مجله نماوا، زهرا مشتاق

در جهان هیچ چیز قابل پیش‌بینی وجود ندارد. هیچ موجودی در دنیا نیست که از یک لحظه بعد خود باخبر باشد. اهمیتی ندارد که بلیت پرواز لندن در جیبت باشد. حتی در تاکسی نشسته باشی و در آستانه انعقاد یک قرارداد مهم کاری باشی. سرنوشت کار خودش را می‌کند. نه اینکه با تو لج داشته باشد. نه! مساله این است که خدا و تقدیر لزومی نمی‌بینند که به موجودات ضعیفی مثل ما آدم‌ها، درباره تصمیم‌هایشان توضیح بدهند. مهم نیست آن تصمیم ما را خوشحال کند یا ناراحت؛ چون رودخانه مسیر خودش را پیدا می‌کند.

«همسایه» به زبان آلمانی است. با بازی دنیل بروهی و پیتر رکوت. محصول سال ۲۰۲۱. تقریبا تمام فیلم در یک کافه می‌گذرد. با دو تا بازیگر اصلی. در سکون. در نشستن. بدون هیچ صحنه و حرکت اضافی. حتی بدون یک خط موسیقی تا ته ته فیلم که دست هیلدا با ناخنی که لاک قرمزش، یک قدری پریده، دکمه play را می‌زند و آن هوای سمی، آدم‌ها را خالی‌تر می‌کند.

چون انگار هیچ ثباتی، هیچ تضمینی برای ادامه خوشبختی  وجود ندارد. مهم نیست که یک آدم مشهور و پولدار باشی و زندگیت اوکی باشد. سرنوشت جوری تو پک و پوزه‌ات می‌زند که خودت هم نمی‌توانی ریختت را بشناسی. همسایه چنین فیلمی است. توی یک فضای بسته، بابای ذهنت را در می‌آورد و می‌گذارد از ترس، از نهایت رنج و اندوه روحت را به در و دیوار بکوبی. چون خیانت، خیانت می‌آورد. دروغ، دروغ. نامردی، نامردی. و هیچ چیزی نیست که تا ابد مخفی بماند. همیشه یک همسایه‌ای هست که همه چیز را زیر نظر دارد. بدون اینکه تو بشناسی‌اش، دیده باشی‌اش، یا وقتی می‌بینی‌اش اصلا به او محل بگذاری. مثل وجدان که همیشه هست. همه چیز را می‌بیند و حتی وقتی فکر می‌کنیم، خفه‌اش کردیم، هنوز هست و دارد چهار چشمی ما را نگاه می‌کند. اما چه اهمیتی دارد. او خونسرد، بدون اینکه حتی از جایش تکان بخورد، تو را تکه و پاره می کند. روح و قلبت را می‌گذارد وسط و نه فقط خودش، که تو را هم وادار به خوردن می‌کند. مزه‌اش گند است. البته که می‌خواهی عق بزنی. می‌خواهی خودت را تف کنی بیرون. اما خب، چیزی عوض نمی‌شود. چون دروغ و خیانت مثل زن دوم است. وقتی که می‌آید، بیرون کردنش آسان نیست. مثل عنکبوت چنگ می‌زند، تار می‌تند و ته زندگی را نابود می‌کند.

درست است که فیلم دوتا بازیگر اصلی دارد. اما دو تا آدم داخل کافه، گرچه تقریبا هیچ دیالوگی ندارند، اما با بازی در سکوت، با نگاه‌هایی که ذهن آدم را جر می‌دهد و می‌ریزد کف فاضلاب، قصه را جلو می‌برند. مردی که انگار الکلی است. انگار، هم او جهان را فراموش کرده و هم دنیا او را از یاد برده. چون یک تکه گوشت متعفن است. باید بتمرگد همان گوشه کافه و سیگارش را بکشد. خفه شود و حرف نزند. چون خیلی وقت است که تمام شده. اما هیلدا نه. هیلدا باید باشد. باید با آن چشم‌های افتاده که یک لایه چربی رویش را پوشانده، با آن چشم‌های نافذ، برونو را نگاه کند که چطور دنیل را تکه و پاره می‌کند. چه جوری روحش را لت و کوب می‌کند. به جهنم. هنرپیشه مشهوری است! برای خودش مشهور است. چه ربطی به هیلدا دارد. بگذار ناک اوتش کند. بیندازد وسط رینگ و هی بزند، هی بزند. شاید چرک خیانت و کثافت دروغ بزند بیرون و هر دو مرد را از این بار سنگین خلاص کند. از اینکه شریک زندگی‌شان سرشان کلاه گذاشته‌اند و تو روز روشن، مثل آب خوردن به آنها خیانت کردند و انگار نه انگار. به جهنم، درد دارد؟ البته که دارد. دروغ همین است دیگر. درست مثل این است که جگرت را تازه تازه بیندازند وسط روغن داغ و تو زنده زنده بمیری. «همسایه» این طور فیلمی است. در سکوت روحت را برمی‌دارد و پرت می‌کند ته جهنم. چه جهنمی!

تماشای «همسایه» در نماوا