کارگردان، از همین ویژگی بلموندو بهره برده و فیلمش را به یک بازی فرار و گریز تبدیل میکند. تنها کسی که نقشش را آگاهانه جدی گرفته، روبر حسین در نقش بازرس روزن است. او همان قهرمان منفی است که اینجا فقط مانع سر راه قهرمان نیست. او را دائم در حال نقشه ریختن میبینیم. به ندرت عصبانی میشود. یک بازی درونی از کاراکتری خبیث که دام میتند تا شاید قهرمان را به راه آورد و او را به همان دایرهی تنگِ بازی برگرداند. بازرس روزن با آن سیمای عبوس و صورت سنگی با عینک دودیای که احساساتش را پنهان میکند ما را یاد مامور اسمیت، پلیس امنیتی کت و شلوارپوش دنیای بسته و کنترلشدهی فیلم «ماتریکس» میاندازد.
بلموندو اما همان سیمای بیخیال کاراکتر فیلمِ «از نفس افتاده» را دارد. به آسانی به مرگی از پیش تعیین شده تن نمیدهد. بازیگری نیست که بتوان او را در چهارچوبی از پیش تعیین شده به بند کشید. موفقیتش در سینمای تجاری فرانسه نیز به دلیل همین ویژگی است. گویی آمده تا طراوتی به نقش قهرمانهای خشک و اتوکشیدهی سابق بدهد. در عین حال حسی از تلخی در سیمایش ما را یادِ پرسونای قهرمانان فیلمهای دههی سی فیلمهای رئالیسم شاعرانهی فرانسه میاندازد که ژان گابن نمایندهی شناخته شدهاش بود. نوعی به آخر خط رسیدگی و در عین حال شورِ زندگی که این آخری انگار مجالی برای بروز نمییاید. چیزی شبیه سیمای غمگین یک دلقک که پیش از مرگ روی صحنه رفته باشد.
دوئل این دو، بازرس روزن و ژوسلن بومن، با بازی بلموندو،چیزی بیش از یک رویارویی آدم خوب و بد قصه است. روزن میمیرد تا راه را برای مرگ در صحنهی پایانی آماده کند. این رویارویی بیشتر به مسلخ فرستادن قهرمان میماند. جایی که همه انتظارش را میکشند تا صحنهی پایانی داستان را رقم بزند. با این همه، بُهت را در چهره ی بازرس روزن پیش از به زمین افتادن میتوان دید. بُهتی از مرگی که بیصدا از کنارت رد میشود و تو دیگر به سادگی نیستی. در حالیکه شاید میشد در انتظار دسته گلی بود که عابر نظارهگرِ دوئل برای یکی از ساکنین آپارتمان دست گرفته.
دوئلی که ما را یاد وسترنهای سرجیو لئونه میاندازد. نحوه تیراندازی نیز هفتتیرکشی دو ششلولبند غرب وحشی را تداعی میکند. بُهتِ بازرس روزن، مرگ هنری فوندا چشم آبی، بدمن فیلم «روزی روزگاری در غرب» را تداعی میکند. جایی که بدکاران مجازات میبینند پیش از آنکه قهرمان با فرجام تراژیکش روبروش شود.
در صحنهی پایانی باز یک غافلگیری داریم. بلموندو در بیرون قصر، جایی که همهی شخصیتهای داستان منتظرش هستند، در جوابِ زن همراهِ دیکتاتور که از او میپرسد همراهش به پاریس میآید میگوید نمیتواند. چون کسان دیگریاند که باید برایش تصمیم بگیرند. این که در دایرهی بازی بماند یا با مرگی شکوهمند همچون همهی قهرمانان تراژیک تاریخ سینما پای هلیکوپتری که او را به دنیای بیرون و آزادی میرساند بمیرد.
این شقِ دوم داستان و نمای هلیشات پایانی است که به صحنهی کشته شدن قهرمان چیزی شبیه یک وداعِ باشکوه میدهد. با همراهی موسیقی انیو موریکونه و تمِ کیمای معروف آن که در این لحظه و در نمای هوایی، چه خوب بر فیلم نشسته و به اینکه خود بلموندو نظارهگرِ مرگ خویش از آن بالاست به زیبایی معنا میدهد.
پُر بیراه نبود که صحنهی تشییع جنازهی بلموندو در دنیای واقعی، نیز با همین موسیقی همراه شد. محوطهای در فضای آزاد. بیرون قلعهای قدیمی شاید. شبیه قلعه قرون وسطایی صحنهی پایانی فیلم «حرفهای». جایی که مرز واقعیت و خیال از بین میرود. داستان به واقعیت و آنچه واقعی است به خیال بدل می شود. بازسازی صحنهای از مرگ یک بازیگر در زندگی واقعی با همراهی رئیسجمهوری فرانسه و همهی همبازیها و همراهان بلموندو. جایی که واقعیت از سینما تقلید میکند تا صحنهای سینمایی خلق کند. انگار بلموندو در همه طول بازیگریاش این نقش را بازی میکرده.