مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
فیلم «مردی که بر زمین افتاد» (نیکلاس روگ، ۱۹۷۶) داستان مردی است که زمین میخورد یا بهتر بگوییم تسلیم زمین میشود؛ از زمین شکست میخورد. داستان تراژیک یک موجود فرازمینی معروف به توماس نیوتن با بازی دیوید بویی است که مأموریت او برای نجات سیارهاش، با وسوسهها و تلههای بشر، یعنی الکل و تلویزیون، از مسیر خارج میشود.
از سوی دیگر، سریال «مردی که بر زمین افتاد» (The Man Who Fell to Earth) – بهعنوان ادامه فیلم که از روی رمانی منتشرشده در ۱۹۶۳ مقابل دوربین رفت – تقریباً داستان زمین خوردن است، تسلیم شدن در برابر انسان، اما در عین حال، در قالب داستان یک موجود بیگانه به نام فارادی (چیوتل اجیوفور) که مانند نیوتن با بازی بویی برای نجات سیاره در حال نابودیاش به زمین میرسد، به بشر امید میدهد. در این روند، شاید فارادی به انسانها فرصت بدهد دنیای رو به وخامت خود را نجات دهند.
اجیوفور میگوید: «واضح است که بشر با این میزان توانایی برای گرایش به چیزهای وحشتناک، خیلی به چالش کشیده شده است، اما چیزی که فارادی تشخیص میدهد و من فکر میکنم حقیقت دارد، این است که بشر یک نیروی خیر است که میتواند کارهای فوقالعاده مثبت انجام دهد و او تشخیص میدهد بشر ارزش سرمایهگذاری و نجات را دارد.»
با وجود خطرات کیهانی، «مردی که بر زمین افتاد» – که اولین اپیزود آن ۲۴ آوریل ۲۰۲۲ از شوتایم پخش شد – داستانی بسیار صمیمی را روایت میکند که به قول الکس کورتزمن، یکی از خالقان سریال، درباره «دو نفر از تنهاترین موجودات جهان است که همدیگر را پیدا میکنند». طرف دیگر این معادله، جاستین فالز است، انسانی با بازی نائومی هریس که در شروع سریال متوجه میشویم پس از یک اتفاق تراژیک، زندگی گذشته خود بهعنوان یک دانشمند را کنار گذاشته است.
کورتزمن میگوید: «جاستین بهنوعی در یک تبعید خودخواسته به سر میبرد؛ انزوایی از آن نوع که احساس میکنید در درون خود، پتانسیل تغییرِ نهفقط دنیای خود، بلکه یک دنیای دیگر را دارید، اما بهقدری از دسترسی به آن میترسید که خود را در یک جعبه حبس میکنید.»
بهاینترتیب، جاستین درحالیکه از دختر کوچک و پدر پیرش مراقبت میکند و بهسختی زندگی خود را میچرخاند، ناگهان خود را در موقعیتی میبیند که مردی از فضا وارد زندگی او شده است. هریس توضیح میدهد: «نوع بقای جاستین بهنوعی یک چرخ و فلک همستر را تداعی میکند. وقتی با فارادی آشنا میشود احساس میکند شخص دیگری وارد زندگیاش شده است که باید مسئول او باشد؛ و نکته شگفتانگیز این است که فارادی چیزهای زیادی به او یاد میدهد و به او یادآوری میکند که واقعاً کیست و چه ظرفیتهایی دارد.»
به گفته جنی لومت، یکی دیگر از خالقان سریال، این ارتباط بهنوعی متقابل است. «فارادی باید یاد بگیرد بدون دیگران بودن چه حسی دارد. باید یاد بگیرد از دست دادن چه معنایی دارد و بعد یاد میگیرد که ارتباط چیست. از سوی دیگر، شخصیت جاستین که چیزهای زیادی ازجمله خودش را از دست داده است، از پیدا کردن دوباره خودش خوشحال میشود.»
هریس اضافه میکند: «جاستین تنهاست چون از دنیا جدا شده و احساس میکند سزاوار هیچ عشقی نیست و فارادی تنها است چون از خودش جدا شده است. او کاملاً از احساساتش، از قلبش جدا شده است. او خانه، همسر و فرزندانش را ترک میکند و ظاهراً هیچ احساس پشیمانی یا دلتنگی برای آنها ندارد؛ بنابراین هر دوی آنها باید یاد بگیرند که چطور دوباره متصل شوند.»
درحالیکه این دو برای آوردن تکنولوژی تکاندهنده به جهان تلاش میکنند، یک قوس اصلی در فصل اول شامل تغییر فارادی از غریبهای متعلق به یک جهان دیگر به چهرهای شبیه استیو جابز است که در لحظات ابتدایی اپیزود اول شاهد آن هستیم. اجیوفور توضیح میدهد: «با ادامه سریال، او را بیشتر و بیشتر در یک فضای روانشناختی انسانی میبینید.»
کورتزمن اضافه میکند: «سریال یک پرسش شگفتانگیز طرح میکند، این که وقتی انسان مثل یک ویروس شروع به آلوده کردن موجودی میکند که هیچ درک ذاتی واقعی از بشر ندارد، چه اتفاقی برای او میافتد؟ و این درواقع میتواند یک چیز مثبت باشد. چه اتفاقی میافتد وقتی موجودی که درکی از مفاهیمی مانند احساسات یا همدلی ندارد، شروع به احساس چنین چیزهایی کند؟ این برای ما یک ایده دراماتیک واقعاً هیجانانگیز بود.»
به تصویر کشیدن آن تغییر، اجیوفور را ملزم کرد بهعنوان یک بازیگر، هر دو توانایی روانی و فیزیکی خود را به کار گیرد. بازیگر نامزد اسکار میگوید: «نکته عالی درمورد بازی در نقش یک موجود بیگانه این است که شما فقط میتوانید بیگانه بودن خودتان را بازی کنید. بیگانهای که به ذهنتان میرسد به آنچه خودتان هستید بسیار نزدیک است و لحظههایی در زندگی خودتان که احساس میکنید منزوی شدهاید یا زمانی که احساس میکنید یک غریبه هستید. برای یک بازیگر، این بسیار غنی است چون شما باید به بسیاری از افکار، احساسات و نگرانیهای خودتان نقب بزنید.»
نه این که همهچیز خیلی سنگین باشد: ورود فارادی به زمین با مقدار زیادی کمدی از جنس قرار گرفتن در یک موقعیت جدید همراه است، ازجمله استفاده نادرست از حرفهای زشت و صحنهای که او از فرط تشنگی یک شلنگ آب را تا حد زیادی در گلوی خود فرو میکند.
اجیوفور اذعان میکند: «این پروژه بهنوعی پر از نوسان است و همین برای من جذابیت دارد چون راستش را بخواهید من را کمی عصبی میکند. این بخشها باید درست از کار درآیند و انرژی کمدی دارند، اما شما باید شخصیت را نیز باور کنید. اگر ریشه در واقعیت نداشته نباشد، لزوماً قرار نیست بقیه داستان را دنبال کنید.»
کورتزمن که چهار اپیزود اول سریال را نیز کارگردانی کرد، میگوید: «مبنای این صحنهها باید رفتار واقعی فارادی باشد، به این دلیل که او درکی از شرایط اطراف خود ندارد. حفظ این تعادل خیلی دشوار است، چون مسیری که همیشه از آن میروید این است: تماشاگر با شما میخندد یا به شما میخندد؟ جهتیابی این مسیر واقعاً کار روزانه من و چیوتل بود.»
همچنین در طول تولید باید بین سبکهای بسیار متفاوت اجیوفور و هریس در نقشآفرینی، تعادل برقرار میشد. هریس توضیح میدهد: «چیوتل درمورد هر کاری که انجام میدهد فوقالعاده متفکر و روشمند است، پس او دوست دارد دائم تمرین کند و مرتب درباره فیلمنامه حرف بزند. درحالیکه من هیچکدام از اینها را دوست ندارم. واقعاً نمیخواهم چیزها را تجزیه و تحلیل کنم چون میخواهم غافلگیر شوم و میخواهم در لحظه باشم.»
اجیوفور تصدیق میکند: «من بیشتر در ذهنم هستم و نائومی بسیار غریزی است و این واقعاً عالی است. قطعاً در حین راه، چیزهایی به من یاد میدهد و سعی میکنم عقب نیفتم.»
و درحالیکه کورتزمن «خیلی بیشتر به سبک کاری چیوتل متمایل است»، هریس میگوید، «او بسیار سخاوتمند است و به بازیگرانش بهقدری اعتماد دارد که میگوید، “اگر به این شیوه کار نمیکنید، به سبک خودتان کار را انجام دهید، اشکالی ندارد.” بنابراین ما هرگز تا وقتی عملاً سر صحنه تصویربرداری نبودیم، تمرین نمیکردیم.»
کورتزمن میگوید: «چیزی که واقعاً زیباست، تماشای تکنیکها و روشهای مختلف بازیگرانی است که استعدادهای خود را در اختیار شما قرار میدهند. بین آن دو، هر روز نیمی از کار من این بود که عقب بایستم و اجازه بدهم کار خودشان را انجام دهند.»
و درنهایت، رویکردهای متضاد دو بازیگر اصلی «خیلی خوب از کار درآمد چون شخصیتی که اجیوفور نقش او را بازی میکند از یک دنیای کاملاً متفاوت میآید. فارادی قرار است با شرایط کاملاً متفاوت عمل کند و جاستین دائماً غافلگیر میشود و جا میماند.»
اگرچه این پویایی، آنطور که کورتزمن اذعان میکند، تکراری به نظر میرسد، «”مردی که بر زمین افتاد” چون بر پایه یک واقعیت احساسی که بسیار مختص دوران ما در حال حاضر است، استوار است، متمایز جلوه میکند.» تقریباً ۵۰ سال پس از افتادن مرد دیوید بویی بر زمین، مفهوم یک سیاره در حال مرگ خیلی کمتر دور از ذهن است و سریال جدید با میزانی مناسب یا حداقل صمیمانه از امید با نگرانیها روبرو میشود.
کورتزمن میگوید: «ما در کل روز با دلایل مختلف بمباران میشویم که باید به طرز وحشتناکی درمورد وضعیت انسانها ناامید باشیم، اما هیچکس واقعاً نمیگوید انسانها در عین حال خارقالعاده هستند و به همین دلیل ما این داستان را نوشتیم تا نکات عالی و زیبا درمورد انسانها را تائید کنیم. ما نمیخواستیم یکطرفه استدلال کنیم.»
هریس اذعان میکند: «من کمی بدبینتر هستم، اما فکر میکنم این سریال نمونههای زیادی ارائه میدهد که چطور ممکن است بتوانیم از حفرهای که برای خودمان درست کردهایم، بیرون بیاییم. سریال ما به بشر امیدوار است و فکر میکنم نمونه بخش بزرگی از این امید در جاستین، ازخودگذشتگی او و تمایلش به اولویت دادن به دیگران و فداکاری است.»
او اضافه میکند: «به این فکر میکنم که چند نفر حاضر هستند این کار را انجام دهند. حس میکنم سریال میگوید، “این یک فرصت است، فقط کافی است گوش کنید.”»
توماس نیوتن این کار را نکرد. شاید ما بتوانیم.
منبع: اینترتینمنت ویکلی (تایلر آکیلینا)