مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
آیا اینطور نیست که کار و شغل یکی از پیش شرطهای مهم زنده ماندن، زیستن و زندگی کردن است؟ آیا نبودش زندگی را مختل میکند؟ سوالی است که پاسخش بدیهی است. زیست شهری با مولفههای اصلیاش (زیستگاه، آسایش، خانواده، رابطه و …) بدون داشتن کار میسر نیست. برای همین است که فیلم دزد دوچرخه با یک اتوبوس شهری و گشتی کوتاه در شهر آغاز میشود و بعد به آدمهای جویای کار میرسد. آنها با گوشهایی باز منتظرند که ببیند آیا کارفرما آنها را میهمان کاری میکند یا نه؟ همگی گرسنه، خسته، افسرده و پریشاناند و نیازمند چنین میهمانی هستند، اما قرار بر این است که فقط یک نفر سرِ سفره کار بنشیند: آنتونیو ریچی مردی که به گفته او دو سال بیکار بوده و حالا که شانسش زده و کار پیدا کرده، شرطی برای حفظ این کار برای او تعیین میکنند: داشتن دوچرخه. ریچی صادقانه میگوید دوچرخهاش کارایی ندارد و بقیه متقاضیان به سرعت و شاید به دروغ میگویند که دوچرخه دارند تا کار را گیر بیاورند. آنها گرسنهتر از آناند که بتوانند دروغ نگویند. اینجا صداقت ریچی به کارش نمیآید. پس دوچرخه میشود شرط حیات. چرا که حیات آنها به داشتن کار وابسته است. اما نکتهاش اینجاست که ریچی پیشتر از این، برای داشتن لقمه نانی دوچرخهاش را در گرو بانک/موسسهای گذاشته و حالا دوباره برای به دست آوردن دوچرخه باید ملحفههای تختشان را گرو بگذارند تا با پول گرویی، دوچرخه را باز پس بگیرند. زندگیشان در گرو گذاشتن یک چیز جدید و آزاد کردن آن چیز قدیمی معنا دارد. زنجیرهای از گرو گذاشتنها. وقتی که یک دوچرخه به عنصر حیاتی در زندگی خانواده ریچی تبدیل شده و قرار است همه زندگیشان بر محور این چنین ابزاری باشد، و وقتی در سکانس اول فیلم دریافتهایم این شهر، گرسنگان بسیار دارد، و وقتی که فیلم نام «دزد دوچرخه» را برای خود انتخاب کرده است، هر لحظه بیم آن را داریم که مردم بیچاره شهر این ابزار حیات را از او بگیرند. و فیلم «دزد دوچرخه» در حالی که قرار است فیلمی خانوادگی باشد، تبدیل میشود به فیلمی تعلیقی/دلهرهآور. چرا که برای آن لحظهای که دوچرخه به سرقت خواهد رفت، دل دل میکنیم و احساس نگرانی داریم از بابت بیکار شدن دوباره ریچی. هر دم که ریچی از دوچرخهاش فاصله میگیرد، این احساس نگرانی یقهمان را میگیرد. اما نه، «دزد دوچرخه» فیلم تعلیق و دلهره نیست چرا که فاصله دوچرخه داشتن و دوچرخه نداشتن را زیاد طول نمیدهد.
ریچی در همان روز اول کارش دوچرخهاش را تقدیم دزدان میکند. درست وقتی که دارد پوسترهای تبلیغاتی فیلمها را روی دیوارهای شهری جنگزده میچسباند. کاری که او انجام میدهد نیز در دایره وجودی فیلم معنایی استعاری دارد. درست که ما با شهری گرسنه و گرگین روبرو هستیم، اما ریچی به واسطه کاری تبلیغاتی (کاری شاید غیرضروری برای شهر) میخواهد چند صباحی مردم را به سینما بکشاند تا سرگرم شوند. به نظر میرسد در کنار غذا و لباس برای زندگانی، سرگرمی را باید قرار داد تا با ایجاد فراموشیِ تلخیهای زندگی از طریق سینما یا خنداندن آنها، به داستانپردازی برای زیستن، بهایی یکسان با دیگر عناصر حیاتی بدهیم. این کوتاهی فاصله بیرون رفتن با دوچرخه و برگشتن به خانه بدون دوچرخه، فیلم را به سوی نمایشی از شکل زندگیِ آشفته و ویرانشده آدمهای پس از جنگ میبرد. فیلم میخواهد وقت کافی برای آن داشته باشد تا انگیزههای زندگی آدمهای این شهر را تحلیل کند و از آن به نتیجه ای ناتورالیستی برسد. ناتورالیسمی که باید ریشههایش را شهری بیدر و پیکر پیدا کرد. این شهر بیشتر از آن که ساختمان و پل و راه و ماشین داشته باشد، آدم دارد. همه جا تودههای بزرگ و کوچکی از آدمها میبینیم که مورچهوار در حرکتاند، اما به جای پیش بردن یک کار جمعی و کمک به هم، در پی صابون انداختن زیر پای یکدیگرند. معلوم است که در چنین شهری انسان، مجبورِ زندگانی است. انسان در جبری از فشارهایی است که از محیط خود میگیرد و رفته رفته به نابودی میرسد. نه فقط نابود شدن در متن زندگی، بلکه فراموش کردن آنچه به آنها اعتقاد داشته که در راس آن اخلاقیات انسانی است. در همین جبر است که ریچی به سراغ فالگیری میرود که قبل از دزدیده شدن دوچرخهاش، رفتن به نزد چنین آدمهایی را دون از شأن خودش و خانوادهاش میدانسته و گوش کردن به خرافه را نفی میکند. اما فقر یکی از نتایجش بیچاره بودن است. او به حدی از چاره نداشتن رسیده که پولش را در گوش دادن به یاوههای فالگیر هدر میدهد. و در مرحله بعد، فراموش میکند که باید انسانی اخلاقگرا باشد. برای همین است که نفع خود را بر بیچاره شدن دیگران قرار میدهد. او مزه نداشتن دوچرخه را چشیده و میداند که چه طور میتوان از کار و زندگی ساقط شد، اما دیگر برایش فرق نمی کند که همان بلا را بر سر کسیدیگر بیاورد. همان بلایی که خود با آن آشنا شده است.گویا همه مسیرها به یک جا میرسد و آن دست زدن به دزدی برای به دست آوردن چند لقمه نان است. تهیدستی او البته با هجوم افکار منفی و حسرت خورده دو چندان میشود و حتی در خوردن یک تکه پیتزا لذت را از او سلب میکند. او و پسرش به رستوران میروند تا دمی تلخی زندگیشان را فراموش کنند، اما قبل از این که بتواند به تکه پیتزایی گاز بزند به نگارش بدبختیها و حسرتهایش روی یک تکه کاغذ پناه میبرد. او این کار را به پسرش میسپارد و از او میخواهد روی کاغذ بنویسد که چه اندازه از دست دادهاند. پسری که در این سفر اودیسهوار همراه او بوده است. سفری که آن دو را به شناختی درست از محیط زندگی و شهرشان رسانده است. وقتی که ریچی را بعد از سرقت دوچرخه مرد مسن میگیرند و به خاطر وجود پسرش او را به دست پلیس نمیدهند،آن وقت است که میفهمیم حکمت همراهی پسر و پدر چه بوده است.گویا وظیفه پسر صرفا یادداشت برداری از بدبختی نیست که به وقت افتادن در تله، می تواند پدر را نیز نجات دهد.
ما در ایران فیلم را به نام «دزد دوچرخه» یا «دزد و دوچرخه» میشناسیم، حال آن که اگر فیلم به درستی ترجمه میشد باید آن را «دزدان دوچرخه» میخواندیم. در فیلم، آشکارا و دستکم با دو دزد روبرو میشویم. یعنی یکی دزد اصلی که دوچرخه ریچی را به سرقت میبرد و دیگری خودِ ریچی که احساس میکند چارهای جز این برایش نمانده است. اما پیداست که جهانبینی فیلمساز چیزی بیشتر از دو یا سه دزد را در این شهر متصور است. او سرنوشت تمامی آدمهای شهر را این میداند که در بزنگاه زندگی ممکن است به یک دزد تبدیل شوند. وقتی که ریچی به یک دزد بدل میشود و وقتی او با همه مردم این شهر همراه شده و با آنها هم گروه شده و در خیابان پیش میرود (در سکانس پایانی فیلم)، میتوانیم حدس بزنیم بقیه مردم هم میتوانند در موقعیتی همچون موقعیت آنتونیو ریچی قرار بگیرند.