مجله نماوا، یزدان سلحشور
نمیدانم دلیلِ اینکه تماشاگران سینما و تلویزیون این قدر از فیلمهایی که درباره کلاهبرداران و دزدها خوششان میآید، چیست؟ حتی در فیلمهایی که دربارهی این دو ایده هم نیست همیشه شخصیتهای دزد و کلاهبرداری حضور دارند که آدمهای خوبِ قصه، بهراحتی با کلاهبرداری و دزدیشان کنار میآیند حتی اگر مأموران پلیس باشند [با این رویکرد روایی که لابد آدمهای دزد و کلاهبردار، از فروشندگان مواد و قاتلهای حرفهای، بهترند] و اتفاقاً همین آدمها هم هستند که در نهایت، به کمک آدمهای مثبت فیلم میآیند زمانی که توسط جامعه طرد میشوند یا سیستم، آنها را تحت تعقیب قرار میدهد یا به دلیل اشتباه قضایی، در زندان گرفتار میشوند؛ با این همه، تفاوت میانِ جهان سینما و تلویزیون با جهان واقعی از این نظر، بسیار است یعنی کلاهبرداران و دزدها در جهانِ واقعی نه تنها محبوب نیستند که بسیار هم منفورند چون تعدادشان به نسبتِ باقیِ تبهکاران بیشتر است و در زندگی واقعی هم، معمولاً «رابینهود» نیستند و بیشتر، از فقرا و طبقه متوسط میدزدند تا ثروتمندان و عمومِ مردم، اگر در جهان واقعی، دستشان به این آدمها برسد، تکهی بزرگشان گوششان است! پس، تا اینجای کار با هم موافقایم که تفاوتی وجود دارد میانِ احساساتِ ما نسبت به این صنفِ اجتماعی در واقعیت، با آنچه روی پردهی نقرهای میبینیم. فیلم سینمایی نیش جرج روی هیل، یکی از محبوبترین فیلمهای تاریخ سینما با این ایده است فیلمی که در سال ۱۹۷۳ راجر ایبرت با دادن چهار ستاره از چهار ستارهی ممکن، به آن لقب «یکی از شیکترین فیلمهای سال» را داد؛ فیلمی که به سقوطِ گیشهی فیلمهای پل نیومن بعد از ۵ فیلم پایان داد و با هزینهی ساختِ ۵.۵ میلیون دلار در گیشه فروش ۱۵۹.۶ میلیون دلاری داد؛ فیلمی که شما با دیدناش ترجیح میدهید کلاهبردار باشید تا یک آدم معمولی! با این حال بدآموزی ندارد. چرا؟
سه فرمول ساده، اما تأثیرگذار برای همراهی تماشاگران با کلاهبرداران!
یک. هدفِ کلاهبرداری یا دزدی، باید موجبِ همراهی تماشاگر با کلِ پروژه باشد؛ خیلی ساده اگر بخواهیم این اصل را تعریف کنیم باید به محور قراردادنِ ایدهی «رابین هود» در کل فیلمنامه اشاره کرد. از مشهورترین آثار تلویزیونی با این ایده میتوان به سریال «مک کوی/ ۱۹۷۵» اشاره کرد با بازی تونی کورتیس که در تلویزیون ملی ایران هم به نمایش درآمد و سریال «Leverage» [و دنبالهاش «Leverage: Redemption»] اشاره کرد که در واقع اجرای پستمدرن سریال «مک کوی» است همچنین میتوان به دو سریال محبوبِ دههی ۱۹۷۰ اشاره کرد که چنین ایدهای بخش قابلِ ملاحظهای از ماجراهایشان را تشکیل میدادند: «The Persuaders» با بازی تونی کورتیس و راجر مور [پیش از ساخته شدن فیلم «نیش»] و «Switch» با بازی ادی آلبرت و رابرت واگنر [بعد از موفقیت فیلم «نیش»].
دو. باید شخصیتهای اصلی چنین آثاری وجه کمیک داشته باشند [این وجه آن قدر مهم بوده که رابرت ردفورد و پل نیومن این خطر را به جان میخرند که در «نیش» -به رغمِ آنکه به آنها توصیه شده بود که به دلیل عدم تسلط بر نقشهای کمیک از آن اجتناب کنند- شیوهی بازیشان را با شیوهی آثار کمیک پیوند بزنند] این اصل، تا پیش از ساخته شدنِ «گرگ وال استریت» اسکورسیزی، احتمالاً تحتِ شعاعِ اصل اول بوده، اما در این فیلم، ثابت شد که کلاهبردار بدنیّت اما کمیک میتواند نظر مثبتِ تماشاگران را با خود داشته باشد.
سه. «کودککرداری» شخصیتهای محوری در این گونه آثار، از نکاتِ کلیدیِ موفقیتِ آنهاست. «کودککرداری»، همراهی تماشاگران را همیشه با خود دارد اصلی که تقریباً در همهی آثاری که با چنین ایدهای ساخته شده رعایت شده است مخصوصاً در نسخههایی که بر اساس شخصیت «رابین هود» ساخته شده [نسخههای کلاسیکی که با بازی داگلاس فربنکس و ارول فلین ساخته شدند مَدِ نظرِ فیلمنامهنویسان و کارگردانانِ بعدی قرار گرفتند این «کودککرداری» را در آثار دیگر این بازیگران هم با مضامین مشابه میتوان دید مثل «دزد بغداد/ ۱۹۲۴»، «دزد دریایی سیاهپوش/ ۱۹۲۶» و «کاپیتان بلاد/۱۹۳۵»].
تعادل میانِ «توطئه» با «لو ندادنِ بازی»
بزرگترین خطری که فیلمی مثلِ «نیش» را به طور بالقوه تهدید میکرد حدس زدنِ تماشاگر پیش از گرهگشایی بود از طرفِ دیگر اگر فیلمنامهنویس [دیوید اس. وارد] سعی میکرد اطلاعاتِ وقایع را به طور آشکار از مخاطب مخفی کند، فیلم حتماً محکوم به شکست بود. مشکلِ دیگر این بود که ایدهی فیلم با آثار گنگستری گره خورده بود و طبیعتاً باید قواعدِ ژانر هم رعایت میشد یعنی کار در عینِ کمیک بودن نوع «توطئه»، موقعیتهای التهابآور را هم پوشش میداد. ما به عنوان تماشاگر تا آخرین لحظاتِ فیلم هم نگرانِ سرنوشت رابرت ردفوردیم گنگسترهای فیلم هم با کسی شوخی ندارند در واقع این تعادلِ پایدار و در عینِ حال در مرزِ شکنندگیِ یک فیلم خشن با یک فیلم کمیک است که فیلم را در موقعیتی قرار میدهد که جین سیسکل -منتقد شیکاگو تریبون- دربارهاش مینویسد: «فیلمی که آشکارا در هر مرحله با دقت و محبت ساخته شده است.» و وینسنت کنبی [منتقد نیویورکتایمز و کسی که معتقد بود: «کارگردان های معاصر آمریکایی (دهه ۱۹۷۰) به شکل روزافزون با چنان تعمقی نماهای خود را میچینند که گویی به جای ساختن فیلم در کار ساختن بنای طاق نصرتهایی برای نجات بشریت هستند»] کار را تمام میکند: «نیش، آنقدر خوشاخلاق بود که به وضوح از همه چیز، حتی کلاهبرداریهای زیبای خود آگاه بود، آن قدر که من ترجیح دادم با آن همراهی کنم! نوعی کلاهبرداری، عاری از آرزوهای شاعرانهای که بر بوچ کسیدی و ساندنس کید سنگینی میکرد.» [احتمالاً نوشتناش غیرِ ضروری باشد اما فیلم دومِ موردِ اشارهی کنبی، همان وسترن دوستداشتنیِ جرج روی هیل است که پیش از «نیش» در ۱۹۶۹ راهی پرده کرد و در ایران به نام «مردان حادثهجو» به نمایش درآمد فیلمی که ثابت کرد زوج هنری نیومن و ردفورد چقدر در جذبِ مخاطب میتوانند موفق باشند.]
فیلمی خالص برای لذت بردن -ورای شاعرانگی یا ایدئولوژیهای مرسوم-
«نیش» فیلمیست که با امتیاز ۸.۳ در IMDb [که برای اثری کلاسیک که الان دیگر رأیدهندگان جوان سراغاش نمیروند، امتیاز خیلی بالاییست] حالا تقریباً ۵۰ ساله شده است. نیم قرن گذشته و هنوز این فیلم سرِپاست نمیدانم اگر جک نیکلسون بازی در این فیلم را رد نمیکرد، چه فیلمی از آب درمیآمد یا اگر هیل تصمیم نمیگرفت که فیلم از لحاظ بصری یادآور آثار دهه ۱۹۳۰ باشد چه اتفاقی میافتاد؟ یا اگر کشف نمیکرد که در آثار دههی ۱۹۳۰، بنا بر استیلیزه کردن و استرلیزه کردن صحنه بوده و همهی عناصرِ اضافی حذف میشده الان با چه نوع فیلمی روبرو بودیم [هیل در مصاحبهای گفته: «از هیچ عنصر اضافهای در صحنههای خیابانیِ آن فیلمها استفاده نمیشد: جیمی کاگنی به ضرب گلوله کشته میشد و در یک خیابان خالی میمرد؛ بنابراین من عمداً این طور کار کردم. توصیهام این است که از عناصر اضافی اجتناب کنید»] یا اگر قرار بود یک آرمانخواهی انسانی یا ایدئولوژیک روی فیلم سایه بیندازد، تکلیفمان با فیلم چه بود اما میدانم که فیلم به همین شکلِ فعلیاش، اثریست که لااقل میشود ماهی یک بار، آن را دوباره دید!
تماشای فیلم نیش در نماوا