مجله نماوا، ترجمه: علی افتخاری
مجموعه کتابهای «اسرار انولا هولمز» نوشته نانسی اسپرینگر، یک ایده ساده را طرح میکنند: بهجای این که برای هزارمین بار در زمین داستانهای «شرلوک هولمز» آرتور کانن دوئل گام برداریم، چه میشود اگر شرلوک، خواهر کوچکی داشته باشد که ماجراهای او، روح تحقیقات کارآگاه کلاسیک را از دید شخصیتی ثبت کند که متأثر از سن کم خود و هنجارهای جنسیتی دوران ویکتوریا است؟ این یک دستورالعمل کاملاً غنی برای مجموعهای شامل شش کتاب و حالا، اقتباس سینمایی «انولا هولمز» (Enola Holmes) به کارگردانی کارگردان هری بِرَدبیر («فلیبگ»، «کشتن ایو»)، با بازی میلی بابی براون («اتفاقات عجیب») در نقش اصلی است.
فیلم، ماجراهای انولا هولمز، خواهر نوجوان شرلوک هلمز (هنری کاویل) و مایکرافت هولمز (سم کلفلین) را دنبال میکند، که به لندن سفر میکند تا مادر گمشده خود (هلنا بونهام کارتر) را پیدا کند، اما درگیر یک ماجراجویی مهیج میشود، و با همراهی یک لُرد جوانِ فراری میکوشد معمائی را که تهدیدی برای کل کشور است، حل کند.
«انولا هولمز» را ابتدا قرار بود شرکت برادران وارنر در سینماها اکران کند، اما به دلیل همهگیری کووید-۱۹، نتفلیکس حق پخش فیلم را خریداری کرد و از ۲۳ سپتامبر ۲۰۲۰ بهطور آنلاین نمایش درآورد. واکنش منتقدان به «انولا هولمز» عموماً مثبت بود و بخصوص نقشآفرینی براون در فیلم تحسین شد. حدود ۷۶ میلیون خانواده در چهار هفته اول نمایش به تماشای فیلم نشستند و «انولا هولمز» یکی از پربینندهترین فیلمهای نتفلیکس شد. سازندگان فیلم حالا روی دنبالهای با عنوان «انولا هولمز ۲» کار میکنند.
براون ۱۶ ساله که یکی از تهیهکنندگان «انولا هولمز» هم هست، و هری بردبیر کارگردان فیلم، در گفتوگو با ددلاین درباره این پروژه صحبت کردهاند.
داستانهای «انولا هولمز» چگونه وارد زندگی شما شد؟
میلی بابی براون: حدود پنج سال پیش کتابها را با خواهرم خواندم. به هم نگاه کردیم و من گفتم، «من میخواهم نقش انولا هولمز را بازی کنم.» اما من ۱۱، ۱۲ ساله بودم، و این شخصیت ۱۶ ساله بود، بنابراین همیشه میدانستم بازی در این نقش جاهطلبی من در آینده خواهد بود. در آن زمان فقط در سریال «اتفاقات عجیب» بازی میکردم و قصد داشتم در اولین فیلم سینمایی خودم، «گودزیلا: پادشاه هیولاها» بازی کنم، اما کتابها حیرتزدهام کرد ، فقط هنوز آنقدر متمرکز نشده بودم که روی آنها کار کنم.
یک روز به پدرم گفتم: «واقعاً فکر میکنم ما باید این فیلم را بسازیم.» او گفت خوب، و رفت و یک استودیو پیدا کرد. ما با لجندری همکاری کردیم، چون من در «گودزیلا» با آنها کار کرده بودم. آنها همیشه برای من ارزش قائل بودند و من این نگاهشان را دوست داشتم. میدانستم این موضوعی است که میتوانم در میان بگذارم، و از کار کردن با آنها احساس راحتی کنم.
بعد ما نویسنده فیلمنامه (جک تورن) را پیدا کردیم، و تلفنی درباره شکستن دیوار چهارم و مواردی مثل آن صحبت کردیم. و بعد کارگردان شگفتانگیز خود، هری بردبیر را پیدا کردیم. بهمحض ورود هری به پروژه، او تمام ایدههای خود را سر میز آورد، و من احتمالاً ده برابر بیشتر هیجان داشتم، به این دلیل که او ایدههای بسیار جالبی داشت، و این یک همکاری واقعی بود.
هری بردبیر: وقتی اولین بار فیلمنامه را خواندم حس کردم مورد خاصی دارد، ایده دختری با دوچرخه که رو به دوربین میکند و میگوید: «حالا، از کجا شروع کنم؟». چیزی که واقعاً در مورد یک فیلمنامه یا یک داستان دوست دارم این است که احساس کنم ما میتوانیم قصهگوی آن باشیم. میتوانیم شما را به جایی متفاوت و غیر منتظره ببریم. داستان «انولا هولمز» یک لحن ذاتی داشت، و همچنین بسیار نامتعارف و خاص و انگلیسی بود، که چون خودم بسیار انگلیسی هستم، مشخصاً آن را تشخیص دادم (میخندد).
فکر کردم میتوان این فیلم را به شیوهای پرانرژی، نامتعارف، خاص و البته بسیار احساسی ساخت. و فکر میکنم این یکی از مواردی است که برای رسیدن به آن واقعاً به فیلمنامه تکیه کردم. وقتی اولین بار فیلمنامه را خواندم، برایم جالب بود، اما فکر کردم با احساسات بیشتری میتوان آن را به تصویر کشید.
بعد از خواندن فیلمنامه، میلی را در سریال «اتفاقات عجیب» دیدم و فکر کردم، «اوه، اگر تو میتوانی این کار را بکنی، از پس خیلی کارهای دیگر هم برمیآیی. ما میتوانیم با هم از این مسیرها رد شویم. واقعاً میتوانیم کار را برای انولا دشوار کنیم. واقعاً میتوانیم آن را دردناک کنیم.»
به یاد دارم لحظهای که در مورد فیلم صحبت کردیم، حس کردم که میتواند یک همکاری فوقالعاده باشد. من سابقه همکاری با تعدادی از بازیگران جوان را دارم، و میلی، تو به مدرسه بازیگری نرفتی، فقط یک غریزه ذاتی و استعدادی داری که میدانستم میتوانیم با آن کار کنیم. در اینجا فیلمنامه جک تورن بسیار مفید بود، اما ما باید آن را سر صحنه، زنده و درخشان، و همراه با کمی بداههپردازی انجام میدادیم. در اولین تماس تلفنی با میلی درباره این مسئله صحبت کردیم.
براون: بله، ما در مورد بداههپردازی خیلی صحبت کردیم، و این چیزی است که واقعاً هیچوقت با آن خیلی راحت نبودهام. «اتفاقات عجیب» تا حد بسیار زیادی متکی بر فیلمنامه است، و من معمولاً به آن پایبند هستم چون واقعاً هرگز احساس نمیکنم چیزی برای افزودن داشته باشم. شخصیت اِلِون همان الون است. اما بعد از اولین روز فیلمبرداری «انولا هولمز»، بلافاصله احساس کردم این چیزی است که میتوانم با آن چیزهای دیگر را کشف کنم.
فکر میکنم برای بداههپردازی باید با گروه خیلی راحت باشم. نمیخواهم خجالت بکشم. همیشه ذهنم درگیر این مسئله است. روز اول فیلمبرداری و سر صحنه، بلافاصله خیلی احساس راحتی کردم، و حس کردم که میتوانم بدون قضاوت، آن مرزها را کشف کنم. حس کردم یک فضای خلاقانه عالی برای ما فراهم است. در پایان کار خیلی به بداههپردازی متکی شده بودم.
بردبیر: نکته دیگری که درمورد داستان واقعاً برای من جذاب بود، و در فیلمنامه اصلی هم بود، اما ما آن را خیلی جلوتر آوردیم، بحث در مورد حقوق بشر و دموکراسی و سیاست آن زمان بود. این بحث در آن زمان مطرح بود، اما زنان هنوز حق رأی دادن نداشتند. فکر کردم که «خوب، بیایید این مسئله را پیش ببریم، حتی اگرچه یک فیلم ماجراجویی است، اما میتواند خیلی بیشتر باشد.»
«انولا هولمز» فیلم کوچکی نیست. داستان در یک چشمانداز وسیع، یک چشمانداز تاریخی اتفاق میافتد، و پر از سکانسهای اکشن و تعلیق است. برای زنده شدن این دنیا چه کردید؟
براون: همه اینها کار هری بردبیر است. او حواسش به تکتک وسایل صحنه هم بود، و به جزئیات توجه زیادی داشت. دنیای فیلم را او خلق کرد، البته یک گروه شگفتانگیز پشت سرش بود، اما هر وقت سر صحنه میآمدم، حس میکردم انولا هستم. هرگز مجبور نبودم در مورد دنیای پیرامون خودم تعجب کنم یا نگرانی داشته باشم، چون این جهان قبلاً کاملاً خلق شده بود.
بردبیر: جزئیات بسیار مهم است. جزئیات همه چیز است. من درس تاریخ خواندم که فکر میکنم کمک میکند. بنابراین، آن دوره را بهخوبی میشناسم. آن رفتار را میشناسم. آن دورهی تغییرات دموکراتیک را از نزدیک مطالعه کردهام. دوره ویکتوریا پر از چیزهای مختلف بود. اولین بار بود که آنها چیزهای کوچک زیادی داشتند. فرهنگ مصرفکننده در مقیاس بزرگ، به آن دوره برمیگردد، و بنابراین چیزهای زیادی بود که میتوانستیم در فیلم به آنها اشاره کنیم. یک استاد فیلم یک بار به من گفت، «هری، در سینما همه چیز، یک انتخاب است. هر چیزی که روی پرده میبینی، یک انتخاب است، هر رنگ، هر کتاب.»
میلی واقعاً حرفهای دوستداشتنی درباره من گفت. چیزی که فکر میکردم در مورد میلی خارقالعاده است… چیزی که خیلی زود فراموش کردم یا واقعاً در نظر نگرفتم، این بود که او چند سال دارد یا وقتی فیلم را میساختیم چقدر تجربه داشت. او تجربه زیادی داشت. اعتقاد و شجاعت او من را تحت تأثیر قرار داد. شجاعت چیزی است که بیشتر به یاد میآورم. و فکر میکنم این یکی از مهمترین موارد زندگی است، و درمورد شخصیت انولا هم بسیار مهم بود. و این خصوصیت او به من اعتمادبهنفس داد. فکر کردم که میتوانیم به هر جایی برویم، و او هر صحنه را میگیرد و برداشت خاص خودش را دارد.
شما یک فرد سرسخت را توصیف میکنید که میداند چه میخواهد و چگونه باید آن را به دست آورد. میلی، این مسئله در مورد انولا هم صدق میکند. این نقطه اتصال را بین خودان و او دیدید؟
براون: خوب، دوستان و خانوادهام، هر کس از نزدیکان که فیلم را دیده است، به من میگوید، «اوه خدا، انولا خیلی شبیه تو است. بعضی وقتها به او نگاه میکنم و حس میکنم با تو صحبت میکنم.» اولازهمه، این یکی از مواردی است که درمورد انولا دوست داشتم. وقتی فیلمنامه را میخواندم احساس میکردم خودم را میخوانم. انولا خیلی شوخطبع و خیلی بریتانیایی است. و من قطعاً شوخطبعی او را دارم.
من شجاعت او را در هر کاری که انجام میدهد، تحسین میکنم، اما فکر نمیکنم بهاندازه او شجاع باشم. قطعاً خودم را در هر کاری که میکنم، میاندازم. نتیجه چه خوب باشد چه بد، من کار را انجام میدهم، و او هم بهنوعی انجام میدهد. انولا ریسک میکند. هرچند باید به همه چیز، خوب فكر کرده باشد. شاید او بهاندازه برادرش شرلوک متفکر نباشد، اما همه چیز باید برنامهریزیشده باشد.
درون او را هم دوست دارم. او بعضیاوقات بسیار آسیبپذیر است، و خودش اجازه میدهد که آسیبپذیر باشد، چون در پس ذهنش میگوید: «نه، من باید قوی باشم. من باید قوی باشم.» من هم همینطور هستم. من دوست دارم قوی باشم، اما در اعماق وجودم، زیاد گریه میکنم. هری میداند. من یک دختر احساساتی هستم چه میتوانم بگویم؟ و این همان چیزی است که با او به اشتراک میگذارم.
از سوی دیگر، ما از بسیاری جهات متفاوت هستیم، اما میگویم چیزی که در مورد کتاب دوست داشتم، این است که احساس میکردم درباره خودم است. احساس میکردم یک داستان درباره رسیدن به بلوغ است. انولا در دنیای دیوانه اطرافش بزرگ میشود، و من در دنیای دیوانه اطرافم بزرگ میشوم، و این که ما در این دنیا چطور خودمان را پیدا میکنیم. داستان انولا و من، یکی است.
داستان فیلم در دوران ویکتوریا روی میدهد، دورانی که به قول شما مملو از تحولات سیاسی بود، که فکر میکنم چیزی شبیه دوران معاصر است. فکر میکنید به آدمهای همنسل میلی همان عزمی را نشان میدهید که انولا در فیلم نشان میدهد؟
بردبیر: کاملاً، و این بسیار باعث امیدواری است. آینده به خود ما بستگی دارد – این یکی از آخرین دیالوگهای فیلم است، و همچنان یکی از پیامهای اصلی است. این پیام در فیلمنامه اصلی نبود، اما ما در مراحل کار آن را پیدا کردیم و وقتی پیدا کردیم، فهمیدم امید فیلم را پیدا کردهایم. نیازی ندارم کسی را درمورد این واقعیت متقاعد کنم که جوانان خارقالعادهای هستند که در آینده به من امید زیادی میدهند، اما در عین حال آنچه نیاز داریم، اصول خلاقی و رفتار خوب، بهصورت آشکار و صادقانه است. علاوه بر این انرژی، ما باید ایدههای ساده درمورد عشق و پذیرش را بپذیریم، که دستیابی به آن بهویژه با مواردی مانند مسائل جنسیتی، دشوار است.
بنابراین، وقتی نوشتم، «آینده به خود ما بستگی دارد»، میخواستم راه را برای برداشت باز بگذارم. ما نمیگوییم همه چیز خوب میشود. ما نمیگوییم انولا مشکلی نخواهد داشت. درواقع، او با دوچرخه به لندن میرود، و در راه میتواند آسیب ببیند و با مشکلات فراوان روبرو شود. ما میگوییم خود شما مسئول هستید. به دیگران تکیه نکنید. خودتان فکر کنید و کار درست را انجام دهید.
براون: درمورد ایده «آینده به خود ما بستگی دارد»، من احساس میکنم نسل ما شگفتانگیز است، و میدانم بسیاری از دوستان من – بهخصوص بچههای سریال «اتفاقات عجیب» – همه ما بسیار افراد قدرتمندی هستیم و لزوماً الگوهای شگفتانگیزی در نسلهای بالاتر از خودمان نداشتهایم، اما ما مجبوریم الگوهای خودمان را پیدا کنیم و برای من، فکر میکنم این الگو آدری هپبورن باشد، و همه کارهایی که او انجام داد. بنابراین، ما همه افرادی از نسلهای قبلی را پیدا کردهایم که الگو قرار دهیم و تحسین کنیم.
احساس میکنم نسل ما بهطور خاص از آدمهای کاملاً روشن و خالی از تعصب تشکیل شده است، و ما بهعنوان متفکران جدید طبقهبندی میشویم. تلاش میکنیم چیزهای جدید را بپذیریم. همه دوستان من، ما بهصراحت درباره چیزهایی که علاقه داریم حرف میزنیم، و فکر میکنم درنهایت این چیزی است که میتواند جهان را تغییر دهد.
به افراد حیرتانگیزی که در اطراف خود داریم، نگاه کنید. گرتا تونبرگ. او آنجا ننشسته تا فقط گوش بدهد. او دستبهکار شده است. خود من، جایی که احساس کنم میخواهم صدایم شنیده شود، این کار را میکنم. نمیخواهم گوشهای بنشینم و گوش کنم. نمیخواهم آن را در اخبار تماشا کنم. میخواهم بیرون بروم و کمک کنم تغییر ایجاد شود.
این همان چیزی است که نسل ما به دنبال آن است و فیلم ما درباره آن است. انولا قرار نیست آنجا بنشیند و به حرفهای کسانی که میخواهند مادرش را پیدا کنند، گوش کند. او خودش این کار را میکند. «آینده به خود ما بستگی دارد» چیزی است که همین حالا همه با آن زندگی میکنیم. این پیامی است که تا آخر عمر با آن زندگی میکنم، چون اگر حالا برای دنیای خود کاری انجام ندهیم، در آینده عوارض بزرگتری خواهیم داشت. بهعنوان مثال، ملاله یوسفزی را در نظر بگیرید. او یک کنشگر شگفتانگیز است، و من معتقدم با این عبارت زندگی میکند، چون او از چیزی که واقعاً به آن اعتقاد دارد، حرف میزند. اگر میخواهید چیزی را عوض کنید، خودتان بروید و این کار را انجام بدهید. این چیزی است که فیلم ما کنار آن ایستاده است، و یک پیام واقعاً بزرگ دارد.
منبع: ددلاین