مجله نماوا، حمیدرضا گرشاسبی
«کریس عزیزم، داشتم به این فکر میکردم که تو چهقدر برام مهمی. لحظهای که عاشقت شدم رو یادمه. انگار همین دیشب بود. توی اون آپارتمان کوچیک کنارت دراز کشیده بودم. قبل از اون طوری زندگی میکردم که انگار همه چی رو می دونم ولی ناگهان نوری به من تابید و من بیدار شدم. اون نور تو بودی. باورم نمیشه که از ازدواجت با من پنجاه سال گذشت». این جملات را کسی میگوید که اگر بخواهیم سن او را خیلی هم بالا بگیریم، شاید پنجاه ساله باشد اما پس چهطور است که میگوید از ازدواجش پنجاه سال گذشته. این لحظهی تعلیق و باورنکردن است. این لحظهی کنجکاوی است. چه طور این مرد پنجاه ساله در حال نوشتن نامهای عاشقانه در باب یک ازدواج پنجاه ساله است. حالا تعجبآورتر وقتی است که او جملات بعدیاش را مینویسد؛ به این ترتیب: «… و درست تا همین امروز، هر روز حس میکنم همون دختری هستم که تو مثل یه نور درخشان بهش تابیدی و باهم سفر زندگی مونو آغاز کردیم». مردی که مینویسد خودش را دختری خوشبخت قلمداد میکند. وقتی نامه در حال نوشته شدن است، لحنی عاشقانه حکمفرما ست و وقتی نامه تمام میشود، مرد خیلی خشک و سرد دستور چاپ نامه – به صورت کلامی – را به دستگاه میدهد و نامه چاپ میشود. گویا هیچچیز جور نیست. با دوگانههایی ناهمسازگار روبروییم. عاشقی و سردی. مردی که دختر است. چهرهای که آن قدر پیر نیست برای یک ازدواج پنجاه ساله. صورتی بیروح در حال نوشتن یک نامه عاشقانه. بیذوق و بیاشتیاقی برای خلق یک فیلم عاشقانه. چهرهای غرقِ در تفکر. انگار که هر کدام از آن کلمات به زور از ذهن مرد/دختر بیرون میآیند. اگر این متن و این کلمات عاشقانهای واقعی هستند چه طور تحمیلی به نظر میآیند. چهطور هیچ ذوقی پس پشت آنها نیست.
جملاتی که داخل گیومه گذاشته شدهاند، به سکانس آغازین فیلم او برمیگردند. مردی در حال تایپ نامهای عاشقانه است و مرد در ادامه داستانش و زندگیاش و ارتباطاتش و همکارانش و حتی آن خیابانها که او بر سنگفرشهایش راه میرود یا آن نیمکتهایی که او بر آنها مینشیند و ایضا آن صدایِ همراه با او که بیوجود و بیوزن به نظر میآید، همه شان نشان میدهند که ما در چه عالمِ پر تناقضی بسر میبریم و آنها چه دنیای ناهمسازگاری دارند. و او که هم میتواند زن باشد و هم مرد، چه جهان پرتکلف و بلاتکلیفی را میگذراند. چرا که مگر میشود هم عاشق باشیم و هم کنار هم نباشیم. هم عاشق باشیم و هم هیجان و اشتیاق دیدن یکدیگر را نداشته باشیم. فیلم «او» برساختی از تناقضها ست.
وقتی که در سکانس اول فیلم هستیم، دوربین فقط روی تئودور است و فرض میکنیم در اتاقی در خانهاش با او نشستهایم. اما نامه که تمام میشود دوربین قاب بزرگتری را به روی ما میگشاید. صداهای دیگری روی تصویر میآیند. آنها هم همان شکل از کلماتی را بازگو میکنند که تئودور مشغولشان بوده. آنها همکاران تئودور هستند.همکاران تئودور که نویسنده شماره ۶۱۲ است. و احتمالا هر کدام از آن همکاران نیز با شمارهای شناخته میشوند. در واقع در محل کار تئودور بودهایم؛ کارخانه/شرکتی که محصول تولیدیاش نوشتن نامه برای عزیزانمان است. ما به هر کدام از آن شمارهها مفهومی را سفارش میدهیم و آنها برای ما نامهای عاشقانه/ تولدانه/ افتخارانه/ شادباشانه و غیره مینویسند. آنها به تولید کلماتی میپردازند که قرار است ما آنها را به نزدیکانمان بگوییم. و تئودور قهرمان فیلم «او» یکی از آن نویسندگان است که به زعم رییسش هر روز در کار خود پیشرفت میکند. هر روز نامههای عاشقانهاش از دیروز مسحورکنندهتر میشوند. شاید به این دلیل که تئودور یک غمگین واقعی است. و همه ما میدانیم که خروجی کلام عاشقانه از یک فردِ غمگین، محتوایی عاشقانهتر دارد. شاید به این دلیل که عشق صدای فاصله هاست. و هر چه که دورتر باشی از یارِ محبوب، به دهان تو کلماتِ عاشقانهتری میآیند. وقتی که معشوق نیست و رفته، آیا مرورِ خاطراتِ با او – آن یار دلارام – شیرینتر و جذابتر نیست از وقتی که بوده؟ به حتم که این یادآوری غمناک است، اما کیفیتی عجیب و شیرین (و حتی مریض) در آن است که تئودور نویسنده میتواند از یادکرد آن خاطرات، به نفع شغل خود استفاده کند. آن غم نهفته در او که از دوری یار حاصل شده، نویسنده را از کلمات بارور میکند. نویسنده را از کلمات باردار میکند و او میتواند بزاید، خلق کند، محصول دهد و میوه کُند. این طوری، او میشود باغبانِ کارآفرین. کارآفرینی در باغِ کلمات شیرین و آبدار عاشقانه. و وقتی او باغبان میشود، این طور نیست که او برپا شده تا فقط سبدهای دیگران را پر از میوه (کلمات) کند بلکه او پیش از پر کردن سبد همه مشتریانش، سبد سبد برای خودش جوانه گل عشق انباشت میکند. بالاخره روزی میرسد که او این سبدها را پیش روی عشقش میگذارد. حالا و فعلا وقت انبار کردن است. ذخیره کردن کلمات عاشقانه در روزهای آتی جواب خواهد داد.
اگر به قرار تعیین کردن ژانر برای فیلم «او» باشیم، باید آن را در زمره فیلم های علمی تخیلی بگذاریم چرا که هسته اصلی فیلم چیزی است که در زندگی این زمانیمان وجود ندارد: برقراری رابطه عاشقانه انسانها با یک سیستمعامل هوشمند و برخورداری ما از هوش مصنوعیِ فوق پروسس شده؛ یک سیستم عامل که میتواند در دو صدم ثانیه،۱۸۰ هزار اسم را زیر و رو کرده و یکی از آنها را برای خود انتخاب کند. به این نحو باید گمان کنیم داستان فیلم مال چندین سالِ آینده است. (از زمان ساخته شدن فیلم نزدیک به هشت سال میگذرد و هوش مصنوعی پیشرفت داشته اما نه به اندازهی این چیزی که در فیلم «او» میبینیم). قهرمان وارد رابطه با یک سیستمعامل فوق پیشرفته میشود که میتواند مثل یک دستیار در همه کار زندگیاش نقش بازی کند. اما چیزی که در فیلم او محل اختلاف با فیلمهای علمی/تخیلی است این که با جغرافیا و معماری فیلمهای آن طوری روبرو نیستیم. فیزیک فیلم هیچ فرقی با فیلم های امروزی نمیکند. آن قدر که حس نمیکنیم در زمانهای دیگر زندگی میکنیم. و فیلم نیز در هیچ کجایش کد زمان نمیدهد و نمی گوید داستان او در چه زمان و سالی میگذرد. انگار این کار را عامدانه میکند تا یادآورمان شود که ما تا رسیدن به زندگی این چنینی خیلی هم فاصله نداریم.
تماشای فیلم او در نماوا