مجله نماوا، علیرضا نراقی
ارنست همینگوی نویسنده بزرگ آمریکایی شیفته تماشای گاوبازی بود. او همچون هر نویسندهای به شیفتگی خود معنایی یگانه بخشید. گاوبازی موضوع نوشتن همینگوی شد و او اینگونه پیوندی میان بازی و مرگ پیدا کرد. در گاوبازی همواره نتیجه روشن است؛ گاو سرانجام خواهد مرد. گاو آنقدر با جراحات و خونریزی فراوان تکاپو میکند، که دیگر توانی در او نمیماند و سرانجام در نفسهای تلاش برای زنده ماندن به شکلی با شکوه میمیرد. این پایان محتوم اما شکوهمند و با هیبت، چیزی جز مفهوم و ساختار تراژدی را به یاد نمیآورد. نمایش گاوبازی یک نمایش تراژیک است، هم از نظر اخلاقی و هم از نظر معنای اسطورهای و فرهنگی خود. گاو موجودی است اسطورهای که در آیینهای کشاورزی منشأ ادامه حیات و نیروی زندگی است. گاو حیات بخش است، هیبتی عظیم و مجذوب کننده دارد و گویی در یک بازی، این اسطوره زندگی و حیات، قربانی میشود. داستان زندگی همینگوی نیز شبیه به همین تراژدی گاوبازی است. زندگی پر بار و خلاق همینگوی همواره زیر سایه مرگ-خواهی او قرار داشته است. او در هر دو جنگ جهانی حضور داشت، به شکار علاقه داشت، مدام خود را در ضربات دردآور عشق زخمی مینمود و همچنین وارث پدری پریشان بود که خودش را نابود کرد. مرگ در تار و پود حیات همینگوی قرار داشت. سبک زندگی و شیوه مواجهه او با دیگران نیز گویای نوعی از زندگی است که مرگ ناگزیر پیش روی آن قرار میگیرد. او آنقدر در زندگی خود بحرانآفرینی میکرد و سختی به بار میآورد که مرگ موزیانه بتواند همواره همچون امکان رهایی خود را بر او آشکار کند. مرگ برای همینگوی صرفا نبودن و نابودی نبود، بلکه قرار گرفتن در انرژی وحشی و رام نشدنی هستی را متبلور میساخت. مینی سریال مستند «همینگوی» ساخته لین نوویک و کن بورنز نگاهی است جامع، جذاب و چند وجهی به زندگی ارنست همینگوی، از کودکی آغاز میکند و با مرگ نویسنده به پایان میرسد. اما در این نگاه جامع، ما متوجه میشویم که زندگی همینگوی در بطن خود یک تم مشخص داشته است و آن تم مشخص زیستن حقیقت تراژدی زندگی بوده است. تنشها و تلخیهای پی در پی، در کنار مرگ خواهی، نویسنده را به سمت یک پایان محتوم و از پیش آشکار میبرد. مرگ در زندگی نویسنده آشکار است و شاید تنها عنصر شفاف و تغییر ناپذیر. گاو بازی فقط سرگرمی و تفریح گذرایی برای همینگوی نبود، او زندگی- زندگی خود را در گاوبازی به تماشا مینشست.
سریال «همینگوی» نشان میدهد که چگونه تفریحات، زندگی خصوصی و نوشتن همینگوی، یک معنای بهم پیوسته را تشکیل میدادند. او در تفریحات خود افراطکار بود، به نوعی که تفریح را به آزاری جدی و تهدید کننده تبدیل میکرد، اما به همان میزان امور جدی برایش شبیه بازی بود، اما یک بازی شبیه گاوبازی که حاصلی جز درد و خون و مرگ ندارد. همینگوی گاوبازی، نوشیدن، انزوا در عین همنشینی، عشقبازی، سفر و شکار را همچون اموری همیشگی تکرار میکرد، همچون نوشتن و در عین حال جنگ و حضور در خطر برایش شبیه درمان بود. ازدواجهای ناموفق، روابط تنشآلود با اطرافیان، دوستان، همکاران و فرزندان، منتهی به انزوای شدید همینگوی و دلزدگی دیگران از او شده بود و این زندگی مشقتبار انگار به شکلی خودآزارانه مدام توسط خودش دشوارتر میشد.
از نکات دیگری که فیلم با ظرافت و دقت به تصویر میکشد زندگی بیوطن همینگوی است. او بیشتر عمرش را در شهرهایی غیر از شهرهای کشور خود زندگی کرد، همچون یک آواره که به هیچ کجا تعلق ندارد مدام در جستجو بود. سرانجام نیز بیش از هر کجا به دوری از شهر و زندگی در نزدیکی حیوانات وحشیخو گرفته بود. اما وطن اصلی همینگوی نوشتن بود. کلمات موطنی بود که در آن میزیست. وقتی مینوشت از همه چیز غافل بود و هیچ چیز جز جهان داستان یا موضوعی که در آن مینوشت برایش وجود حقیقی نداشت. در فیلم مدام این نکته یادآوری میشود که گویی همینگوی زندگی را بدون نوشتن نمیخواست و نوشته خوب برای او همه آن چیزی بود که زندگی ایدهآل می-توانست باشد، باقی، سرگرمیهای گذرایی است که حاضر است برای آنها بهایی سنگین بدهد، اما نه به اندازه اینکه نوشتن را ترک کند. نوشتن و مرگ تنها چیزهایی است که هر جا که نویسنده میرود با خود میبرد.
سریال مستند «همینگوی» اگرچه جامع و پر جزئیات است اما به همان میزان متمرکز است و بر مبنای مفهوم بینادین مرگ و نسبت آن با نوشتن پیش می-رود. همینگوی سرانجام در پایان عمرش همچون گاوی که خودخواسته تن به بازی داده از پا در میآید و از همان آغاز مشخص است که سرنوشت او درست شبیه به سرنوشت پدرش است. نوشتن، عشق، فروپاشی و مرگی خودخواسته همان عناصر اصلی زندگی و تراژدی جاری در آن است که آغاز، میانه و پایان زندگی او را میسازند، نقاط عطف زندگی نویسنده را شکل میدهند و داستان زندگیاش را قوام میبخشند. در فیلم به همه کتابها و داستانهای با اهمیت همینگوی و بازخوردها و نظراتی که درباره آنها داده شده است پرداخته میشود، اما یک داستان حضور معنادارتی از بقیه دارد و بستار سریال را شکل می-دهد و آن داستان درخشان «برفهای کلیمانجارو» است؛ روایت مرگ مردی بسیار شبیه به خود همینگوی، پای قله مربعی شکل کلیمانجارو، که آنقدر به مرگ و ظهور نرم آن از میان سرما و برف نزدیک است که هر خوانندهای را تکان میدهد. مرد داستان به اندازه همینگوی بیرحم، به اندازه او عاشق پیشه، درست همچون او دچار حقارت و اعتیاد بیمارگونه به نوشیدن مدام و در عین حال در روند زوالی باشکوه است. نویسنده مردی را ساخته که با همه تلخی همچون خودش مرگ را در آغوش میگیرد، هرچند که از بزدل بودن خود بیزار است. مردی که حتی در آخرین تپشهای زندگی، باز هم انزوا را میجوید و ایدههایی برای نوشتن دارد. عشق اینجا مانند زندگی همینگوی نسبتی تنش آلود با این انزواجویی و مرگخواهی دارد و مرد به همان اندازه که به انزوای خود وابسته است، خواهان عشق است.
همینگوی مردی پر انرژی، جذاب، نو جو و تجربهگرا بوده است. به سادگی زنها را عاشق خود میکرده و همچنین خود را در طوفان ماجراجوییهای پر شور عاشقانه قرار میداده. اما افسردگی و میل به مرگ نیز به گفته خودش همچون سگی سیاه همواره با او بوده و این تناقض درآور در زندگی همینگوی را نشان میدهد. سریال به درستی تصویری یگانه میان زندگی شخصی و نوشتههای همینگوی ارائه میکند و اینگونه نشان میدهد که اگرچه نویسنده مرده است، اما نوشتههایش همچنان زنده و اثرگذار باقی میمانند؛ گویی که او خود میدانسته که حیات از آن نوشته است و زندگی برای او چیزی جز یک مرگ تدریجی رنجآور نیست.
تماشای آنلاین سریال مستند «همینگوی» در نماوا